به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، جعفر طهماسبی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در خاطرهای از آن دوران روایت کرده است که در ادامه میخوانید.
مقر قلاجه بودیم و تازه از منطقه عملیات کربلای یک آمده بودیم. نزدیک یک ماه بچههای تخریب شب و روز مشغول بودند تا منطقه عملیات تثبیت بشود. بعد از عملیات گردان نیرو گرفته بود و بچههای آموزش هم مشغول یاد دادن جنگ مین به نیروهای جدید بودند.
غروب دیدم بچهها در چادر پچ و پچ میکنند مثل اینکه بو برده بودند که رزم شبانه در کار است. نماز مغرب و عشا را در حسینیه گردان خواندم. حاج شعیب میرابوطالبی آمد سمتم و گفت: جعفر بی حالی، گفتم جای بخیههای پایم درد میکند و سردرد شدید هم دارم. گفت بیا برویم شام پیش من. از خدا خواسته چون سابقه میهمان نوازی حاج شعیب را داشتم، رفتم. حقا مثل یک مادر دلسوز به بچههایی که ناخوش بودند میرسید.
با حاجی به چادر بهداری رفتم. گفت تا شام را بیارن و تقسیم کنند برو بخواب روی تخت. من هم بدون چون و چرا گوش کردم و حاجی یه سرم به سقف چادر آویزان و شلنگ را با سوزن توی رگ ما فرو کرد. هنوز ثانیهها به دقیقه نرسیده بود که چند تا آمپول زد توی سرم و سرم سفید به رنگ زعفرانی تبدیل شد.
خیلی زود زیر سرم خوابم برد و وقتی بیدار شدم که حاج شعیب سفره را انداخته بود و دوتا بشقاب عدس پلو با ماست یکی برای خودش و یکی هم برای من دو طرف سفره چیده بود.
این محبتهای این پیرمرد بود که همه رو شیفته خودش کرده بود. شام که خوردیم یه چایی خوش رنگ هم توی شیشه مربا بهم داد و با محبت پرسید سر حال اومدی؟ گفتم آره حاجی، اگه اجازه بدهی برم چادرمون و بخوابم.
گفت نه اجازه نمیدم. امشب اینجا بخواب تا خوب خوب بشی. آن شب مهمان دکتر گردان در چادر بهداری بودم. تازه چشمها گرم خواب شده بود که با صدای انفجار مهیبی از خواب پریدم.
یکی دو نفر از بچه های آموزش وسط مقر داد میزدند بدو، بدو، بدو بیرون به خط شو. من آمادگی برای رزم شبانه داشتم، اما حاج شعیب با صدای انفجار یه کم بهم ریخت و غرغر رو شروع کرد. صدای انفجارهای پی در پی نشان میداد که اطراف چادرها نارنجک صوتی میاندازند.
چند دقیقهای نگذشت که صدای انفجاری از وسط صبحگاه مقر شنیده شد و داد و فریاد آخ پام، آخ کمرم شروع شد. به حاج شعیب گفتم حاجی کارت در اومد. دیدم زیر بغل چند تا از بچهها را گرفتن و آوردن در چادر بهداری. به کمر و پاهای سه چهار تا از بچهها ترکش پوسته نارنجک صوتی خورده بود. به شعیب گفتم حاجی با آمبولانس ببریم بهداری لشکر. گفت نیازی نیست همین جا مداوا میکنیم.
فی الفور بچهها را روی تخت و کف چادر درازکش کرد و مشغول شد. من هم اون شب دستیارش شده بودم. چون اون خودش چشمش ضعیف بود و جای ترکش و زخم را به درستی نمیدید یک پنس به من داده بود که ترکشهای ریز را بیرون بیاورم و خودش هم آمپول سری میزد و بخیه میکرد. بچهها موقع بخیه زدن خیلی سر و صدا میکردند و حاجی هم سرشون داد میزد و من هم سعی میکردم هر دو طرف را آراوم کنم. خلاصه حکایتی بود آن شب. زخم بچهها را پانسمان کرد و این قضیه گذشت.
این خبر به گوش بهداری لشکر رسید که حاج شعیب خودش بچهها را جراحی کرده. فردا آمدند دنبالش و چادر بهداری را وارسی کردند و هرچی ما وسایل پزشکی از خط برایش غنیمت آورده بودیم با خودشان بردند. آنجا تازه فهمیدیم که آمپولهای سری تاریخ مصرفش گذشته بود و به همین خاطر دیشب اثر نمیکرد و بچهها از درد هوار میزدند.
چند بار بهداری خواست حاج شعیب را از گردان تخریب جای دیگری بفرستد اما هربار با وساطت شهید زینال حسینی و بچههای تخریب روبرو شدند و حاج شعیب حضورش در گردان تثبیت شد تا روزهای آخر جنگ که چراغ بهداری گردان را روشن نگه داشت.
البته با توجه به اینکه بهداری لشکر چند بار توصیه و حتی توبیخ کرده بود که حاج شعیب دست به تیغ جراحی نزند اما حاجی گوشش بدهکار نبود و کما فی السابق دکتر گردان بود و کارش را میکرد.
یادش بخیر، یاد محبتهاش و یاد اخمهاش، یاد صبحگاهها که وقت دویدن با صلابت پرچم به دست میگرفت و جلوی گردان میدوید. روحش شاد و با مادرش زهرا سلام الله علیها همنشین باد.
انتهای پیام/ ۱۴۱