گروه استانهای دفاعپرس- «حمید جهانگیر فیضآبادی» پیشکسوت دفاع مقدس؛ بیست و یکم بهمن سال ۱۳۶۴ بود. رفته بودیم خط مقدم. از زمین و آسمان آتش میبارید. دود و گردوخاک و بوی باروت همه جا را فرا گرفته بود. صدای شلیک و انفجار و تیر و ترکش لحظهای قطع نمیشد. غرش سهمگین تانکهای عراقی نشان از پاتک سنگینی میداد.
به رضا که سربند یازهرایش را محکم میکرد گفتم: «آرپیجی رِ وَردار بزن، تانکا دِرَن میَنْ!»
رضا برگشت و گفت: «بذار بیَنْ جُلوتر، نُماخام گُلولم هدر بره».
لحظهها با تندی و التهاب میگذشتند. تانکی با سرعت به خاکریز نزدیک میشد. نفس در سینهها حبس شده بود. رضا یک آن ایستاد و نشانه گرفت. با فریاد یازهرا، رضا و تانک شلیک کردند.
گردوخاک که خوابید، فقط دو پا روی خاکریز دیده میشد.
یاد حرفهای دو، سه شب پیش رضا افتادم که وقتی چتر منور را داخل ساکش جابهجا میکرد گفت: «راستِش فردا که از خط وَرگِردوم ماخام بُروم مِشَد. به زهرا قول یَک چتر منور دادوم».
صدای انفجار مهماتِ تانکِ آتشگرفته، مانع از شنیدن هقهق گریههایم بود.
انتهای پیام/