بریده کتاب/
«رجب لابهلای صدای خندهها وارد اتاق پذیرایی شد و سلام کرد. غیر از بچهها، چند نفر از بزرگترها هم از ترس داد زدند. نگاهم روی صورت رجب که جلوی در ایستاده بود ثابت ماند. فقط اطرافش را نگاه میکرد. صدای حمید را شنیدم که با همان لحن کودکان گفت: به خدا بابام ترس نداره!»
کد خبر: ۵۴۵۲۹۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۴