همسر شهید سپهدار ساجدی:

حضرت زینب (س) بدن بدون سر دید و من تن سوخته همسرم را

ندا ساجدی، گفت: زینب بودن سخت است و صبر زیادی می‌خواهد. حضرت زینب (س) بدن بدون سر دید و من تن سوخته همسرم را دیدم.
کد خبر: ۶۰۷۵۶۵
تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۶ - 02August 2023

حضرت زینب (س) بدن بدون سر دید و من تن سوخته همسرم رابه گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، پرواز هواپیمایی «سی _۱۳۰» تهران_ چابهار ساعت ۱۳:۵۸ پانزده آذر ۱۳۸۴ که با چند ساعت تأخیر آغاز شده بود، تنها هشت دقیقه بعد به علت پر بودن مخزن بنزین هواپیما در حالی که یکی از چهار موتور آن آتش گرفته بود از ناحیه بال به بلوک مسکونی ۵۲ «شهرک توحید» در جنوب غربی تهران اصابت کرده و منفجر شد.

هواپیمای نظامی «سی _۱۳۰» ارتش جمهوری اسلامی ایران که اغلب سرنشینان آن را خبرنگاران، عکاسان و تصویربرداران تشکیل می‌دادند، در آخرین پرواز خود تمام مسافران و خدمه خود را از دست داد تا به این ترتیب مطمئن‌ترین هواپیمای جهان نیز از تپیدن نبض حوادث هوایی کشور بی‌بهره نماند.

انتشار خبر سقوط هواپیمای خبرنگاران، عکاسان و تصویربرداران تلویزیونی که برای پوشش خبری و گزارش‌های تصویری رزمایش نظامی «عاشقان ولایت» به منطقه چابهار واقع در جنوب شرق ایران اعزام شده بودند، به سرعت چنان انعکاس وسیعی یافت که بسیاری از خبرگزاری‌ها، شبکه‌های تلویزیونی و بنگاه‌های سخن پراکنی جهان با قطع برنامه‌های عادی‌شان بینندگان و مخاطبان خود را در جریان آن قرار دادند.

«سپهدار ساجدی رئیسی» خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران (ایرنا) در این سانحه به شهادت رسید.

فرصتی دست داد با «ندا ساجدی» همسر این شهید به گفتگو بپردازیم که مشروح آن در ادامه این گزارش می‌آید؛

در ابتدای بحث همسر شهیدتان را معرفی بفرمائید.

سپهدار مهر ۱۳۴۷ در یکی از مناطق محروم بخش «لفور» شهرستان «سوادکوه» در روستای «رئیس کلا» به دنیا آمد. چند تا از خواهر و برادرانش را به دلیل بیماری و یک برادرش را به خاطر تصادف از دست می‌دهد. مهر ماه ۱۳۵۴ در سن هفت سالگی وارد دبستان روستا شد. نظم و انضباط و جدیت سپهدار در تحصیل باعث شد مورد توجه معلمان قرار بگیرد. دوران ابتدایی را به پایان رساند در تنها مدرسه راهنمایی منطقه که حدوداً ۳ کیلومتر و ۴۵ دقیقه تا روستا فاصله داشت به تحصیل پرداخت. مهر ماه ۱۳۶۲ پس از موفقیت در امتحانات نهایی دوره نهایی راهنمایی برای ادامه تحصیل به مدرسه آیت الله غفاری شهرستان «بابل» رفت. تابستان ۱۳۶۳ با فراغت از تحصیل اول متوسطه در بسیج نام‌نویسی کرد و برای گذراندن یک دوره ۴۵ روزه به پادگان آموزشی «گهرباران» ساری رفت و آماده رفتن به جبهه شد.

وقتی شهید ساجدی تصمیم می‌گیرد به جبهه برود، مادرش با توجه به اینکه چند تا از فرزندانش را از دست داده، مخالفت نمی‌کند؟

سپهدار برای پدر و مادرش احترام زیادی قائل بود. وقتی تصمیم می‌گیرد به جبهه برود، می‌رود از مادرش اجازه بگیرد. مادرش که از داغ پسرش مازیار که در تصادف فوت شده بود و داغدار بود به سپهدار گفت فعلاً از جبهه رفتن منصرف بشود، چون جوان و بی‌تجربه است. سپهدار در جواب مادرش می‌گوید مگر من اولین فرزند این مرز و بوم هستم که به جبهه می‌رود؟ الان جبهه‌های نبرد با حضور همین جوانان و نوجوانان است که صحنه حماسه و رشادت رزمندگان اسلام شده است. در نهایت با اصرار از مادرش اجازه می‌گیرد و عازم جبهه در غرب می‌شود.

چند ماه در جبهه می‌ماند؟

سپهدار ۵ ماه در جبهه می‌ماند. از این ۵ ماه سه ماه در قله‌های غرب در برف و کولاک سپری می‌شود. در این مدت با وجود سختی و کمبود امکانات در کنار رزمندگان دیگر مقاومت می‌کند. در منطقه عملیاتی مهران رو در روی دشمن بعثی قرار می‌گیرد. در این منطقه به همراه نیرو‌های یگان مربوطه‌اش یک هفته در محاصره دشمن قرار می‌گیرد و همراه با رزمنده‌های دیگر مجبور می‌شوند از علف و میوه‌های خودرو برای تغذیه استفاده کنند.

با توجه به اینکه سپهدار در سابقه ۱۱ ماه جبهه داشت، اما این باعث نشد از درس و تحصیل سر باز بزند. سال ۱۳۶۶ پس از اخذ دیپلم وارد دانشگاه تهران شد و سال ۱۳۷۱ در رشته تاریخ لیسانسش را گرفت.

شهید ساجدی از چه سالی وارد عرصه خبر شد؟

سپهدار در اواخر سال ۱۳۷۱ وارد عرصه خبر در خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران شد و تا سال ۱۳۷۷ در سازمان مرکزی خبرگزاری (تهران) مشغول کار بود. در همین سال به عنوان مسئول دفتر خبرگزاری در آستارا به فعالیتش ادامه داد. پس از ۲ سال از حضور موفقش در این مسئولیت به عنوان مسئول ایرنا در شرق تهران در شهرستان دماوند انتخاب شد. سپهدار پس از ۳ سال حضور در دماوند از سال ۱۳۸۱ به عنوان خبرنگار ویژه ایرنا در قوه قضائیه مشغول فعالیت شد.

آیا تجربه کار خبری برون مرزی هم داشت؟

همسرم در چهار ماه ابتدایی سال ۱۳۸۲ از طرف سازمان خبرگزاری جمهوری اسلامی به عنوان خبرنگار و کارشناس امور خبری به دفتر «ایرنا» در ریاض پایتخت عربستان سعودی اعزام شد.

چه سالی ازدواج کردید؟

من و سپهدار دخترعمو، پسرعمو بودیم. پس از اتمام تحصیلاتش در دانشگاه تهران از من خواستگاری کرد. سال ۱۳۷۲ مراسم عقد ما در تهران برگزار شد و سال ۱۳۷۴ مراسم عروسی مختصری در شهرستان برگزار کردیم. سال ۱۳۷۶ هم دخترمان آسیه به دنیا آمد. سپهدار دفتر خاطراتی داشت که داخل آن از علاقه‌اش به من نوشته بود. چند سال بعد از ازدواج دفتر را نشانم داد. نوشته‌های دفترچه به سال‌های ۱۳۷۰ تا ۱۳۷۲ آن سال‌هایی که سپهدار دانشجویی شهرستانی و مقیم تهران بود، برمی‌گردد.

شهید سپهدار ساجدی رئیسی با اقوام شما و خانواده خودش چه رفتاری داشت؟

همسرم به صله‌رحم خیلی اهمیت می‌داد. آخر هفته‌ها همیشه یا ما منزل اقوام و دوستان بودیم یا آن‌ها در منزل ما مهمان می‌شدند. پدر و مادرش را خیلی دوست داشت و برای آن‌ها احترام زیادی قائل بود. برایش کار و مأموریت خارجی پیش می‌آمد. اما قبول نمی‌کرد. می‌گفت نمی‌توانم پدر و مادرم را رها کنم و بروم. بسیاری از آخر هفته‌ها را با توجه به علاقه‌اش به زادگاهش برای دیدن پدر و مادرش در روستا می‌رفتیم. به من می‌گفت: «اجازه آسیه را از مدرسه بگیر، پنجشنبه مدرسه نرود. می‌رویم روستا به پدر و مادرم سر می‌زنیم.» با مردم و اهل محل برخورد خوبی داشت. به بدهی خود به دیگران حساس بود و دوست داشت سریع آن را پرداخت کند.

بچه‌هایی که پدر یا مادرشان را از دست می‌دادند خیلی دوست داشت. خواهرزاده من سال ۱۳۷۸ پدرش را در تصادف از دست داد. هر جا سفر می‌رفتیم این بچه را هم با خودش می‌برد. سپهدار یتیم‌نواز بود. آخر دختر خودش هم یتیم شد.

بعد از شهادت همسرتان شما هم این کار ایشان را ادامه دادید؟

بله. بعد از شهادت سپهدار خودم و دخترم یک هفته در میان به شمال می‌رفتیم تا به پدر و مادر همسرم سر بزنیم. فرقی هم نمی‌کرد زمستان باشد یا تابستان، هوا سرد باشد یا گرم. یک‌بار عید قربان رفتیم سر بزنیم. آنقدر در مسیر تصادف و اتفاقات بد دیدیم که مادر همسرم گفت: «طاقت از دست دادن تو و آسیه را ندارم. یا نیایید یا اگر می‌آیید تنها نباشید.» یک‌بار مسیر ۳ ساعته را ۹ ساعت طول کشید تا برویم و برسیم.

رفتارش با فرزندتان چگونه بود؟

در ارتباط با آسیه به او توجه نشان می‌داد و مدت‌ها با او بازی می‌کرد. یک روز قبل از سقوط هواپیما سی _۱۳۰ برای آسیه در مدرسه جشن تکلیف گرفته بودند. آن روز سپهدار ساعت ۶ غروب به خانه آمد. آسیه گفت: «بابا چادر منو ندیدی.» سپهدار گفت: «فردا می‌بینم بابا.» که فردا رفت مأموریت و دیگر نیامد و چادر را ندید…

دخترتان در کدام یکی از مراحل زندگی جای خالی پدرش را احساس کرده است؟

آسیه حتی همین الان که ازدواج کرده و چند ماهی است مادر شده جای خالی پدرش را احساس می‌کند. همیشه می‌گوید: «اگر بابا بود سرنوشت و تحصیلات من طور دیگری بود. از حمایت و تکیه گاه بیشتری برخوردار بودم.» موقع ازدواج سر سفره عقد خیلی اذیت شد و جای با اجازه پدرم، گفت با اجازه بزرگ‌تر‌ها بله.

خانم ساجدی از روز حادثه برایمان صحبت کنید.

سپهدار تصمیم داشت به کربلا برود. آن زمان کربلا رفتن مثل الان نبود و امنیت خوبی نداشت. خانم نعیمی نژاد دبیر گروه اجتماعی خبرگزاری ایرنا اجازه نداد سپهدار به کربلا برود. سپهدار ناراحت شد و تصمیم گرفت همایش قوه قضائیه در چابهار را برود. قرار بود چهارشنبه به مأموریت بروند که یک روز جلو افتاد و سه شنبه رفتند. صبح سه شنبه سپهدار دوش گرفت و صدقه کنار گذاشت؛ این کار هر روزش بود. روی تغذیه هم حساس بود و هر چیزی نمی‌خورد برایش لقمه نان و پنیر و گردو گرفتم. همین که آمد برود شروع کرد به من سفارش کردن که: «حواست به درس و مشق آسیه باشد. من از تو و زندگیم راضی‌ام. تو، تو هیچی برام کم نذاشتی. خودت برام ۵۰۰ تومن صدقه بذار کنار تا برم.» گفتم: «خودت که گذاشتی کنار. من دیگه چرا بذارم؟» سپهدار گفت: «می‌دونم گذاشتی. دوست دارم تو برام صدقه بذاری.» من هم صدقه گذاشتم و رفت.

ساعت ۱۱ و نیم زنگ زدم ببینم رسیده‌اند یا نه که گفت چند ساعتی پرواز تأخیر داشته و هنوز پرواز نکرده‌ایم. گفتم: «سپهدار به خاطر آلودگی هوا مدارس تعطیله، با خواهرت و آسیه می‌ریم شمال.» سپهدار استقبال کرد و گفت: «آره برید. از مأموریت برگشتم خودم میام دنبالتون.» قرار شد پرواز کردند و به چابهار رسیدند زنگ بزند و اطلاع بدهد که دیگر تماس نگرفت و این آخرین تماس ما بود.

گوشی را که قطع کردم نمی‌دانم چرا دلشوره گرفته بودم. با همین دلشوره به شمال رفتیم. همان جا بود که یکی از اقوام به ما گفت: «همین که هواپیما آمده پرواز کند بالش به ساختمان شهرک توحید خورده، آتش گرفته و سقوط کرده، سپهدار مجروح شده…» من، اما باورم نکردم سپهدار مجروح شده باشد! گفتم: «سپهدار مجروح نشده، بگو سپهدار رفت…» برای اینکه باورم بشود سپهدار شهید شده است خودم برای شناسایی رفتم. دخترم با اینکه سن کمی داشت من را خیلی آرام می‌کرد. وقتی کسی خانه‌مان می‌آمد دوست نداشتم از چیز‌هایی که سپهدار دوست دارد بخورد.

بعد از شهادت همسرتان چه طور زندگی و اموراتش را مدیریت کردید؟

من تنها نبودم. خانواده همسرم و خانواده خودم پشتوانه من بودند. سپهدار همیشه به من کار می‌سپرد، مثلاً می‌گفت برو بانک، برو دفترخانه این کار را انجام بده. آن موقع ناراحت می‌شدم و می‌گفتم: «سپهدار چه قدر به من کار می‌سپارد.»، اما وقتی شهید شد گفتم: «کار سپردن به من بی حکمت نبود. برای این روز‌ها بود. می‌خواست من را مستقل بار بیاورد.»

وقتی با خانواده و اقوام بیرون برویم و عکس بگیرند من عکس نمی‌گیرم. چون سپهدار کنارم نیست و احساس تنهایی می‌کنم. یک شب که از مهمانی برگشتیم خیلی ناراحت بودم که چرا سپهدار نیست؟ آنقدر گریه کردم تا اینکه خوابم برد. در خواب سپهدار گفت: «چرا ناراحتی؟ مگر مهمانی فلان روز و فلان جا را نمی‌گی؟ من آن روز آنجا بودم. تو ندیدی.» از خواب که بیدار شدم دلم قرص شد سپهدار هست.

نسبت به پیشوند «همسر شهید» چه احساسی دارید؟

به دو دلیل عنوان همسر شهید را دوست ندارم و هیچ وقت نمی‌گویم همسرم شهید شده است. یکی دیدگاه برخی مردم و دیگری عملکرد بعضی از مسئولین. دیدگاه برخی از مردم نسبت به خانواده شهدا خیلی بد است. مردم فکر می‌کنند بنیاد شهید و امور ایثارگران این خانواده‌ها را ساپورت می‌کند و از لحاظ مادی و معنوی بهترین امکانات را در اختیار ما می‌گذارد.

دخترم دانشگاه دولتی نرفت و از سهمیه‌اش استفاده نکرد. چون می‌گفت: «در دانشگاه می‌خواهند بگویند فرزند شهیدی و با سهمیه آمده‌ای. چرا سهمیه را می‌بینند، اما این را نمی‌بینند که سر آن‌ها روی بالش بابایشان هست و سر من روی بالش بابایم نیست؟ چرا نمی‌بینند من حسرت دیدن بابایم را می‌خورم، اما آن‌ها حسرت دیدن بابایشان را نمی‌خورند؟» به خاطر این نگاه مردم دخترم هم هیچ جا مطرح نمی‌کند فرزند شهید است. فضا طوری شده است که آدم ترجیح می‌دهد چیزی نگوید و گمنام بماند.

شهید را آدم زنده حساب می‌کنند، اما پای حقوق که می‌رسد یک پایه حقوق به او تعلق می‌گیرد. حق سنوات، مأموریت، اضافه کاری و تمام چیز‌هایی که برای یک آدم زنده را در نظر می‌گیرند را برای شهید و خانواده شهید در نظر نمی‌گیرند. خانواده شهید مثل یک آدم زنده باید حقوق بگیرد، اما نمی‌گیرد.

بعد از شهادت سپهدار برای گرفتن سنوات او خیلی چرخیدم و اذیت شدم. هیچ مسئولی به درستی کار‌ها را پیگیری نمی‌کرد. فقط من را از این مسئول به آن مسئول ارجاع می‌دادند. گاهی هم به جای پرداخت سنوات به من پیشنهاد دریافت وام می‌دادند. در نهایت بعد از ۲ سال دوندگی و اذیت شدن موفق شدم سنوات همسرم را دریافت کنم.

بنیاد شهید و امور ایثارگران در خدمات دادن و امتیاز قائل شدن بین خانواده‌های شهدا و جانبازان تبعیض قائل می‌شوند. می‌خواهی ماشین بگیری، این امتیاز برای خانواده جانباز هست برای خانواده شهید نیست، استفاده از طرح ترافیکی برای خانواده جانباز مهیا است برای خانواده شهید مهیا نیست. غیر از پایه حقوقی که به واریز می‌شود هیچ خدمات و امتیازی برای ما قائل نمی‌شوند.

گاهی مسئولین از اسم شهدا سو استفاده می‌کنند. می‌گویند خط قرمز ما شهدا است، اما برای خانواده آن‌ها کاری نمی‌کنند. وقتی به مشکلات و درد‌های خانواده شهدا رسیدگی نمی‌کنند نمی‌خواهم از اسم شهید هم استفاده کنند.

با شهادت همسرتان چه قدر توانستید با حضرت زینب (س) همذات پنداری کنید؟ او را درک کنید.

اسم من ندا است. اطرافیانم به خاطر سختی‌هایی که در زندگی کشیدم من را زینب صدا می‌زنند. زینب بودن سخت است و صبر زیادی می‌خواهد. حضرت زینب (س) پیکر برادر و فرزندش را دید من هم رفتم جنازه ۱۰۵ نفر را که سوخته و تکه تکه شده بودند را دیدم تا همسرم را شناسایی کنم. حضرت زینب (س) به سر می‌زد دنبال برادرش بود من هم به سر می‌زدم و دنبال همسرم بودم. حضرت زینب (س) بدن بدون سر دید و من تن سوخته همسرم را دیدم. خیلی سخت بود خیلی.

و حرف آخر؟

همسر من از مرگ نمی‌ترسید. یک ماه قبل از شهادتش می‌خواستیم به همراه یکی از اقوام برای دیدن پدر و مادر سپهدار به شهرستان برویم. از تهران حرکت کردیم. او پشت فرمان نشسته و گرم صحبت بود. یک ماشین از رو به رو آمد و سپهدار برای اینکه تصادف نکند، ماشین خودش را روی جدول برد. صحنه وحشتناکی بود. همسرم بعد از این اتفاق گفت: «می‌بینید مرگ چه قدر راحت است؟ آدم وقتی با خدا باشد، مرگ را راحت می‌بیند.»

منبع: مهر

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها