به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، به گفته حمیدرضا علمطلب، با توجه به اینکه سن آغاز سربازی ۱۸ سال بوده و او در سن ۱۷ سالگی سربازی خود را شروع کرده، به عنوان یک داوطلب معرفی شده و ۱۸ مهرماه سال ۶۷ به پادگان دزفول اعزام شده است.
او ادامه میدهد: پس از ۲۰ روز از پادگان به جزیره مینو در خرمشهر که روبروی جزیره «ام الرصاص» عراق قرار داشت اعزام شدیم و در آنجا به عنوان نیروی اطلاعات عملیات، اطلاعات زمان منورها و خمپارههای عراقیها را گزارش میدادیم. یادم هست یک ساعت مچی کاسیو داشتم که ضدآب بود؛ بین آن جمع فقط من ساعت داشتم. گاهی داخل کانال میافتاد و از زیر گل و لای پیدایش کرده و ساعت دقیق منورها را با کمک آن گزارش میدادم.
علمطلب تصریح میکند: سه ماه آنجا بودیم و دو روز قبل از انجام عملیات کربلای ۴ برگشتیم تا نیروهای عمل کننده وارد شوند. یادم هست دو روز هم در آبادان در یک بیمارستان چند طبقه ماندیم که همانجا من مجروح شدم و به مرخصی رفتم.
او به یکی از دوستان شهیدش که در عملیات کربلای ۴ با دستان بسته به شهادت رسیده است، اشاره میکند و میگوید: در این عملیات دوستان زیادی داشتم که شهید شدند "مسعود شادکام" هم یکی از آنها بود.
این رزمنده دفاع مقدس با آه و حسرتی که در چشمانش موج میزند، آرام زیر لب میگوید: اگر بچههای کربلای ۴ الان بودند شاید بهتر به درد مملکت میرسیدند.
علم طلب پس از بازگشت از مرخصی به بخش ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین (ع) میرود و پس از آن در عملیات کربلای ۵ شرکت میکند، او ادامه میدهد: به نظرم نباید عملیات کربلای ۵ در آن مرحله متوقف میشد چراکه ما از ۸۰ تیپ عراق اسیر گرفته بودیم. طوری بود که خود اسرای عراقی میگفتند اگر دو سه روز دیگر ادامه میدادید بصره را گرفته بودید.
او در عملیات کربلای ۵ دچار موج گرفتگی میشود و پس از آن به قسمت تبلیغات سپاه ناحیه همدان رفته تا ادامه دوران سربازی خود را آنجا بگذراند، اما باز هم دلش طاقت نمیآورد و از آنجا به قسمت تبلیغات لشگر ۳۲ انصارالحسین (ع) همدان رفته و از آنجا وارد سپاه سوم میشود و ادامه دوران سربازی خود را آنجا میگذراند.
علمطلب تصریح میکند: در سپاه سوم مسئول تدارکات و تبلیغات بودم، دو سه روز پس از بمباران شیمیایی حلبچه به منطقه رفتیم، با اینکه به طور مستقیم تحت تأثیر عوامل شیمیایی قرار نگرفته بودم، اما عوارض این حمله شیمیایی روی ریه و چشم هایم اثر گذاشت.
او ادامه میدهد: یادم هست همان موقع با یک وانت تویوتا همراه یکی از بچهها به نام «مجید اکبری» که اهل تهران بود و یکی دیگر از بچهها که اهل سیمین زاغه (روستایی از توابع بخش مرکزی شهر بهار) بود و اسمش خاطرم نیست، به یک روستا به نام «عنب» از توابع حلبچه رسیدیم که دچار بیشترین حمله شیمیایی از سمت عراق شده بود به طوریکه هیچ یک از اهالی این روستا زنده نمانده بودند به جز یک پیرمرد و الاغش که او هم، چون موقع حمله شیمیایی خارج از روستا بود، زنده مانده بود.
علمطلب میگوید: به همان حوالی که رسیدیم ماشین خاموش شد، کاپوت را که بالا زدم دیدم یک قطره روغن هم در مخزن نیست، نگاهی به اطرافم انداختم، سه یا چهار مینی بوس کوچک که به مینی بوس تخم مرغی معروف بودند چند متر آن طرفتر کنار جاده توقف کرده بودند، خودم را به مینی بوسها رساندم، داخل هر کدام پر از جنازه بود؛ زنان، مردان و کودکانی که برای فرار از حملات شیمیایی صدام به این مینی بوسها پناه آورده بودند تا فرار کنند، اما مرگ امانشان نداده بود، حدود هفت لیتر روغن از مخزن مینی بوسها خالی کردم و داخل تویوتا ریختم.
او ادامه میدهد: آن موقع در جاده خاکیها چالههایی به نام «روباه» حفر میکردند و رزمندگان داخل آنها میرفتند. من به خیال اینکه به سمت خورمال (بخشی در شهرستان حلبچه) میروم ماشین را روشن کرده و راه افتادم. همین طور که میرفتم چند رزمنده از داخل حفره روباه بیرون آمده و جلوی ماشین را گرفتند، گفتند: کجا میروی؟ گفتم: خورمال، گفتند: مگر عراقیها را آن طرف نمیبینی! به سمت «شاخ شمیران» عراق میروی سریع دور بزن. عراقیها تا آن موقع حتی یک تیر هم شلیک نکرده بودند، اما همین که دور زدم شروع کردند به تیر اندازی. من هم که راهی نداشتم فقط پایم را روی پدال گاز گذاشتم و با سرعت برگشتم.
این جانباز شیمیایی دفاع مقدس خاطره دیگری هم دارد، او میگوید: قرار بود قرارگاه حلبچه را جابهجا کنیم. با تویوتا وارد جنگلی شدم که پر از درختان آلو بود، اما کسی نمیخورد چراکه به علت حملات شیمیایی میترسیدیم شاید آلوها هم آلوده شده باشند. موقع رفتن یک دستم به دستگیره در ماشین بود که اگر ماشین رفت ته دره از این طرف بیرون بپرم. موقع برگشت هم یک پایم را روی صندلی گذاشته بودم و شیشه پایین بود که اگر ماشین چپ کرد از پنجره بیرون بروم.
هوای خانه اش گرم است، او عذرخواهی میکند که نمیتواند کولر را روشن کند، چند سال است که گرمای تابستان را تحمل میکند چراکه به علت مصرف قرص و داروها، شرایط بدنی ضعیفی دارد و با یک نسیم ممکن است سرما بخورد.
علمطلب با بیان اینکه برخی جانبازان حتی قادر به تأمین هزینه قرصها و اسپریهای خود نیستند، میگوید: من هیچ ادعایی ندارم که کاری کردم. خیلیها برای این مملکت ایثار کردند، همیشه به پسرم میگویم کاری نداشته باش هر کس چه میکند، تو راه خودت را برو.
او در حالیکه صدای گرفته و خسته اش را صاف میکند تا واضحتر حرف بزند، ادامه میدهد: گاهی وقتها سرفه امانم نمیدهد، هوا سرد است یک جور گرفتاری دارم، هوا گرم میشود جور دیگری گرفتار میشوم. اگر مسافرت بروم که باید یک گونی قرص با خودم ببرم.
وقتی از او سراغ همسرش را میگیریم به مشکلات و مسائل عصبی جانبازان به ویژه جانبازان شیمیایی اشاره و مطرح میکند: به همین دلایل، زندگی شخصی ما با مشکل مواجه شده و هشت سال است به علت همین سرفههای بی امان و مشکلات عصبی از همسرم جدا شدم.
او از کسانی که واقعیتها را به گوش مسئولان نمیرسانند انتقاد میکند و ادامه میدهد: اگر اخبار را درست به گوش مردم میرساندند الان وضع بهتری داشتیم.
علمطلب با طرح این سوال که چرا ما باید یک متخصص از کشور دیگری بیاوریم؟ میگوید: ما میتوانیم این متخصصان را در کشور خودمان تربیت کنیم به شرطی که به آنها بها دهیم.
گفتنی است؛ به بهانه سالروز حملات شیمیایی و سلاحهای میکروبی دیداری با جانباز شیمیایی دفاع مقدس همدان حمیدرضا علمطلب با ۳۰ درصد جانبازی ترتیب دادیم و سرپرست جهاددانشگاهی واحد همدان و تعدادی از جهادگران در این برنامه حضور یافتند.
منبع: ایسنا
انتهای پیام/ ۱۳۴