معرفی کتاب؛

«یحیی فراموش نخواهد شد»

کتاب «یحیی فراموش نخواهد شد» زندگینامه طلبه و غواص شهید «یحیی صادقی» به نویسندگی «فاطمه صفری» است.
کد خبر: ۵۷۶۶۷۱
تاریخ انتشار: ۰۷ فروردين ۱۴۰۲ - ۰۲:۲۴ - 27March 2023

«یحیی فراموش نخواهد شد»/ اتونشربه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از همدان، کتاب «یحیی فراموش نخواهد شد» زندگینامه طلبه و غواص شهید «یحیی صادقی» به نویسندگی «فاطمه صفری»، توسط  انتشارات «وثوق» به  چاپ رسیده است.

طلبه شهید «یحیی صادقی» از شهدای جنگ تحمیلی است که در سال ۱۳۴۶ در حومه شهرستان ملایر دیده به جهان گشود، او سه بار به جبهه اعزام شد و در عملیات «کربلای چهار» به مقام شهادت نائل آمد. پیکر پاک این طلبه مجاهد چند ماهی طعم مفقودی را چشید و عاقبت پس از شناسایی در آخرین روزهای سال ۱۳۶۵، در زادگاهش روستای شهرک کربلا از توابع شهرستان ملایر به خاک سپرده شد.

در بخشی از کتاب به روایت مادر و برادر شهید می‌خوانیم:

مادر شهید:

حالم عجیب بود. صدای مردی که دائم با نگرانی می‌گفت: مادر فقط صورتش را ببینی کافی‌ست؛ در گوشم می‌پیچید.

آرام کنار تابوتش نشستم. گفتم: عزیزم! مادر بدی بودم که دیر آمدی؟

پارچه‌ای که رویش انداخته بودند را کنار زدم. دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم. چشم‌های زیبایش را بسته بود و مثل کودکی‌هایش آرام خوابیده بود. چقدر صورتش شبیه قرص ماه می‌درخشید.

چندماهی می‌شد که ندیده بودمش. خیلی منتظر آمدنش بودم. به داخل تابوت خم شدم و دست بردم زیر سرش. دلم می‌خواست برای آخرین بار سیر در آغوشم بگیرمش. انگار او هم منتظر این لحظه بود که تا بلندش کردم سرش را به سینه‌ام چسباند. باز همان بوی عطر آشنا پیچید و مرا باخود به گذشته برد. به آن شبی که سه ماه بیشتر نمانده بود که به دنیا بیاید. همان شبی که برای نمازشب بیدارم کرد.

شش ماهه باردار بودم و ساعت حدود سه شب، بچه‌ی در شکمم تکانی خورد و صدای بچگانه‌اش را شنیدم. از ترس بلند شدم. وضو گرفتم، سجاده را پهن کردم و به نمازشب خواندن مشغول شدم. برای سوره‌های خاصِ نماز سواد نداشتم، به جایشان ده بار سوره‌ی اخلاص را خواندم.

تا چندساعت از شنیدن صدای کودکم در حیرت بودم، اما نه توهم بود و نه خیال.....

برادر شهید:

باید به پدر و مادرم خبر می‌دادم. خبر شهادتش به تنهایی داغ بزرگی بود حالا چطور باید می‌گفتم که پیکرش هم مفقود است؟ فکر این که چطور به آن‌ها بگویم داشت دیوانه‌ام می‌کرد. باید صبوری می‌کردم، اما چطور؟ یحیی جگرم بود و او را از دست داده بودم. با سختی نشستم و آرام ساکش را باز کردم. بوی عطرش فضا را غرق در خودش کرد.

اشک‌هایم به روی گونه‌هایم سرازیر شد. چشمم به وصیت‌نامه‌اش که کنار عطر و تسبیحش بود افتاد. بازش کردم. آخرین دست خطش بود. هر خطش را که میخواندم چشم‌هایم مثل ابر بهار می‌بارید. نوشته بود: «هرگاه خواستید گریه کنید به یاد حسین (ع) و یارانش گریه کنید و اگر مفقود شدم به یاد فاطمه‌رهرا (س) بیفتید و برای مظلومیت ایشان گریه کنید»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار