به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «آغاز نهضت و شروع طوفان انقلاب در آبادان از چهلم کشتار مردم قم بود؛ اما آنچه به انقلاب و رشد و بالندگی آن سرعت داد، فاجعه خونبار و بسیار تأسف برانگیز آتش سوزی سینما رکس آبادان بود. آن موقع ماه مبارک رمضان بود و من خانواده را به اصفهان منزل پدرخانمم فرستاده بودم. خانه مادرم خیابان اروسیه (ولایت فقیه کنونی) بود و من هر شب با یک موتورسیکلت یاماها ۸۰ به خانه مادرم میرفتم و از آنجا سحرى میآوردم و سحری را در خانه خودمان در خیابان پهلوی (امام خمینی) صرف میکردیم.
اصلاً آبی در کار نبود!
من طبق معمول حدود ساعت ۹ شب بود که داشتم با موتور به طرف خیابان اروسیه میرفتم. خب، سینما رکس نزدیک خانه و محل کسب ما بود. دیدم مردم آنجا رو به روی سینه جمع شدهاند. خوب که دقت کردم، دیدم در سینما آتش گرفته و مردم سراسیمه و هراسان آنجا ایستاده بودند و عدهای سعی میکردند شیرهای آب آتشنشانی را که چند تا دوروبر سینما بودند، باز کنند؛ ولی عجیب بود که هیچکدام از شیرهای آتشنشانی آب نداشتند!
وقتی هم تانکرهای آتش نشانی از راه رسیدند، هیچ کدام آب نداشتند؛ چون شهربانی اختیار را از آنها گرفته بود و اجازه نداشتند آب داشته باشند! آتش نشانی شهرداری هم که اصلاً نیامد و وارد صحنه نشد! فقط از آتش نشانی پالایشگاه نفت آمده بودند که آنها هم آب نداشتند. من یادم هست که مردم تلاش میکردند لولهها را باز کنند؛ ولی هیچ فایدهای نداشت. اصلاً آبی در کار نبود.
دوروبر محل سینما چند تا لوله و شیر آنش نشانی بود: یکی رو به روی خود سینما در فاصله یک و نیم متری بود، یکی جلوی چهارراه امیری روبروی بانک صادرات بود و یکی هم این دست ساختمان، جلوی بازار کویتیها بود؛ اما هرچه مردم شیرها را میچرخاندند، هیچکدام آب نداشتند.
عدهای از مردم هم تلاش میکردند که درب آهنی سینما را باز کنند؛ اما هر کس جلو میرفت، توسط افسران و مأموران شهربانی که روی پیادهرو جلوی سینما ایستاده بودند، با باتوم و مشت و لگد به عقب فرستاده میشدند. آنجا پنج افسر ایستاده بودند: یکیشان بهمن نسیم بود که قهرمان شنا بود؛ یکی دیگرشان سرهنگ آل آقا بود و یک سرهنگ و دو تا افسر دیگر هم بودند که آنها را نشناختم. چند تا مأمور پلیس هم بودند که از افسران دستور میگرفتند و نمیگذاشتند کسی از اینطرف خیابان به پیادهرو مشرفبه سینما نزدیک بشود.
من یک مقدار ایستادم و تلاش مردم را دیدم. بعد سریع رفتم خانه مادرم و غذا را گرفتم و بردم خانه خودمان. موتورم را گذاشتم و پیاده آمدم. جمعیت زیادی در آن وقت شب آنجا جمع شده بودند و هرلحظه هم بر تعدادشان اضافه میشد. دود و آتش غلیظی از در و پنجرههای طبقه همکف و طبقه دوم برخاسته بود و صدای شیون و فریاد با فریادهای مردمی که در بیرون سینما جمع شده بودند، چنان قاطی شده بود که معلوم نبود اینهمه سر و صدا از کجا بلند شده است؟ بوی سوختنی تهوعآور و وحشتناک در همه اطراف سینما پیچیده بود و حال آدم را به هم میزد.
آنجا رو به روی سینما کسانی بودند که فشار میآوردند که در بزرگ و آهنی سینما را باز کنند. صدای جیغ و ضجه و شیون از داخل و بیرون سینه هرلحظه بلندتر میشد. عدهای از مردم که در حال خفگی بودند، از داخل سینما از پنجره طبقه دوم، خودشان را توی کوچه روبهروی اداره دارای انداختند که دست و پای یکی دو نفرشان شکست. این عده بلافاصله توسط مأموران شهربانی که دور سینا را محاصره کرده بودند، دستگیر شدند!
من بلافاصله قاطی چند نفری شدم که تلاش میکردند از طرف خیابان امیری بروند و از درب پشتی سینما خودشان را به داخل برسانند. رفتیم؛ ولی پاسبانها آنجا را هم محاصره کرده بودند و نمیگذاشتند کسی به درب عقبی سینما نزدیک بشود. آنجا هم ما را با باتوم زدند و دورمان کردند.
مردم که این وضع را دیدند، شروع به فحش دادن کردند و بالاخره با فشار زیاد یک پله آوردند و از طرف خیابان امیری که پنجره نداشت، بالا رفتند و سعی کردند لبه دیوار را بشکنند. به هر جان کندنی بود، دیوار را شکستند. بعد بنا کردند به بالا رفتن از این پله. من آن پایین در خیابان امیری ایستاده بودم و به کسانی که بالاتر از همه روی پله بودند، نگاه میکردم. دیدم آنهایی که بالا هستند، توی سرشان میزنند و گریه میکنند.
حالا ما دل توی دلمان نبود و اطلاع نداشتیم که چه خبر است و عمق فاجعه را هنوز ندیده بودیم. ناله و فریاد مردم از مقابل سینما بلندتر شده بود، دویدم آمدم رو به روی سینما ایستادم ببینم آیا خبر تازهای شده است؟ آنجا جوانی که ایستاده بود، از همه بیشتر جوشوخروش داشت. من او را میشناختم؛ از جوانهای متدین و فعال حسینیه اصفهانیها بود. اسمش على محمدی بود که بعدها در جنگ شهید شد.
دیدم علی رفت و خیلی زود سوار بر یک ماشین «ب. ام. و» آمد و میخواست با ماشین به درب آهنی سینا بکوبد و در را بشکند تا بشود مردم را نجات داد. شهربانی آبادان در حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر با سینما فاصله داشت و در کمال ناباوری، عدهای مأموران شهربانی جلوی ماشین علی محمدی را سد کردند و او را از ماشین بیرون کشیدند و خودم دیدم درحالیکه از کمرش گرفته بودند و کتکش میزدند، او را کشانکشان بهسوی شهربانی بردند. آنها آدم گذاشته بودند تا کسی در را باز نکند. چند دقیقه بعد على محمدی توانسته بود از دست مأموران فرار کند و دوباره خودش را به مقابل سینما برساند.
جان باختگان سینما رکس با فتوای امام (ره) شهید اعلام شدند
اگر میشد که در سینما باز بشود، شاید میشد عدهای را نجات داد. تعداد زیادی از قربانیان حادثه وقتی که از پلههای طبقه دوم پایین میآمدند، روی هم ریخته و خفه شده بودند و این خفگی منجر به شهادت آنها شده بود. اینکه میگویم «شهید شده بودند»، برای اینکه طبق فتوا و مجوز شخص امام خمینی که خودم گرفته بودم، آنها شهید محسوب میشدند. البته این جریان گرفتن مجوز شهدای سینما رکس بعد از پیروزی انقلاب صورت گرفت.»
این متن بخشی از کتاب «آبادان لین ۱» مقاومت مردمی در آبادان به روایت مرحوم سید کریم حجازی مسئول بنیاد شهید آبادان در دوران دفاع مقدس است. این کتاب به نویسندگی نعمتالله سلیمانی خواه حاوی مطالب و نکاتی ارزشمند است که کمتر جایی مطرح شده و مخاطب را با زوایای مختلف مقاومت در آبادان آشنا میسازد.
کتاب «آبادان لین ۱» در سال ۱۴۰۰ توسط انتشارات مرز و بوم منتشر شده است.
انتهای پیام/ 112