خبرگزاری دفاع مقدس: جانباز "حمید بهمنی"، با همان کاور خبرنگاری و کیف اکسیژن، که حالا به جای دوربین یار همیشگیاش شده است، میهمان خبرگزاری دفاع مقدس شد و از روزهای ورق خورده تقویم زندگیاش خبر داد. کلامش سرشار از انرژی بود و در تک تک واژ ههایش رنگی و رد پایی از خدا را میشد دید و لمس کرد.
عراق، تکرار دوباره خشونت
طرح جنگ بر کالک آمریکا پایانناپذیر است. سال 82، همزمان با حملهی متجاوزانهی آمریکا به عراق، طی حکمی رسمی از طرف سازمان صدا و سیما برای تهیه گزارش تصویربرداری، از آبادان به خرمشهر و طی هماهنگیهای صورت گرفته از مرز شلمچه وارد عراق در بحران شدیم. 45 کیلومتر طی شد تا به اولین شهر بندری عراق، تنومه رسیدیم و با استفاده از پلهای شناوری که روی شط قرار داشت، وارد بصره شدیم.
نمایش تندیسها
پس از ورود به بصره، چهار تندیس از صدام و فرماندههای بعثی نظرم را جلب کرد. در نمایش تندیسها، دست اشاره صدام به سمت فرماندهان برای حمله به ایران و شهر خرمشهر بود. در واقع نمایشی بود از حمله به ایران. با دیدن این صحنه بغضی در گلویم مچاله شد و سکوت دامنگیر زبانم شد.
در همین حین، فرمانده بریتانیایی بصره به ما نزدیک شد و از ما در خواست کارت خبرنگاری کرد. دلتنگ و دلگیر شدم. دلتنگ مردمی شدم که فردی از آن سوی دنیا بر سرزمینی حکم میراند و رفتار میکند که گویی او میزبان است و مردم سرزمین میهمان. آنجا بود که من برای هشت سال دفاع مقدس و شهدای سرزمینم اشک ریختم. برای مردان و زنانی که در هر سنی و با هر شرایطی دست در دست هم در یک سنگر برای دفاع از ارزشها و آرمانهای سرزمینشان با بیگانگان جنگیدند و این یعنی ارزش.
پس از طی مراحل قانونی، و ارائه کارت خبرنگاری به بیمارستان صدام که محل استقرار خبرنگاران بود، منتقل شدیم.
سکوت رنگها
سال 82، دنیا تصاویری از خشم، نفرت، خون و... را به چشم خود دید. تصاویری از عراق برای وطنم ایران مخابره کردم، که در تاریخ ماندگار شد.
گاهی اوقات فکر می کنم، مسیر زندگی چقدر پر پیچ و خم است. من که با چشمانم تصاویری به دنیا ارائه کردم که خشم جهانیان را برانگیخت، حالا باید با تمام وجود، دنیا را در سکوت محض میدیدم.
به همراه دوربینم، پشت سرباز آمریکایی آماده به شلیک روی زانو نشستم. به طوری که همسطح با او قرار گرفتم، اما یکی از هزاران بمبی که جان صدها و بلکه هزاران نفر از مردم بیگناه عراق را از آنها ربوده بود، در نزدیکی ما به زمین اصابت کرد که بر اثر موج انفجار، دوربین از دست من جدا شد و با صورت به زمین خوردم.
چند دقیقهای همه چیز برایم بی معنا بود. نه واهمهای و نه ترسی از نبودن داشتم. بعد از آن چند دقیقه، از روی زمین بلند شده و متوجه خونریزی چشمانم شدم و دوباره از حال رفتم.
کاش میشد جنگ را فراموش کرد
گاهی اوقات فراموشی چیز خوبی است. من لحظات انتقال به بیمارستان صدام را به یاد نمیآورم. کاش میشد بعضی از لحظات را از ذهن پاک کرد وبرای همیشه به دست فراموشی سپرد، درست مثل واژهی "جنگ".
بیمارستان صدام طی حملهی متجاوانهی آمریکا، تخلیه و تمام وسایل آن به سرقت رفته بود. همانطور که اشاره شد، خبرنگاران در طبقه سوم که روزگاری بخش جراحی قلب بوده، مستقر شده بودند. سربازان مجروح عراقی، آمریکایی و حتی خبرنگاران در طبقه همکف در بدترین شرایط بهداشتی نگهداری میشدند.
پس از استقرار در بیمارستان، پزشک عراقی با دیدن وضعیت چشمهایم، گفت: باید توسط پزشک انگلیسی معاینه شوید. وقتی دکتر بریتانیایی در محل حضور پیدا کرد، ابتدا از معاینه من امتناع کرد، اما وقتی کارت خبرنگاری را دید، چشمهای آسیب دیده را معاینه کرد و گفت: چشم سمت راستت، برای همیشه تاریکی را تجربه و چشم سمت چپ تنها مدتی تو را همراهی خواهد کرد. بهتر است هر چه سریعتر از این کشور خارج شوی، چرا که محیط آلوده است.
استفاده از 2200 تن اورانیوم ضعیف شده در عراق
دکتر انگلیسی راست میگفت. محیط به اورانیوم، خون، جنگ، خشم و هرآنچه که فکر کنی، آلوده بود. آمریکاییها به دور از هیچ واهمهای عراق را تبدیل به یک آزمایشگاه کرده و حدود 2200 تن اورانیوم ضعیف شده در جنگافزارها، گلولهها، پوکهها و سلاحهایی که در دست داشتند استفاده کرده بودند. قدرت انسان را وادار به انجام هر کاری میکند، درست مثل کشور آمریکایی که حتی به فرزندان سرزمین خود رحم نکرد. در این جنگ سازمان محیط زیست جهانی و پزشکان هستهای حضور داشتند تا اثر اورانیوم ضعیف شده را بر روی محیط و انسانها بررسی کنند.
من و هزاران نفر دیگر قربانی قدرتطلبیها شدیم
من و هزاران نفر دیگر قربانی قدرتطلبیها شدیم. چشمها و ریههایم بر اثر اورانیوم ضعیف شده در جنگ آمریکا علیه عراق آسیب دید، اما من با همان چشمهایی که نیمی از دنیا را میدید ایستادم و 11 روز در عراق فیلمبرداری کردم. همهی نگاههای مردم و سرزمین ایران به تصاویر من دوخته شده بود. من رسالتی بر دوش داشتم که باید به سرانجام میرساندم که در نهایت نیز این کار را انجام دادم و با چشمانی تاریک و نیمه روشن، تصاویری از این جنگ گرفتم که خشم دنیا را علیه آمریکا برانگیخت و نفرت را برای آمریکا به ارمغان آورد.
جنایتی دیگر در ذهن تاریخ
خودم را پشت دیواری استتار کرده بودم، دوربینم در تاریکی شب چند نظامی آمریکایی را نشانه گرفته بود که آرام آرام به درب خانهای نزدیک شدند و پشت درب خانه کمین کردند. با اشاره یکی از آنها، نظامی دیگر با یک لگد محکم به درب، وارد خانه شد که به دنبال آن دیگر افراد و از جمله من، که خودم را به سرعت به آنها رساندم وارد شدیم. آنها متوجه حضور من نشده بودند و دوربین من درحال تصویر گرفتن از جنایتی دیگر بود که یک خانهی بی دفاع، زنان و کودکان عراقی چگونه مورد هجوم نظامیان وحشی آمریکایی قرار میگیرند. در همین حین یکی از سربازها متوجه حضور من شد و برگشت و اسلحهی خود را به روی من مسلح کرد. با انگشتانش بر سرش کوبید و با این کار به من گفت: تو عقل نداری.
من حرفی برای گفتن ندارم، باید مردم دنیا قضاوت کنند
بوش، رئیس جمهور سابق آمریکا در سازمان ملل نیویورک، با اشاره به اینکه کشور آمریکا مدافع حقوق بشر است، اظهار داشت که "در هر جای دنیا که ناامنی باشد، آمریکا امنیت را برای آن سرزمین به ارمغان خواهد آورد و از حقوق بشر دفاع خواهد کرد".
خوب به یاد دارم سوال خبرنگار CNN را که از من سوال کرد "آیا با گرفتن تصاویر حمله به خانهی بی دفاع عراقی به دنبال نشان دادن خشونت آمریکا و سربازان او بودید؟"، که در پاسخ به او گفتم: من به عنوان یک تصویربردار، بدون هیچ سلاحی تصاویری به دنیا، صادر کردم که مردم دنیا قضاوت کنند که این همان امنیتی است که آقای بوش در سازمان ملل ادعا کردند. در تمام دنیا و در تمامی آداب و رسوم موجود، ادب حکم میکند برای ورود به خانه از صاحبخانه اجازه گرفت. سربازان آمریکایی نه تنها این کار را نکردند، بلکه با چنین وضعیتی وارد حریم خانهای غیر نظامی شدند. میخواهم بگویم، آقای بوش! دفاع از حقوق بشر یعنی این؟ من حرفی برای گفتن ندارم، باید مردم دنیا قضاوت کنند.
گاهی اوقات فکر می کنم زندگی چقدرکوتاه است
پس از فیلمبرداری و فرار از صحنهای که در آن جنایتی دیگر در حال رخ دادن بود، به چهار راهی رسیدم که ناگهان با همان چشمان آسیب دیده خودم را گم کردم. وسط چهار راه خلوت یکی از خیابانها، که روزهای شلوغی را به خود دیده بود ایستاده بودم که ناگهان صدای مهیبی به گوشم رسید. دقت که کردم متوجه صدای شنی تانکی شدم که لحظه به لحظه به من نزدیکتر می شد و دقیقاً در 25 متری من ایستاد. پس از چند لحظه لوله تانک را به سمت من نشانه رفت و چند سرباز آمریکایی از آن پیاده شده و مسلح روبروی من ایستادند.
من درچنین وضعیتی، آرام دوربین را روی زمین گذاشتم و دستانم را پشت سرم گذاشتم، سرم را خم کرده و دو زانو روی زمین نشستم.
در این فاصله، سرباز آمریکایی پشت من قرار گرفته بود که با یک لگد محکم به کمرم، مرا نقش بر زمین کرد. با اسلحه من را تفتیش بدنی کرد و در آخر اسلحه را روی شقیقه من گذاشت که ناگهان متوجه "پرس پاس" من که به گردنم آویزان بود شد. دستم را گرفت و بلندم کرد. به زبان انگلیسی از من پرسید که خبرنگار هستی؟ پاسخ دادم بله و گفت هیچ مشکلی نیست.
گاهی اوقات فکر میکنم زندگی چقدر کوتاه است و در هر لحظه میتوان دست گرم خداحافظی را در آسمان آبی به دست قاصدکها سپرد و رفت.
حس بدِ، بودن
بودن در کشوری که روزی به سرزمین مادریات حمله کرده است، اصلاً حس خوشایندی نیست. خصوصاً وقتی که وارد استخبارات بصره شدم. جایی که در دوران جنگ تحمیلی، پدران و برادران ما در چنین محیط مخوفی در اسارت بودند و هر روز به طور اسفناکی با وسایلی که هنوز از آن دوران باقی مانده بود شکنجه می شدند.
ادامه دارد...