دل خاطره‌هایی از دختران شهدا

دو نگین انگشتر تنها یادگار پدر و مادر شهیدم/سفارش یک شهید به فرزندی که هرگز او را ندید

رقیه‌جان! عزیز دلم! فکر نکنی دوست دارم ازت جدا بشم. نه! مجبورم بابایی. ریزریز اشک‌هایش جاری شد و در حالی که با انگشتانش موهایم را چنگ می‌زد زیر لب گفت: «دخترم! می‌رم تا دیگه رقیه‌ها و سکینه‌ها سیلی نخورن.
کد خبر: ۵۵۳۱۹
تاریخ انتشار: ۲۵ مهر ۱۳۹۴ - ۱۴:۲۸ - 17October 2015

دو نگین انگشتر تنها یادگار پدر و مادر شهیدم/سفارش یک شهید به فرزندی که هرگز او را ندید

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، باز محرم از راه رسید و حضرت اباعبدالله­الحسین (ع) به همراه خانواده خود که کوچکترین آنها حضرت علیاصغر (ع) است و جمعی از بهترینهای امت پیامبر اکرم (ص) که تا به امروز همانند آنها وجود نداشتند پا در سرزمین کربلا گذاشتند تا با نثار خون خود درس ایستادگی و مقاومت و نپذیرفت ذلت را که افتخار تاریخ شیعه است را به جهانیان بدهد. در این جمع دخت مکرم سیدالشهدا (ع) حضرت رقیه (س) نیز حضور دارد.

بعد از واقعه عاشورا، خاندان سالار شهیدان به اسارت رفتند. اسارت، دشوار و یتیمی دردی عمیق است. یک سهساله، چگونه میتواند تمام رنجِ تشنگی و زخم تازیانه اسارت و از آن بدتر، درد یتیمی را به جان بخرد، آنهم قلب کوچکِ سهسالهای که تپیدن را از ضربانِ قلب پدر آموخته و شبی را بی نوازش او به صبح نرسانده است. امّا... امّا او رقیه حسین است و بزرگی را هم از او به ارث برده است. رقیه پس از عاشورا، پدر را از عمه سراغ میگیرد و لحظهای آرام ندارد، با نگاههای کنجکاوش از هر سو ـ تمام عشقش ـ پدرش را میجوید و سکوتِ عمه، سؤال او را بیجواب میگذارد و او بازهم میپرسد: «عمه، بابایم کجاست؟...» آنها به شام میرسند. خرابههای شام، منزل گاه اهلبیت پیامبر (ص) است.

رقیه با اسیران دیگر وارد خرابه میشوند، اما دیگر تاب دوری ندارد. پریشان در جستوجوی پدر است. او در آغوش عمه، بوی پدر را به یاد میآورد و دستان پر مهر او را احساس میکند. اما هیچچیز نمیتواند جای خالی پدر را برای او پر کند. همانکه به خاطر عشق و علاقه به پدر بزرگوارش نتوانست دوری او را تحمل کند و در خرابه شام به پدر شهیدش پیوست. به همین مناسبت اشارهای خواهیم داشت به دل خاطرهایی از دختران شهدا که در مصیبت و فراغ پدرانشان بغض فروخوردهشان، بعد از گذشت قرن ها سال از آن واقعه دردناک و شهادت حضرت رقیه (س) سر باز کرده است و عشق و محبتشان در وداع با پدران شهیدشان و آخرین دیدارهای آنها تجلییافته است.

شیرین گندمک

رزمندهها کمکم سوار اتوبوس میشدند.

بابا خیلی فرصت نداشت.

من موقع خداحافظی؛ جایم را تو بغل بابا خوش دیده بودم. مامان خیلی سعی میکرد که به بهانههای مختلف و با وعده وعید دادنهای چرب و شیرین، از بغل او جدایم کند. ولی نه بابا دل میکند و نه من. همینطور که توی بغلش بودم، من رو به اون طرف خیابان برد و از مغازه برایم یک بسته پفک و شیرین گندمک خرید.

من هم تو عالم بچگیام، خوراکیها را گرفتم و آغوش گرمش را رها کردم.

* همیشه به خاطر اینکه با چند پفک و شیرین گندمک از بابا جدا شدم، خودم و بچگیام را نفرین میکنم.

دانهٔگندمی، حضرت آدم را از بهشت جدا کرد و دانهٔشیرین گندمی مرا از بابا...

جشن حنابندان

مامان گوشهٔحیاط، توی سایه، برای بابا فرش پهن کرده بود و بابا درحالیکه پیاله حنا را هممیزد، از پلههای زیرزمین بالا آمد. من منتظر بودم تا مامان فرش را پهن کند تا روی آن بنشینیم. بابا هم آمد و کنارم نشست و رو به من کرد و گفت: «خوشگل خانم. تو نمیخوای دستاتو حنا کنی؟»

بابا علاقه زیادی به حنا کردن داشت. ولی برای من فرقی نمیکرد، که دستهایم را حنا کنم یا نکنم. اما دستهایم را دراز کردم و گفتم: «چرا باباجان...میخوام...!» با گوشه انگشتش مقداری حنا برداشت و همینطور که روی ناخنهایم میگذاشت، برایم از ثواب حنا کردن میگفت. نوبت خودش که رسید، تمام دستها و پاهایش را بهاضافه محاسنش، حنا بست...

* بااینکه جلویم را گرفته بودند تا جنازه بابا را نبینم، ولی دستهای بیجانش را که دیدم، حنا بسته بود. همرزمش میگفت: «شب عملیات، درحالیکه خودش حنا بسته بود، با تشت پر از حنا، توی مقر جشن حنابندان راه انداخته بود...» به بابابزرگ و همه اطرافیانش هم وصیت کرده بود که موقع تشییع پیکرش، همگی حنا ببندند. شبی که پیکرش را آورده بودند، قیامتی به پا شده بود. همگی حنا میبستند و گریه میکردند. مامان آن شب سه بار غش کرد و از حال رفت.

* من حالا که به خاطر بابا دستهای خودم و بچههایم را حنا میبندم و به یاد آن شب گریه میکنم...

دیگر نایستاد

بوی عملیات میآمد ولی هنوز عملیات شروع نشده بود. تصمیم گرفتیم همراه علی به یک مرخصی دو روزه برویم و با اهلوعیال وداع کنیم. روحیات علی بهکلی تغییر کرده بود و کمحرف شده بود. شاید کل مسیر راه، فقط نیم ساعت باهم حرف زدیم. چشم به هم زدیم مرخصیمان تمام شد. با ماشین آمدم دنبال علی. ساکش را بسته بود. درب خانه را بست. در ماشین را باز کرد و ساکش را گذاشت روی صندلی عقب. بهش تعارف کردم که تو بنشین پشت فرمان. و نشست. همینکه ماشین استارت زد، درب خانه باز شد و فاطمه دختر کوچکش از خانه بیرون آمد.

پایش را گذاشت روی گاز ماشین و حرکت کرد. از توی آینه دیدم فاطمه به دنبال ماشین میدود. علی بهآرامی ایستاد و از ماشیم پیاده شد. دخترش را توی آغوش گرفت و او را به خانه برگرداند و درب را محکم بست. هنوز خود را به ماشین نرسانده بود که دوباره در باز شد و فاطمه بیرون آمد. علی راه افتاد ولی فاطمه به دنبالمون میدوید. ماشین برای بار دوم متوقف شد و او دخترش را بغل گرفت و از مغازه نزدیک خانه برایش خوراکی خرید و مدام صورت داشتنی فاطمه را میبوسید. او را به خانه برد. وقتی بهطرف ماشین برگشت و سوار شد به صورتش نگاه کردم، چشمانش سرخ سرخ بود. این بار ماشین حرکت کرده بود و دوباره در باز شد اما او هرگز نایستاد و هم چنان میکرد...

نگین

مامان همکار بابا بود. از سال 1358 که توی کردستان باهم آشنا شدند، زمینه ازدواجشان باهم فراهم شد. هر دو عضو سپاه بودند و تقریباًهمهجا باهم بودند. بابا مریوان بود و مامان رادیو سنندج را مدیریت میکرد. بهجرئت میگویم که به لحاظ علاقهمند بودن به هم، هیچکس را مثل این دو سراغ ندارم. برای خرید عقدشان دو تا نگین خریده بودند. نگینها را برده بودند بازار رضا، برای حکاکی. به حکاک گفته بودند که روی نگین مامان بنویسید «سعادت» و روی نگین بابا بنویسد «شهادت».

به دنیا که آمدم امانتی شدم که با نبودشان، بین مامانبزرگ و خاله جان دستبهدست میشدم. گاهی هم مهمانخانه بابابزرگ پدریام که روحانی بود میشدم. وقتی برمیگشتند با هر دویشان قهر میکردم، ولی با چمدانهایشان هرگز. اگر میدیدم اوضاع سوغاتیها و کادوهایشان رو به راهه خیلی سخت نمیگرفتم؛ هم دختر مامان میشدم و هم دختر بابا...

کلکسیونی داشتم از گل سر و عروسک و روسری و ماژیک و مدادرنگی و دفتر نقاشی و لباسیهای رنگارنگ و بالاخره خیلی چیزهای دیگر. طوری که به هم حسودیشان میشد. از آنهمه یادگاری برای من و همسرم همان دو انگشتر مانده برای من «سعات» و برای من محمدرضا «شهادت»

عشق رؤیایی

بابا هرگز مرا ندید حتی عکسم را... من هم هیچگاه پدرم را ندیدم، جز از روی عکسش... او فقط دو جمله با من حرف زده آنهم از روی وصیتنامه...«دخترم! از راه دور میبوسمت و با چشمی اشکبار میگویم که من نه دوستدار تو بلکه عاشقتوام... تو هم اگر مرا دوست داری حجابت را حفظ کن...» به جان بابا قسم که من عاشق بابایم...

جهیزیه

جهیزیهاش آمادهشده بود.

مامان یک عکس قاب گرفته از بابا را آورد و داد دستم. گفت: «بیا مادر! اینو بذار روی وسایلت»

گفتم:

«قربونت، دنبالش میگشتم.»

مامان به شوخی گفت: «بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره...»

شب مامان، بابا رو توی خواب دیده بود. با ظاهری آراسته و نورانی. یک پارچ خالی توی دستش بود. داده بود بهش و با خنده گفته بود: «اینو بذار روی جهیزیه فاطمه...»

فردایش رفتیم سراغ جهیزیه، دیدیم همه چیز خریدیم غیر از پارچ...

میروم تا

کز کرده بودم گوشه اتاق و بهروزهای بدون بابا فکر میکردم. با همهچیز و همهکس قهر بودم و سر جنگ داشتم. پوتینهای بابا را قایم کرده بودم تا مانع رفتنش بشوم. بابا دیرش شده بود و به کمک مامان دنبال پوتینهایش میگشت. برای رفتن مصمم بود و من میدانستم اگر به قهر کردن ادامه دهم از خداحافظی با او محروم میشوم. از طرفی میخواستم هر طور شده از رفتن منصرفش کنم. بالاخره پوتینها را برداشتم و رفتم توی هال. تمام ناز دخترانهام را به کار گرفت و با گوشه روسریام پوتینهایش را تمیز کردم.

بابا مرا که دید گفت: «ناقلا، پوتینها پیش تو بوده؛ ما کل خونه را گشتیم. سگرمههات چرا رفته تو هم؟» بغضم را که دید، بغلم کرد و ادامه داد: «رقیه جان! عزیز دلم! فکر نکنی دوست دارم ازت جدا بشم. نه! مجبورم بابایی» ریزریز اشکهایش جاری شد و درحالیکه با انگشتانش موهایم را چنگ میزد زیر لب گفت: «دخترم! میرم تا دیگه رقیهها و سکینهها سیلی نخورن...»

حسن ختام

«حمیده» بر بلندای تپهای ایستاده و چادرش را به شلاق باد سپرده بود. قاصدی از راه رسید و سراغ خیمه «حسین» را گفت. خیمه را نشانش دادند. قلب حمیده در تلاطم افتاد. قاصدان این روزها خبر خوش برای حسین نمیآوردند. نکند قاصد حامل خبر...

حمیده به پایین سرازیر گشت و نزدیک دخترکان حسین شد. تا مانند سایرین از اخبار قاصد مطلع گردد. امام از خیمه بیرونشد و سکینه را صدا زد. سکینه دستش را از دستان حمیده رهانید و بهطرف امام روانه گشت. لختی نپایید که سکینه برگشت غمگین و مضطرب. رو به حمیده و گفت: «بابایم تو را میطلبد...» دخترک خود را به خیمه رسانید. امام، او را در میانه دستانش گرفت و روی زانوانش نشاند و پیوسته نوازشش مینمود. چشمان امام بارانی بود. حمیده پرسید: «آقای من! قاصد از پدرم مسلم، برایتان خبری آورده. هان...؟» امام در برابر سؤال او سکوت کرد. دخترک سؤالش را تکرار نمود. دوباره سکوت. اشکهای حمیده بر گونههایش روان شد. در این میان قاصد درحالیکه انگشتر مسلم را در دست داشت؛ بازگشت. دختر تا چشمش به انگشتر پدر افتاد؛ گریهاش شدت گرفت. انگشتر را طلبید و با همان لحن کودکانهاش روی به امام کرد و گفت: «اماما! پدرم فدای تو شد من نیز حاضرم خود را فدایت کنم. فدای رقیه و سکینهات...»

منبع: کتاب گل پر

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار