گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «علیرضا موحددانش» نخستین فرزند خانواده «موحد» سال ۱۳۳۷ در تهران به دنیا آمد. او نوجوانی کم سن و سال بود که پول توجیبیهایش را صرف تامین مایحتاج همکلاسیهای نیازمندش میکرد و برایشان دفتر و مداد میگرفت. علیرضا همواره سهمیه ناهار خود را به دوستانش تعارف میکرد تا جایی که خودش گرسنه میماند.
درس او که تمام شد، برای گذراندن دوره سربازی به شاهرود رفت. وقتی امام به سربازها دستور دادند از پادگانها فرار کنند، وی نیز به تهران آمد و از خدمت سربازی فرار کرد.
علیرضا در جریان انقلاب پا به پای مردم انقلابی فعالیتهای ضد شاهنشاهی داشت، از حضور در تظاهرات گرفته تا نگهبانی اسلحهخانهها و محلهای استقرار ضد انقلاب و بازماندگان رژیم سابق. پس از پیروزی انقلاب نیز، وقتی علیرضا در حال پاسبانی روی برجک بود، نصیری و هویدا از عوامل رژیم شاه را دید که از کاخ بیرون رفتند. کمی سر و صدا کرد، اما کسی متوجه نشد، بنابراین خودش دست به کار شد. پاره آجری برداشت و به سر نصیری زد، این کار علیرضا سبب شد مردم اطراف متوجه ماجرا شوند و نصیری و هویدا را به زندان بیاندازند.
علیرضا از اولین نیروهایی بود که وارد سپاه شد و هر کجا که کار نشدنیای بود، او حضور داشت. علیرضا مدتی نیز از محافظان حضرت آیت الله خامنهای (مد ظلهالعالی) بود. پس از آغاز غائله کردستان نیز، خودش را به آنجا رساند و با شروع جنگ تحمیلی در سِمتهای مختلف به کشور خدمت کرد. او همرزم سرداران بزرگی همچون «جهانآرا»، «وزوایی»، «احمد متوسلیان» و... بود. کوههای بازیدراز و مناطق عملیاتی جنوب کشور شاهد رشادتهای این سرباز اسلام بودهاند.
پدر او ماجرای مجروحیت دست علیرضا را اینطور تعریف میکند، «مسئولیت عملیات بازیدراز بر عهده علیرضا بود. صبح روز عملیات دشمن از چادر آخر پاتک میزند و تا علی را میبیند او را به رگبار میبندد. او وقتی تیر میخورد، از کنار صخره پایین میآید. دشمن تیرهایش که تمام میشود، نارنجک پرتاب میکند. علی تا میآید که نارنجک را بردارد، در دستش منفجر میشود. او دستش را میگذارد زیر اورکتش تا بعد از ظهر که عملیات تمام میشود. فرماندهان ناگهان میبینند رنگ و روی علیرضا پریده است، تازه میفهمند که دستش قطع شده است. او را نزد امدادگر میبرند و میگویند، «باید عمل شوی.» ساعت سه نصفه شب علی را به تبریز منتقل میکنند. پیش از انتقال او دیده بودند یکی از اسرایی که از عراقیها گرفته اند خیلی ناراحت است. پرسیدهاند چه شده؟ گفته بود من نارنجک را پرتاب کردم. علیرضا همانجا قمقمه آبش را میآورد به این عراقی میدهد. این رفتار ناشی از ایمان قوی بچهها بود.
فعالیت در مناطق عملیاتی باعث نشد که علیرضا از فریضه ازدواج غافل بماند. یک شب سکوت خود را شکست و به مادر گفت «من نصف دینم را دارم و میخواهم نصف دیگرش را داشته باشم تا کامل شود.» از این رو با دختری که خواهر شهید بود، ازدواج کرد. ازدواجی که خطبه عقدشان را حضرت امام (ره) قرائت و مراسم عروسیشان را در مسجد برگزار کردند. علیرضا پیش از آنکه بداند پدر شده است، به شهادت رسید.
علی در آخرین وداع خود به پدر سفارش کرد که «اگر به شهادت رسیدم در دیدار با حضرت امام (ره) خود را جزو خانوادههای شهدا معرفی نکنید تا ایشان متوجه نشوند یک خانواده به خانواده شهدا اضافه شده است. همچنین اگر بچه دار شدم دوست دارم اسم فرزندم را حضرت امام (ره) انتخاب کند.» علی رفت و ۱۳ روز بعد به شهادت رسید...
هرچند پدر سفارش فرزند خود را فراموش نکرده بود، اما برای انتخاب نام فرزندی که پدرش هیچگاه نمیتوانست او را در آغوش بگیرد ترغیب شد به دیدار حضرت امام (ره) برود. پدر پس از بوسه بر دستان امام میخواست خودش را خانواده شهید معرفی کند، اما با یادآوری سفارش علیرضا سکوت کرد و تنها به حضرت امام (ره) گفت «پسرم ازدواج کرده بود و سفارش داشت که نام فرزندش را شما انتخاب کنید.» حضرت امام (ره) نیز پاسخ دادند «اگر پسر هست عبدالله بگذارید و اگر دختر هست فاطمه» و این چنین یادگار علیرضا فاطمه نام گرفت.
سرانجام این فرمانده رشید اسلام پس از سالها خدمت در سیزدهمین روز از مرداد سال ۱۳۶۲ حین عملیات والفجر ۲ در منطقه حاج عمران در سمت فرماندهی تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) آسمانی شد.
انتهای پیام/ 112