به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، از هنگام برکناری ابوالحسن بنیصدر از سمت فرماندهی کل قوا و ایجاد تحول در فرماندهی جنگ، ایدههای کارشناسان نظامی سپاه، مبنای طرحریزی نبردهای بزرگ قرار میگرفت.
این جریان که از عملیات ثامنالائمه (ع) آغاز شد تا پایان والفجر مقدماتی ادامه داشت؛ اما عدم موفقیت در عملیات والفجر مقدماتی که در پی ناکامی عملیات رمضان حاصل شد، موقعیت سپاه را در برنامهریزی جنگ تضعیف کرد. در نتیجه فرماندهی عملیات والفجر ۱ با هدف پیشروی بهسوی العماره و تهدید آن از شمال به سرهنگ صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش واگذار شد.
وی که پس از ناکامی عملیات رمضان، معتقد شده بود در صورت واگذاری نیروهای بسیجی به ارتش، ارتش میتواند کارنامه درخشانتری از سپاه عرضه کند، در عملیات والفجر ۱، سازمان سپاه را تحت امر گرفت و شیوههای شناختهشده کلاسیک را برای عملیات برگزید.
از آغاز عملیات ثامنالائمه (ع) تا آغاز عملیات والفجر ۱، همواره در شکستن خط، از تاریکی شب، غافلگیری، هجوم به نقاط ضعف دشمن و ابتکار عمل نیروهای شهادتطلب استفاده میشد، ولی در عملیات والفجر ۱، روش هجوم در پوشش آتش تهیه انتخاب شد؛ طرحی که آتش بهجای خون، نام گرفت.
عملیات با اجرای انبوه آتش توپخانه شروع شد؛ ۶۰ هزار گلوله بر مواضع دشمن فرود آمد، چیزی که تا آن زمان در طول جنگ ایران و عراق در عملیاتهای خودی سابقه نداشت. دشمن نیز با ۱۰۰ هزار گلوله توپ، با آتش خودی مقابله کرد. در این عملیات که در دو محور و در چند مرحله اجرا شد؛ خطوط پدافندی نیروهای دشمن شکست، لیکن براثر هوشیاری آنها و عوامل دیگر، الحاق بین یگانها صورت نگرفت و منطقه آزادشده تثبیت نشد.
چه عاقبت خیری!
محمدرضا کریمی، رزمنده گروهان سوم گردان کمیل به ذکر خاطرهای از این عملیات پرداخته که به مناسبت سالروز عملیات والفجر ۱ منتشر میشود:
یکی دو روزی میشد که در خط بودیم. در این مدت هم آب تمامشده بود و هم غذا. گرسنگی و تشنگی از یک طرف و کمبود مهمات از طرف دیگر، حسابی کلافهمان کرده بود. تا آن لحظه، چند پاتک سنگین و گردنکلفت کماندوهای بعثی را دفع کرده بودیم.
شاید طی شبانهروز، کمی بیشتر از یک ساعت نخوابیده بودیم. تقریباً شب سوم عملیات والفجر ۱ بود که برادر اسماعیل خسروی، معاون گروهان، من و یک نوجوان ریزجثه را که اعزاماولی بود، صدا کرد و با خودش به قسمتی از کانال برد و گفت: این محدوده هفتاد، هشتاد متری مال شما! همینجا، نوبتی پست بدهید و مراقب باشید تا دشمن نتواند از این قسمت به داخل کانال نفوذ کند.
من و آن بسیجی نوجوان باهم تقسیم کار کردیم. قرار شد، ابتدا، او دو ساعت پست بدهد و بعد مرا صدا کند. من هم دو ساعت پست بدهم و او را صدا کنم. آنقدر جنازههای دشمن و پیکرهای مطهر شهدای ما، کف کانال افتاده و روی آنها را خاک گرفته بود که کف کانال، مقدار قابلتوجهی، بالاآمده بود. طوری که برای در امان ماندن از تیر تراش ( یعنی وقتی دشمن تیربار را قفل میکند روی تیزی خاکریز یا کانال تا طرف مقابل نتواند سرش را بالا آورده و دید داشته باشد تا حدی که شدت اصابت تیرها باعث تراشیده شدن لبه خاکریز میشود که در این حالت گفته میشود، «دشمن داره تیر تراش میزنه») و تیرهای تکتیراندازان دشمن باید در کانال، نشسته تردد میکردیم. به همین علت، آن نوجوان بسیجی هم، نشست و اسلحهاش را آماده در دست گرفت. گاهی هم نیمخیز میشد و نگاهی به دشت زیر این تپه میانداخت.
من هم چشمانم را بستم. هر از چند گاهی با انفجار خمپارههای ۸۱ میلیمتری، درون کانال و موج ایجادشده و ریزش کانال پسازآن، چشمانم را باز میکردم. دوباره از شدت خستگی و بیخوابی، چشمانم بیاختیار، رویهم میرفت. بالاخره، دو ساعت تمام شد و آن نوجوان، مرا صدا کرد. من آماده نشستم و حالا نوبت او بود که بخوابد. اما در کمال تعجب دیدم که نخوابید. تکبیره الاحرام گفت و شروع کرد به نمازخواندن. آنهم چه نمازی. چه سجدههایی، طولانی و عرفانی. چه قنوتی، دلنشین و همراه با اشک و آه.
به حالش غبطه خوردم. من خودم نوجوان بودم، ولی او از من، کم سن و سالتر بود. اما ازلحاظ روحی و مقامات عرفانی از من خیلی بزرگتر و جلوتر بود. خلاصه تا نزدیک نماز صبح، دو ساعت پست دادم و دو ساعت استراحت کردم. ولی او دو ساعت پست میداد و دو ساعت عبادت میکرد و نماز میخواند. تا بار آخر که نزدیک نماز صبح بود. من بیدار بودم و داشتم پست میدادم. او هم مثل هر بار، دو ساعت زمان استراحت خودش را در حال نماز خواندن بود.
پشت سرهم، خمپارههای ۸۱ میلیمتری توسط دشمن شلیک و داخل و اطراف کانال منفجر میشد. دو ساعت پست من، وقت خواندن نماز صبح تمام شد. با خودم گفتم: ابتدا او را صدا میکنم تا مشغول پست شود. بعد، خودم نماز صبح را میخوانم و برای آخرین بار در آن شب، شاید بتوانم چند دقیقه دیگر، بخوابم.
او در حال سجده بود. صدایش کردم و گفتم: نوبت توست تا پست بدهی. نیم ساعت گذشت و او، هنوز در حال سجده بود. دوباره صدایش کردم. بازهم سجده و سجده. رفتم کنارش. همزمان با صدا کردنش، تکانی هم به بدن او دادم. یکباره از پهلو به زمین افتاد. نفس نمیکشید. دقت کردم و دیدم، یک ترکش ریز به قلب او اصابت کرده و در همان حال سجده، به دیدار معبودش شتافته است.
چه عاقبت خیری! اولین اعزام، اولین عملیات، چند روز گرسنگی و تشنگی، عبادت، نماز شب، شهادت حین رزم در حال سجده و روبهقبله. خوش به سعادتش. ایکاش اسم این شهید بزرگوار یادم بود. پیکر مطهر شهید نیز در همان کانال باقی ماند و نتوانستیم، او را به عقب منتقل کنیم.
منبع:
۱-جمعی از نویسندگان، اطلس جنگ ایران و عراق (فشرده نبردهای زمینی)، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ چهارم، ۱۳۹۹، صفحه ۷۱،
۲-بابایی، گلعلی، زمینهای مسلح، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، نشر بیستوهفت بعثت، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۶۵۴، ۶۵۵، ۶۵۶
انتهای پیام/ 141