گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس، آنک آن یتیم نظر کرده اثری از محمدرضا سرشار است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
درباره کتاب آنک آن یتیم نظر کرده
این کتاب حاصل تحقیقات محمدرضا سرشار در متون معتبر تاریخی مرتبط با زندگی و سیره پیامبر اسلام (ص)، در قالب داستانی و به لحنی شاعرانه است. این اثر، پس از چاپ به صورت کتاب در دو قالب ویژه نوجوانان و بزرگسالان موفق به دریافت جوایز معتبری از سوی جشنوارههای کشوری شد که از آن جمله میتوان به عنوان اثر برگزیده دومین جشنواره قصههای قرآنی، پیامبران و ائمه» (مربوط به بررسی کتابهای ده سال سالهای ۱۳۷۴تا ۱۳۸۴) برای آن اشاره کرد.
در کتاب آنک آن یتیم نظر کرده گرچه نویسنده در پرداخت به سیره و زندگی حضرت محمد(ص) به منابع تاریخی استناد کرده ،اما بهرهگیری وی از تخیل در پرداخت احوال روحی شخصیتهای فرعی و توصیف مکانها و اشیاء نیز به وضوح مشهود است.
خو.اندن کتاب آنک آن یتیم نظر کرده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به سره معصومین و داستانهای تاریخی-مذهبی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب آنک آن یتیم نظر کرده
محمّد دستِ راست را تکیهگاه خویش ساخت و تنْ از زمین ماسهای کفِ غار برکند. در پی آن دقیقههای بس دشوار که بر او گذشته بود اینک بیش و کم احساس توانی در زانوان میکرد. نهچندان بسیار. در آن مایه که بتواند بر پای ایستد و تنِ لَخت و سنگین شده را - هر چند دشوار و کند - سوی شهر و سرای خویش کشانَد.
بر پای ایستاد. ردا و عبا را بر شانهها و تن میزان ساخت، و از حرا پای به در نهاد.
شب همان شبِ ساعتِ پیشین بود و آسمان و ستارگان و هلالِ باریک ماه همان و کوه حرا و دشتِ گسترده جنوبی پیش پای آن و مکه نیز همان. لیک گویی در پس پشتِ آن آرامش و سکوت ظاهری، جُنبش و ولولهای آغاز گشته بود. در پسِ پرده انگار ماجراها در جریان بود.
قلبِ هستی، از پسِ آن ایستادن پیشین، دیگر بار، تپش از سر گرفته بود. جهان کهنسال خسته، جان گرفته، و جوان شده بود. در پی آن سکون و مرگ گذرا، زندگی در رگان زمین جاری گشته بود. طبیعت، رها شده از آن سکونِ مرگوارِ چندی پیش، اینک در کارِ از سرگیری زندگانیای دوباره بود. تنفسی ژرف، از بُنِ وجود؛ چونان کسانِ سر برداشته از مرگی ناگهانی و ناتمام. بازگشت به زندگانیای دوباره. مرگی؛ و زایشی دیگر، از دلِ آن. به در آمدن از پوسته پیر و کهنه پیشین، و آغاز زیستی نو.
به آسمان اندر، گویی آمد و شدهایی آغاز گشته بود. فضا انگار انباشته زمزمهای شورانگیز بود. کوه و دشت و سنگ و خار بوته و خاک، به نجوایی مرموز در گوش جانِ یکدیگر بودند.
- درود بر تو، ای برگزیده خدا.
محمد به این سو و آن سو سر چرخانید. جز طبیعت آشنای بیجان پیرامون اما، هیچ ندید: همان کوه حرا بود و تختهسنگهای برهنه سیاه و خشن آن. نیز، در جنوب آن، سلسله کوههای کمبلندای گرد تا گردِ مکه. پس، امتداد آن کوهها، که از سویی، رو به جانب یثرب داشت؛ با درّهها و ساده دشتهای خشک حاشیه آنها. دیگر، از شمال، پَسله همان کوهها بود، تا بندرِ جدّه در کنارهٔ دریای سرخ و دیگر تا دشتِ عرفات و سرزمینِ مِنی و شهرِ طایف.
سر به سر، طبیعت بود؛ غنوده در آغوش تیره شب. ژرف، خاموش و اسرارآمیز؛ بیهیچ موجودِ سخنگو در آن.
محمد، تن کوفته در زیر فشاری بیرون از طاقت، سنگین و سُست، از مسیر سنگلاخ کوه، راه دامنه و دشت را در پیش گرفت. گامهایش آهسته و درنگآمیز بود. نیز، هرچند گاه، زانوان کم رمق، به زیر بار تن، تا میشدند. پس، تا آن کلامهای شگفت که شنیده بود در خاطرش نشیند، با آهنگ صدای هر گام، بازشان میگفت:
- بخوان به نام پروردگارت
که... بیافرید
آدمی را...
از لختهای خون بیافرید
بخوان...
و پروردگار تو
ارجمندترین است...
انتهای پیام/ 121