به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، گاهیوقتها ما راه اصلی را گم میکنیم و برای رسیدن به مقصد، میخواهیم راه سختی را انتخاب کنیم که دیگران پیش پای ما گذاشتهاند و عاقبت آن میشود «ناکجاآباد!». غافل از اینکه نقشه راهی که در اختیار خودمان قرار دارد، مسیری زیبا، سرسبز و همواری را در اختیار ما قرار داده است و زودتر از آن بیراهههای بیگانگان، ما را به مقصد میرساند.
مسیری که ما برای رسیدن به سعادت، استقلال و اقتدار میهن خود در اختیار داریم، حاصل مجاهدت دلیرمردان و شیرزنانی است که روزگاری در این سرزمین متولد شدند، در کنار ما زیستند و برای حفظ اعتقادات مردم همین سرزمین و حراست از خاک و ناموس آن، حماسههای واقعی آفریدند و اسطوره شدند. درحالی که بیگانگان آنقدر از فقر اسطوره رنج میبرند که برای خود قهرمانان تخیلی میسازند و با رسانههای پر زرق و برق خود، میخواهند آنها را جایگزین اسطورههای واقعی دیگران کنند.
قلبمان گاهی بهدرد میآید! آنموقعی که کتابهای درسی را ورق میزنیم و در آن ماجرای افسانهای پسرکی را میبینیم که انگشت خود را در سوراخ یک سد! فرو کرد و یک شهر را از بلای سیل نجات داد. در حالی که ما خودمان از این پسرکهای اسطوره زیاد داریم، آنهم از نوع واقعیاش، نه افسانه!
آری، قلبمان گاهی بهدرد میآید! آنموقعی که به لوازمالتحریر فروشی میرویم و میبینیم روی جامدادیها و کیفهای فرزندان خردسال ما، عکس «مرد عنکبوتی»، «مینیون»، «فروزن»، «باربی» و هزار اسطوره قلابی دیگر هست اما کمتر خبری از غیورمردان و شیرزنان واقعی این سرزمین است. تازه برخی توجیه هم میکنند و میگویند که اینها شادیآور هستند و اما آنها نه!
حالا همانها که اسطورههای ما را جنگطلب میدانند و برای ما سند ۲۰۳۰ مینویسند و میخواهند آنها را از ذهن نسلهای آینده پاک کنند، پاسخ نمیدهند که آنزمانی که صدام با سلاحهای شیمیایی و پیشرفته غربی شهرها و حتی مدارس ما را بمباران میکرد و همین کودکان با روحیه لطیف را، به خاک و خون میکشید، کجا بودند؟
همه این مقدمهها گفته شد تا به یک داستان برسیم، آنهم نه یک داستان افسانهای از جنس «پترس فداکار»؛ بلکه یک داستان واقعی از یک پسربچه تُرک ۱۴ ساله، نوجوانی که حق داشت در امنیت کامل درس بخواند، بزرگ شود، نخبه شود، موجب پیشرفت کشورش شود و...، اما همانها که برای ما سند ۲۰۳۰ نوشتند، با بمب و موشکهایی که به صدام هدیه داده بودند، صدها امثال این نوجوان ۱۴ ساله را به خاک و خون کشیدند؛ لذا این نوجوان ۱۴ ساله داستان ما، همچون خیلی از نوجوانان و جوانان دیگر، غیرتش قبول نکرد که بشیند و این همه جنایت را تماشا کند.
بگذارید داستان را از زبان «حمید داودآبادی» جانباز و روای دوران دفاع مقدس، اینگونه آغاز کنیم؛ یک روز یک تُرکه به رگ غیرتش بر خورد و گفت که من هم باید بروم! چرا بچهمحلههای من دارند میروند؟ چرا رفیقهای من دارند میروند؟ چرا دشمن آمده در خاک کشورمان؟! ۱۴ سالش هم بیشتر نبود، نه یک عارف ۶۰ - ۷۰ ساله! این بچه ۱۴ ساله، هرطوری که بود، اول پدر و مادرش را راضی کرد تا برود و جان خود را فدا کند! هرجوری که بود، سپاه و بسیج را هم راضی کرد که «من هم میخواهم به جبهه بروم!». اصلاً اسم او را هنوز هم نمیدانم! فقط میدانم که تُرک بود و بچه آذربایجان! غربی و شرقیاش را نمیدانم.
«حمید داودآبادی» روایتگری خود از این پسربچه ۱۴ ساله را اینگونه ادامه داد: ۲۰ فروردین سال ۱۳۶۶، عملیات «کربلای هشت» - ما گردان حمزه سیدالشهداء (ع) لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بودیم که وارد خاکریز دوجداره در «شلمچه» شدیم. اولین صحنهای که دیدم و دلم خیلی سوخت، بچههایی بودند که شب قبل یا دو شب قبل شهید شده بودند و جنازه آنها، آنجا مانده بود. سه یا چهار نفر از این شهدا در گرمای نزدیک به ۵۰ درجه، کنار سنگر ما روی خاکریز افتاده بودند. چون این رزمندگان در جریان درگیری تنبهتن با بعثیها به شهادت رسیده بودند، جنازه بعثیها هم آنجا افتاده بود. والله قسم میخورم که جنازه بعثیها گندیده بود، باد کرده و بوی تعفن آن، همه جا را گرفته بود اما این شهدا آنقدر راحت خوابیده بودند، که حد نداشت؛ در اینجا تنها موضوعی که دل من را میسوزاند، این بود که، ما در حالی که در سنگر بودیم، هر خمپارهای که روی خاکریز میخورد، میدیدم یک تکه از بدن این شهدا جدا میشد. به خودم میگفتم که خدایا! ای کاش میشد که این شهدا را در سنگر بیاورم تا آسیب نبیند؛ چراکه آنها آنقدر زیبا خوابیده بودند، گویی که انگار زنده بودند.
بعثیها یک خاکریز بزرگی داشتند که به خاکریز ما متصل میشد. فاصله رزمندگان ما با بعثیها در این نقطه تلاقی، تنها سه متر بود. بعثیها فریاد میکشیدند و فحش میدادند و بچههای ما هم جواب میدادند. من وقتی روی خاکریز رفتم و در سنگر نشستم، دیدم حدود ۳۰ یا ۴۰ متر آنطرفتر یک بسربچهای، زیرپیراهنی سفید خود را درآورده است و تکان میدهد. گفتم: «این دیگر کیست؟ میخواهد تسلیم شود؟»، بچهها خندیدند و گفتند: «بنشین حمید!»؛ گفتم: «این دارد زیرپیراهنی خود را به علامت تسلیم تکان میدهد!»، بچهها گفتند: «بشین چقدر عجله داری؟!»، نشستم که ببینم اینها چه میگویند. دیدم که چهار یا پنج نفر از کماندوهای بعثی به خیال اینکه این پسربچه میخواهد تسلیم شود، به بالای خاکریز آمدند. غافل از اینکه این پسربچه نارجک در دست خود گرفته بود و ناگهان آن را وسط بعثیها انداخت و سر این چهار یا پنج نفر را به باد داد.
تازه فهمیدم از روز قبل که لشکر ۳۱ عاشورا آمده و این خط را گرفته، کار این پسربچه همین است. وقتی نگاه میکردم، میدیدم که بعثیها نارنجک میاندازند، این پسربچه هم نارنجک میاندازد. شاید باور نکنید! جایی که این پسربچه قرار داشت، یکطرف لشکر ۳۱ عاشورا و یکطرف هم لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) بود. شاید یک تیر هم شلیک نمیشد و همه او را نگاه میکردند. انگار فیلم کمدی بود. دعوای یک پسربچه با کماندوهای دورهدیده بعثی!
نوجوانان رزمنده در دوران دفاع مقدس
نزدیک ظهر بود، چند کیسه آب برداشتم – آنزمان آب را مانند شیر کیسهای در کیسه میریختند – آبها را بههمراه چند کمپوت برای این پسربچه بردم. وقتی وارد سنگر او شدم، دیدم این پسربچه آنقدر عرق کرده و خاک روی سر او نشسته و موهایش ژولیده و بلند شده که قیافهاش مانند مجسمه شده است. همین چندروز قبل داشتم با خودم فکر میکردم من که دوربین همراه داشتم، چرا از این پسربچه یک عکس نگرفتم؟!
این پسربچه وقتی آبها و کمپوتها را دید، همه را بیرون ریخت و با همان لهجه غلیظ ترکی، گفت: «این آشغالها چیه برای من آوردی؟»، گفتم: «خسته و تشنهای. یک کمی آب و کمپوت بخور»، اما گفت: «برو بابا! اینها آشغاله. برو برای من نارنجک بیار». رفتم و یک جعبه نارنجک برای او آوردم. یادم نمیرود که وقتی جعبه نارنجکها را گرفت و گفت: «دمت گرم! این باحاله، اینها اینجا بهدرد میخوره». رزمنده سنگر کناریاش میگفت: «بابا پدر ما از دست این پسربچه درآمده است؛ این نارنجک میاندازد و وقتی بعثیها هم نارنجک میاندازند، میافتد در سنگر ما. همین ۱۰ دقیقه قبل بعثیها یک نارنجک انداختند و افتاد در سنگر، اما رفت با خونسردی آن را برداشت و انداخت بیرون و نارنجک منفجر شد».
آنجا بود که فهمیدم این پسربچه چه کار خطرناکی انجام میدهد! وقتی ضامن نارنجک را میکشند و بازوی آن را رها میکنند، حدود ۱۰ ثانیه بعد، آن نارنجک منفجر میشود. این پسربچه ضامن را میکشید و بازوی نارنجک رها میکرد. پنج ثانیه میشمرد؛ هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه، هزار و چهار، هزار و پنج، و سپس نارنجک را وسط بعثیها پرت میکرد. وقتی نارنجک میان بعثیها میافتاد، آنها نه فرصت فرار داشتند و نه اینکه نارنجک را طرف دیگر پرت کنند.
وقتی دیدم که این پسربچه، این کار را میکند، به او گفتم: «بابا این دیوونه بازیها چیه؟»، گفت: «ولش کن، حال میده!». فقط یک بسربچه ۱۴ ساله بود. نه دوره کماندویی و نه خارج از کشور دوره نظامی دیده بود، حتی ممکن بود فرماندهاش هم به او یاد نداده باشد که اینکار را انجام دهد؛ بلکه خودش به ذهنش رسیده بود که من اینجا نشستهام و میتوانم این کار را با دشمنم بکنم. ای کاش، ای کاش! مسئولین مملکتی ما از این پسربچه ۱۴ ساله یاد بگیرند و برای دفاع از انقلاب اسلامی و مملکتشان، اندازه این پسربچه خطر کنند.
آهای بچههایی که در کتاب چهارم دبستان داستان «پترس فداکار» را خواندهاید و شما را گول زده و یک افسانه دروغ هلندی را به خورد شما دادهاند. این پسربچه، مانند پترس فداکار افسانه نبود.
رفتم در سنگر داشتم استراحت میکردم و نگاهم هم به این پسربچه بود. پسربچه روایت ما خسته شده بود و در سنگر لَم داده و استراحت میکرد. یکباره دیدم که سه یا چهار کماندوی بعثی از خاکریز بالا آمدند. ابتدا فکر کردم که خودی هستند، بهیکباره به خودم آمدم و دیدم که یکی از آنها آر.پی.جی در دست دارد. بلند شدم و داد زدم «بعثیها، بعثیها...». همین که این را گفتم، آر.پی.جیزن بعثی روی خاکریز و با فاصله دو متری، گلوله آر.پی.جی را سمت این پسر بچه نشانه گرفت و شلیک کرد. من خودم دیدم که دستها و سر این پسربچه از سنگر پرت شد بیرون و روی خاکریز افتاد. بعد از آن، بعثیها روی خاکریز ریختند و سد ما را شکستند و تا بعدازظهر ما شهدای زیادی دادیم تا بتوانیم دوباره بعثیها را تا همان خطی که یک پسربچه آن را نگه داشته بود، عقب برانیم.
برای این پسربچه ۱۴ ساله آذربایجانی نه کنگره گرفتند و نه با فتوشاپ برای او درجه جنرالی گذاشتند؛ ایکاش یکی از بچههای لشکر عاشورا پیدا شود و بگوید که این پسربچه ۱۴ ساله آذربایجانی که بود؟!
این روایت تمام شد؛ اما ماجراهای امثال این پسربچه ۱۴ ساله آذربایجانی داستان ما، تمام نشده است و این پسربچه شجاع تنها یک نمونه از اسطورههای نوجوان این سرزمین است؛ بیایید و خودمان قضاوت کنیم! چندتا از این پسربچههای غیرتمند مملکتمان را به بچههای خود شناساندهایم؟
انتهای پیام/ 113