به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، کتاب «حماسه یاسین» خاطرات حجتالاسلام سید محمد انجوی نژاد از عملیات کربلای چهار است که توسط انتشارات «سوره مهر» این کتاب را در ۱۰۴ صفحه به زیور طبع آراسته است.
درگذشت «فاطمه کرابی» مادر فرمانده جاویدالاثر گروهان ستار، شهید «محمدرضا کرابی» بهانهای شد تا به بخشیهایی از این کتاب اشاره داشته باشیم که در ادامه میخوانید.
رفتیم به مقر گردان یاسین. وقتی کادر گردان یاسین را دیدیم، که همه از بچههای قدیمی تخریب بودند، فهمیدیم عملیات مهمی در پیش است؛ شاید قویترین کادر موجود در لشکر بودند. هر کدام از فرماندهان گروهانها و معاونان گردان برای خودشان یک فرمانده گردان محسوب میشدند. مسئولان دستهها نیز بسیار با سابقه و شجاع بودند که در گردانهای دیگر سابقه ردههای حتی فرمانده گروهانی و معاون گردانی را داشتند. گردانی به این قدرت را در تمام مدتی که در منطقه بودم، به یاد نمیآورم. برادر جلیل، فرمانده گردان و برادران نمدچیان، موفق، سید حسین حیدری و پوستچی معاونان گردان بودند. معاونان گردان، هرکدام در لشکر یک آچار فرانسه محسوب میشدند. چهار گروهان گردان به اسامی ستار، قهار، غفار و جبار، چهار فرمانده رشید و لایق داشتند به نامهای محمدرضا کرابی، کوهستانی، مومن و حسن شاد.
لباسهای غواصی را پوشیدم و تجهیزات را بستیم. یکی از بچههای تبلیغات با فلاش عکس میگرفت. دلم برای علی تنگ شده بود! آخر او در گروه آن ستار بود و من در گروهان قهار. بلند صدایش زدم. یک پس کله دوستان از سیفی، مرا به خود آورد که باید ساکت باشم. راست هم میگفت؛ اما دست خودم نبود. اصلا یادم رفته بود کجا هستم! خلاصه نشد دوباره ببینمش. بینیام تیر میکشید و اشک در چشمانم و بغض در گلویم بیتابی میکرد. رو به آسمان کردم و با تضرع به درگاه خدا التماس کردم: «خدایا، علی مرا از من نگیر!» با هادی مشتاقیان، تشکری، حمید رجبی، مهرانی، پاکدل، حسینیان و سیفی در دید هم بودیم. اول، گروهان ستار رفت بیرون تا از کانالی که بچههای مهندسی لشکر طی سه ماه با زحمت بسیار کشیده بودند و تا اروندرود ۳ کیلومتر راه بود، عبور کنند. وقتی نوبت گروهان ما شد، دیدم بین در پاساژ تا لب کانال دو تا از بچههای گروهان ستار افتادهاند و یکی دو تا امدادگر داشتند برشان میگرداندند داخل پاساژ. حاج آقا واعظی روحانی گردان، و حسین مهدیپور بودند که اول کاری با یک خمپاره مجروح شده بودند. پریدم داخل کانال. باید از درون کانال وارد اروندرود میشدیم؛ البته ۲۰۰ متر آخر را تا کمر در آب بودیم؛ آب و گل که از نظر استتار خوب بود. نام عملیات را اعلام کردند: کربلای ۴، با رمز «یا فاطمه الزهرا (س)».
سکوت مرگبار حاکم بر محیط چندان خوشایند نبود. بوی لو رفتن عملیات میآمد. اول قرار بود گروهان ستار داخل اروند شود و وقتی رسید وسط اروند به فاصله ۳ دقیقه، ما داخل شویم و بعد هم گروهانهای غفار و جبار. در کناره اروند، یک نفر با لباس بسیجی و کلاه آهنی ایستاده بود و بچهها را از زیر قرآن رد میکرد. بعضی که او را میشناختند، میبوسیدنش. جلوتر رفتم، دیدم برادر حاج اسماعیل قاآنی فرمانده عزیز و دلاور لشکر است. با خوشحالی بوسیدمش. روحیه عجیب گرفتم. گروهان ستار وارد اروند شد و با نظم کامل شروع کردند به حرکت به سمت وسط اروند تا از آنجا جلوتر بروند. در حالی که چشم دوخته بودیم به ستون گروهان ستار که در آب پیش میرفتند، ثانیه شماری میکردیم تا داخل آب شویم. اروند در نظرم به قدری ذلیل و حقیر مینمود که بعدها خودم هم باور نمیکردم.
ناگهان آن خط کاملاً خاموش به یک بمب سراسری تبدیل شد و گلولههای دوشکا و چهارلول و تیربار بر سر بچهها ریخت. ما هم میخواستیم وارد آب شویم که بعد از یک ربع گفتند عملیات لو رفته، باید برگردیم تا فرصتی دیگر. باورمان نمیشد. از بچههای گروهان ستار نمیتوانستیم دل ببریم. بیسیمچی گروهان ستار شهید شده و هر چه با او تماس میگرفتیم، ارتباط برقرار نمیشد. هر که زنده میماند، خود را میرساند به جزیره ماهی و آن وقت با این وضعیت تکلیفشان مشخص بود! وقتی خواستم برگردم، برای آخرین بار به اروند نگاه ناامیدانه کردم و زیر لب گفتم: «بچهها خداحافظ. علی من، خداحافظ .»
تا بلند شدیم برگردیم، دشمن که متوجه ما شده بود دور و بر کانال را گرفت زیر آتش. همه، فینها را به دست گرفته، به دستور برادر جلیل شروع کردیم با تمام قوا این سه کیلومتر را به سمت پاساژ دویدن. محمد خلیلنژاد یکی از بچههای جانباز پای مصنوعیاش در رفته و با خونسردی بالای کانال نشسته بود و داشت پایش را میبست. داد زدم: «کمک نمیخواهی!» جوابی داد که خندهام گرفت. گفت: «نه جیگر، نوکرتم!» این بابا اینجا هم ول کن نبود. از این تکهپرانیها خیلی داشت پسر شجاع و بیکلهای بود. تجربه هم خیلی داشت. دوباره مسیر را ادامه دادم.
حمید رجبی جلوی من بود ولی تشکری پشت سرم. ناگهان یک گلوله خورد لبه کانال و تا آمدم به خودم بجنبم، دیدم روی هوا هستم. شاید هفت هشت متر به هوا پرتاب شدم؛ طوری که یک لحظه احساس کردم شهید شدم؛ که با کمر آمدم روی زمین و عشق و عاشقی از سرم پرید! در همین موقع، دو نفر دیگر هم افتادند رویم! یکی حمید رجبی بود دیگری هم تشکری. سه تایی، سالم سالم بودیم؛ فقط یک کم کوفتگی داشتیم. با داد و فریاد، آنها از روی خودم بلند کردم و سه تایی شروع کردیم به دویدن تا پاساژ. به پاساژ که رسیدیم، گفتند استراحت کنید تا خبرتان کنیم. خودمان را سرگرم کردیم؛ خواب که ابداً به چشممان راه نیافت!
برگشتیم داخل محوطه گردان. همه بچهها ساکت و ماتمزده تکیه داده بودند به دیوارها و زیر آفتاب نشسته بودند. صدای گریه بعضیها بلند بود. شوخی که نبود؛ از یک گروهان گردان، بعد از ۸ ساعت هنوز خبری نبود. از گروهان ما هم که داخل اروند نشده بود، سه نفر مجروح شدند. نه و نیم، ۱۰ صبح بود که سر و کله محمد خدایاری و محمد شعبانی پیدا شد؛ از بچههای گروهان ستار بودند. همه ریختند سرشان. آنها خود را به جزیره ماهی رسانده و با وجود کم بودن تعدادشان، به جزیره حمله کرده بودند. خبر شهادت کرابی فرمانده گروهان، علیرضا نوراللهی معاون گروهان، عامری و عابدینی دو تا از مسئولان دستهها و چند نفر دیگر را هم داشتند؛ اما از بقیه بیخبر بودند.
انتهای پیام/