به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، ابوالقاسم قیافه داوودی فرزند حسن در جریانات قبل از انقلاب در مشهد فعال بود، بعد از پذیرفته شدن در رشته مهندسی به تهران آمد و به موازات آن در مبارزات علیه شاه شرکت کرد با پنج نفر از دوستانش یک خانه اجاره کرده بود، اما همیشه جمعیت آنها ۱۵ تا ۲۰ نفر بود، چون بچهها از دانشگاههای مختلف به خانه آنها میآمدند تا اعلامیههای امام خمینی (ره) را بین خود تقسیم و آنها را در مکانهای مورد نظر پخش کنند.
خانه آنها شناسایی و یک روز که او خانه نبود ساواک به خانه آمد و ۶ نفر از دوستانش را بازداشت کرد، این رزمنده دفاع مقدس که بیش از هشت سال از عمر خود را در اسارت نیروهای بعثی گذرانده در بیان خاطرات خود از این دوره چنین نقل میکند: ۳۰ شهریور سال ۱۳۵۷ ازدواج کردم و در کوران انقلاب در خانهای در میدان امام حسین (ع) تهران جایی که اوج تظاهرات و درگیریها بود، ساکن شدم. سال ۱۳۵۸ دانشگاهها تعطیل شد، بعد از انقلاب که دانشگاهها باز شد علی رغم اینکه معلم بودم تصمیم گرفتم به جبهه بروم، بچههای انقلابی دو گروه شدند برخی به سپاه پاسداران و برخی به جهاد رفتند، چون من استخدام آموزش و پرورش بودم به گروه جهاد کرمانشاه پیوستم و همسر و فرزندم را هم با خود بردم. مدارس به دلیل تابستان تعطیل بود در آنجا به یک مدرسه در هرصین رفتیم تعدادی دختر و پسر که همگی تحصیلات عالیه داشتند هم در آنجا ساکن شده بودند من رابط پسران و همسرم رابط خانمها شد.
بیش از یک سال توانستم یکخانه اجاره کنم، مدتی بعد جنگ آغاز شد من برای پشتیبانی از رزمندگان به پشتجبهه رفتم و در یکی از روزهای سال ۱۳۶۰ در منطقه بازیدراز از ناحیه سر، گلو و بازو مجروح و برای درمان به اصفهان و تهران منتقل شدم مدتی بعد که حالم بهبود یافت، جنگ شدت گرفت با همسرم که دارای اخلاص بود به توافق رسیدیم که به جبهه بازگردم، همسر و دو فرزندم به خانه پدربزرگشان در قم رفتند، من هم به اهواز رفتم ۱۵ یا ۲۰ روز بعد در عملیات رمضان من از ناحیه بازو سمت چپ مجروح شدم، ما از خط گذشته بودیم که چند نفر از بعثیها با یک ماشین آمدند به نیروهایشان سر بزنند بعد متوجه شدیم تانکهای عراقی از گودالها بیرون میآیند که فرار کنند، به دوستانم گفتم خود را به مردن بزنید تا بعثیها بروند ناگهان یکی از آنها کنار گوش یکی از رزمندگان شلیک کرد او ناگهان تکان خورد بعد به بچهها گفت لو رفتیم وقتی آنها متوجه شدند ما زندهایم سریع به ما نزدیک شدند دستانمان را بستند و با خود به اسارت بردند.
بعثیها دوست داشتند ما بمیریم یا زجر بکشیم به همین دلیل ما را به بیمارستان نبردند، ما را به یک شهر نزدیک جنوب کشور بردند و بعد از ۱۵ روز به موصل در بغداد منتقل کردند در موصل چهار آسایشگاه وجود داشت؛ آنجا رزمندگانی از ارتش، سپاه، افراد مستقلی که به جبهه آمده بودند و حتی چند خانم حضور داشتند، روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم هر روز ما را کتک میزدند حتی وقتی میخواستیم به توالت برویم در مسیر با کابل یا باطوم بر سر و پاهای ما میزدند.
ریختن دندانها، نابینا شدن و شهادت دو رزمنده بر اثر شکنجه
بعثیها ما را مجبور میکردند ریشهای خود را با تیغ بتراشیم و از برپایی نماز جماعت جلوگیری میکردند به همین دلیل دست به اعتراض زدنیم؛ آنها بر سر ما ریختند و آنقدر با کابل، باطوم، مشت و لگد بر سر، پاها، دهان و چشمان رزمندگان زدند که ۲ نفر از آنها بر اثر ضرب و شتم به شهادت رسیدند؛ دندانهای من بر اثر شدت ضربات در دهانم ریخت و چشم برخیها آسیب دید یا کور شد.
شرایط خیلی سخت شده بود تا اینکه سید ابوترابی به ما گفت که مسئولیت شما مبارزه و جنگ نیست باید از روح و جسم خود حفاظت کنید، بعد از آن بهصورت مخفی فعالیتهای فرهنگی، ورزشی و آموزشی در آسایشگاه شروع شد و اسرایی که تحصیلکرده بودند برای رزمندگان کلاسهای درسی، آموزش قرآن، عقیدتی و سیاسی برگزار کردند، یک نفر هم جلوی پنجره میایستاد و نگهبانی میداد تا وقتی که بعثیها میخواستند وارد آسایشگاه شوند به ما اطلاع دهد تا ما شرایط را عادی نشان میدادیم و آنها متوجه فعالیتهای ما نشوند.
خود را به برزخ نزدیکتر از آزادی میدیدیم
خداوند آنجا به ما چیزهایی را نشان داد که فهمیدیم در مختصات هستی با این عظمت ذرهای بیش نیستیم، در اسارت ما خود را به برزخ نزدیکتر از آزادی میدیدیم، آنجا کسی به کسی نبود، مرگ به ما نزدیک بود و هر لحظه تصور میکردیم بعثیها ما را اعدام میکنند. سعی میکردیم از تمام اوقات فراغت استفاده کنیم و با رازونیاز به خدا نزدیکتر شویم.
در اسارت شبانهروز پنج ساعت بیشتر نمیخوابیدم و تماموقتم را یا تدریس یا تحصیل میکردم دیگر رزمندگان هم کارهایی نظیر خدمات باغچه، مباحثه و تحصیل و ورزشهایی نظیر جدو بهدوراز چشم بعثیها انجام میدادند.
همه جور آدمی بین رزمندگان وجود داشت از روحانی و درجهدار تا کومله و رزمندگان کمسنوسال که بعثیها آنها را با دادن خوراکی فریب میدادند تا جاسوسی کنند، بعثیها از این طریق ۱۵ نیروی نظامی و ۱۵ نفر از افرادی که کارهای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی انجام میدادند را شناسایی و حدود چهار ماه تحتفشار قرار دادند، به همه اسرا هزار و ۲۰۰ کالری غذا میدادند؛ اما به ما ۶۰۰ کالری یعنی یک وعدهغذا آنهم از گوشتهای یخزدهای که ۲۲ سال قبل از ونزوئلا به بغداد آورده بودند.
عصاره زندگی من دوران اسارت بود
سال ۱۳۶۹ با دیگر اسرا از بند اسارت آزاد و به کشور بازگشتیم. قبل از جنگ من حدود ۶۰ واحد از دروس مقطع کارشناسی را گذرانده بودم یک ماه بعد از آزادی دوباره برای ادامه تحصیل به دانشگاه رفتم و پس از اخذ مدرک کارشناسی تا مقطع دکترا به تحصیل ادامه دادم.
یک روز میخواهم دست نوهام را بگیرم و به او بگویم پدربزرگ تو برای عظمت ایران هشت سال و یک ماه اسارت کشیده، عصاره زندگی من همان دوران اسارت بود که خداوند آیات و عظمت خود را به ما نشان داد.
منبع: ایرنا
انتهای پیام/ ۱۳۴