همسر شهیدمدافع حرم مصطفی صدر‌زاده:

حسرت دفاع مقدس داشت، شهید دفاع از حرم شد/دنبال نان حلال با نمره 20 بود

شهید مصطفی صدرزاده، فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون با نام جهادی «سید‌ابراهیم» در ظهر تاسوعای امسال توسط تک‌تیرانداز نیروهای تکفیری در حلب سوریه به شهادت رسید.
کد خبر: ۶۱۲۶۲
تاریخ انتشار: ۱۶ آذر ۱۳۹۴ - ۰۸:۳۹ - 07December 2015

حسرت دفاع مقدس داشت، شهید دفاع از حرم شد/دنبال نان حلال با نمره 20 بود

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، همسر شهید مصطفی صدرزاده در مورد ابعاد شخصیتی وی اینچنین گفت: حسرت دفاع مقدس داشت، شهید دفاع از حرم شد . شهید مصطفی صدرزاده، فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون با نام جهادی «سیدابراهیم» در ظهر تاسوعای امسال توسط تکتیرانداز نیروهای تکفیری در حلب سوریه به شهادت رسید. شهید صدرزاده به مدت دو سالونیم در درگیریها علیه تروریستهای تکفیری به دفاع از حرم حضرت زینب(س) مشغول بود. شهیدی که حاج قاسم سلیمانی درباره ذکاوت و درایت وی گفته است:«این جوان چون ما راهش نمیدادیم بیاید اینجا رفته بود مشهد در قالب لشکرفاطمیون به اسم افغانستانی ثبتنام کرده بود تا به اینجا برسد، زرنگ به این میگویند! به ما و امثال ما که دنبال مال جمع کردن و... هستیم نمیگویند! با ذکاوت کسی است که اینطور کار را بهدست میآورد و بالاترین بهره را از آن میبرد و به نحو احسن از فرصت استفاده میکند. چرا این کار را کرد؟! چون قیمت داشت. ان الله یحب یقاتلون فی سبیل الله...» آنچه در پی میآید  واگویههای سمیه ابراهیمپور همسر  شهید مدافع حرم سیدمصطفی صدرزاده است که پیش رو دارید.

همسنگر زندگی
من فرمانده پایگاه بسیج خواهران بودم و ایشان هم فرمانده یکی از پایگاههای بسیج شهریار. با معرفی یکی از دوستان با هم آشنا شدیم. صحبتهای ابتداییمان قبل از عقد پنج  دقیقه بیشتر طول نکشید. بقیه صحبتها ماند برای بعد از عقد.

همان ابتدا، سیدابراهیم به من گفت که دنبال یک همسنگر میگردم، کسی که میخواهد با من زندگی کند باید همسنگرم باشد. از همان ابتدا تکلیف را مشخص کرد. نگفت  به دنبال یک همسر خوب هستم. به ایشان گفتم ما که در حال حاضر در جنگ نیستیم. ایشان گفتند ما در جنگ فرهنگی هستیم. من از شما میخواهم که در کارهای فرهنگی همراه من باشید. از روز ازدواج با همسرم تا شهادت، روزی را به یاد ندارم که سیدابراهیم در آن کار فرهنگی انجام نداده باشد. بسیار فعال بودند و همواره پای حرفها و درد دلهای بسیجیان، نوجوانان و جوانان مینشستند. به جذب نسل سومیها به انقلاب و نظام و ولایت اهتمام ویژه داشتند.
 
کارهای خادم محرومین
زندگی با سیدابراهیم بسیار برایم شیرین و لذتبخش بود. به شدت عاطفی بود و به خانواده محبت میکرد. بسیار به فاطمه دختر بزرگم محبت میکرد تا حدی که فاطمه پدرش را بیشتر از من دوست داشت. خیلی اهل مراعات حال بچهها بود و هرگز با آنها با تندی رفتار نکرد. نسبت به من هم سختگیری نداشت. تمام تلاش سیدابراهیم این بود که دین اسلام را خیلی زیبا و شیرین برای بچهها و نوجوانان معرفی کند. با رفتار خوبش بسیاری را هم جذب هیئت و مسجد کرده بود.
کارهای فرهنگیاش را در جاهایی اجرا میکرد که چندان به چشم نیاید. او مناطق محروم و دور افتاده را برای انجام کارهای فرهنگیاش انتخاب میکرد. همواره بهترین هدایا را برای محلههای فقیرنشین میخرید و به جاهایی میرفت که هیچ آشناییای با فرهنگ جنگ و دفاع مقدس نداشتند و آنجا را برای فعالیتهایش بر میگزید.
 
زندگی سادهطلبگی
بعد از ازدواج طلبگی را رها کرد. به قول خودش دنبال گمشدهای بود که نمیتوانست آنجا پیدایش کند. اما همواره به دنبال زندگی سادهطلبگی بود. میگفت میخواهم یک زندگی ساده داشته باشم اما برای بچهها بهترینها را مهیا میکنم اهل تجملات نبود، میگفت دوست دارم ساده زندگی کنم. اما شاید بچههایم فاطمه و محمدعلی زندگی ساده را دوست نداشته باشند.
 
رزق حلال با نمره 20
شغل همسرم، آزاد بود. همواره میگفت: رزق حلالی که ما به خانه میآوریم، نمرهبندی دارد. ممکن است نمره نان حلال ما، 16 باشد. باید دنبال نان حلالی باشیم که نمرهاش 20 باشد. سیدابراهیم دنبال نان حلال با نمره 20 بود. همواره هم از درآمدش برای هیئت و کارهای خیر هزینه میکرد.
با حسرت از جنگ حرف میزد و بسیار آرزو داشت که در دوران دفاع مقدس حضور میداشت. همواره با حسرت از آن روزها حرف میزد. میگفت: کاش بودم و میتوانستم در جهاد رزمندگان شرکت داشته باشم. هر سال در هفته دفاع مقدس پای تلویزیون بود و از این کانال به آن کانال میزد تا بتواند یک فیلم دفاع مقدسی ببیند. وقتی آن روزها را با امروز مقایسه میکرد میگفت خیلی حال و هوا عوض شده است. آن دوران پر برکت تمام شده و ما در دورانی زندگی میکنیم که دیگر از آن برکات خبری نیست.
 
جانباز روزهای فتنه
در دوران فتنه 88 دو بار به شدت مجروح شده بود. 25 خرداد شدت جراحاتش بیشتر بود. پنج ضربه چاقو به پایش خورده بود و جراحتی هم بر بازو داشت. دستش هم شکسته بود. فاطمه در همان سال به دنیا آمد. همه دغدغهاش این بودکه نکند دل آقا خون شود، نکند آقا غصه بخورد. میگفت نباید اجازه بدهیم که آقا مکدر شوند. میگفت باید آنقدر شفافسازی شود و جریانات برای مردم روشن شود، تا خود آنها حق را از باطل تشخیص دهند. شرایط سختی را در فتنه 88 و روزهای آشوب تهران پشت سر گذاشت.
 
نبرد با دشمنان ناموس و دین
اولین باری که عزم رفتن کرد ماه مبارک رمضان سال 1392 بود. راضی کردن من برای رفتن، خیلی برایش دشوار بود. من شدیداً به سیدابراهیم وابسته بودم. من با اصل رفتن سیدابراهیم مشکلی نداشتم، اما همه این نبودنها و دوری از او آزارم میداد. وقتی بحث دفاع از حرم مطرح شد، بسیار برایم صحبت کرد. از اشقیا و تکفیریها گفت که باید قبل از اینکه وارد کشورمان شوند و ناموسمان در خطر باشد، مقابلشان بایستیم. باید پیش از وقوع فاجعه از آن جلوگیری کنیم. اگر نرویم باید در کشور خود با آنها بجنگیم. این از زرنگی ماست که قبل از ورود به خاکمان با آنها بجنگیم.
 
این بار با پیروزی میآیم
آخرین دیدار من و همسرم، همزمان با سالروز تولدش بود. اصرار داشت که وسایلش را خودم جمع کنم و قرآن به سرش بگیرم. من هم وسایلش را جمع کردم و ساک سفرش را به دستش دادم. به من نگاهی کرد و خندید. علت خندیدنش را پرسیدم. او گفت: نگاه کن خودت داری راهی سفرم میکنی. قرآن را آوردم و سیدابراهیم از زیر قرآن رد شد. گویی انرژی دو چندان گرفته باشد. سیدابراهیم گفت این بار با پیروزی میآیم.
 
جهاد همسرم برای اسلام بود
روز شماریهای من برای آمدن همسرم دیگر تمام شده است. آخرین روز شماری من 73 روز بود. سیدابراهیم 20مرداد ماه 1394 رفت تا اینکه خبر شهادتش را در اول آبان ماه آوردند. پیکر شهید، شش روز بعد به کشور بازگشت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت.  از مدت حضور سیدابراهیم تا قبل از شهادتش همواره میگفتم کسی که جانش را به خاطر خاکش میدهد با کسی که جانش را به خاطر دینش میدهد، خیلی تفاوت دارد. برای من دومی خیلی با ارزشتر بود و باعث افتخار. زیرا جهادش برای اسلام است. من به همسرم میبالم که منتظر نماند تا این جنگ در خاک خودش اتفاق بیفتد و به خاک خودش برسد، بعد راهی شود. یکی از افتخارات من این است که همسر شهیدی نیستم که صرفاً به خاطر خاکش شهید شده باشد، بلکه به خاطر دین و مذهبش شهید شده است.
 
شهید صدرزاده به روایت غلامرضا صابری پدر شهید  مهدی صابری
 
سیدابراهیم مانند پسرم بود
غلامرضا صابری پدر شهید مهدی صابری، ساکن قم و اهل افغانستان که بهواسطه دوستی پسرش با سیدمصطفی (سیدابراهیم) صدرزاده آشنا بود در باره وی میگوید: مهدی و سیدابراهیم با هم بسیار صمیمی بودند، به قدری که یکدیگر را داداش صدا میکردند و بسیار با هم در ارتباط بودند. نوع رفاقت و جنس دوستیشان خیلی معنوی و زیبا بود. من گاهی که از چرایی این همه ارتباط سؤال میکردم، پسرم مهدی میگفت پدر جان سیدابراهیم فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون است و من هم زیر دستش. مهدی آن زمان فرماندهی یکی از گروهانها را بر عهده داشت.
بعد از شهادت مهدی، رفتوآمدهای سیدابراهیم به خانه ما بیشتر شد. ایشان من را پدر و همسرم را مادر خطاب میکرد. من هم مانند مهدی وابسته منش و رفتار سیدابراهیم شده بودم و تعلق خاطر خاصی به سید داشتم و به داشتن فرزند دیگری چون سیدابراهیم افتخار میکردم. او مانند پسرم مهدی بود که توانست مدتها جای خالی او را برایم پر کند.
 دلم برای صدایت تنگ شده است
آنچه در خصوصیات اخلاقی سیدابراهیم بیش از هر چیزی نمایان بود، تبعیت محض از ولایت فقیه بود. ایمان و تقوای سیدابراهیم مثالزدنی بود. شهید مهدی یک هیئت به نام هیئت علیاکبر داشت که سیدابراهیم میآمد و در آنجا برای جوانان صحبت میکرد. سید خطاب به جوانان میگفت اگر بخواهیم به جایی برسیم باید کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا را در جامعه محقق کنیم. باید از ولایت تبعیت کنیم زیرا در این صورت است که به پیروزی خواهیم رسید.
یک ماه قبل از شهادت سیدابراهیم به سفر زیارتی سوریه مشرف شدیم. در حرم حضرت زینب (س) خلوت کرده بودم و حال عجیبی داشتم. سیدابراهیم در حالی که پسرش محمدعلی شش ماهه را در آغوش داشت، کنارم آمد و گفت پدر در حق من دعا کن بروم پیش سیدمهدی. دعای خاص کن.
به سید ابرهیم گفتم برایم سخت است که این دعا را بر زبانم جاری کنم. برایت همان را میخواهم که در بینالحرمین برای پسر شهیدم از امام حسین خواستم. از آقا خواستم که هر چه به صلاح دنیا و آخرت است خداوند پیش پایش قرار دهد.
شب ششم ماه محرم بودکه به سیدابراهیم پیام دادم که «پسرم دلم برای صدایت تنگ شده، اگر امکان دارد با من تماس بگیر. یک شب بعد، تماس گرفت و بعد از احوالپرسی گفت دعا کن من بروم پیش داداش مهدی، دلم برایش تنگ شده است. من هم گفتم پسرم دعا میکنم پیروز شوید. ساعت 12 شب بود که خبر دادند سید هم رفت. شنیدن خبر شهادت سیدابراهیم برایم دشوارتر از شنیدن خبر شهادت مهدی بود.
  
بیتابیهایشان آنها را به قافله کربلاییان رساند
ما شیعه هستیم و پیرو ولایت علی، گاهی از چرایی حضور دردانههایمان میپرسند و طعنههای تلخ و گزندهای میزنند. خطاب به آنها باید بگویم، ما خط قرمزهایی داریم که اگر احساس کنیم این خط قرمزها مورد هتک حرمت قرار گرفته است، وظیفه داریم به عنوان شیعه وارد عمل شویم و از حقمان دفاع کنیم. خط قرمز برای ما خط قرمز است، فرقی نمیکند سوریه باشد یا عراق. اگر شیعه علیبن ابیطالب(ع) باشیم و پیرو واقعیاش، باید برویم و از اسلام در هر جایی که باشد دفاع کنیم. پسرم شهید مهدی صابری تک پسر خانه من بود. او نسبت به اهلبیت(ع) حساسیت داشت و همواره میگفت مگر میشود ما آرام بمانیم و تکفیریها بیایند و به حرم عمهمان جسارت کنند. عمهمان مگر در سال 60هجری کم عذاب دیدند. مهدی و سیدابراهیم آنقدر بیتابی کردند تا درنهایت خودشان را به قافله کربلاییان رساندند.

منبع : روزنامه جوان
 
نظر شما
پربیننده ها