گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: تامین امنیت در طول تاریخ همیشه با فراز و فرودهایی همراه بوده است. در مقاطع مختلف تاریخی با توجه به نوع حکومت نگرش و حساسیتها، دستورات مختلفی از امنیت در جامعه بروز و ظهور کرده است.
نظم و امنیت دغدغه همیشگی حکومتها در طول تاریخ جوامع بشری بوده است و دقیقتر اینکه تاریخی به اندازه شکل گیری تمدنهای بشری در غرب و شرق عالم داشته است. امروز هم نهادهای انتظامی و نظامی در تمام جوامع عهدهدار این نظم و امنیت هستند.
اما در دورهای از تاریخ انقلاب اسلامی یعنی ابتدای سال ۱۳۶۰ بعد از اینکه منافقین مخالفت خود را علنی کردند، آسایش و امنیت هم از مردم گرفته شد. پلیس و کلانتری نوپا بود و ترورهای کور، ترس را در شهر حاکم کرده بود. از همین روی نیروهای پاسدار در قالب و نام «گشت ثارالله (ع)» و «القارعه» تامین امنیت شهر را به عهده گرفتند.
روزهایی که منافقین در هر نقطه شهر بمبگذاری میکردند یا به دلیل ظاهر مذهبی افراد معمولی، آنها را جلوی خانه، محل کسب و کار و در خیابان به رگبار میبستند؛ برای شنیدن مصداقهایی از آن روزها پای صحبتهای دو نفر از رزمندگان دفاع مقدس نشستیم که ماحصل این گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس را در ادامه میخوانید:
دفاعپرس: خودتان را معرفی بفرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم. من «سید مجتبی گنجی» متولد ۱۳۴۳ هستم که سال ۱۳۶۰ وارد سپاه شدم. بله آن روزها غیر از از جنگ با صدام، ترورها در تهران هم زیاد شده بود. منافقین هر کسی را که ریش داشت، به گلوله میبستند. کاری نداشتند که آن فرد واقعا حزباللهی و انقلابی است و یا فقط ظاهرش این طور است. یکی از کارهای گشت ثارلله (ع) و القارعه مبارزه با منافقین و تامین امنیت شهر بود. یادم هست که در محله ما یک موتورسازی بود و منافقین فقط برای اینکه صاحب مغازه، عکس امام خمینی (ره) را در مغازه نصب کرده بود، او را به رگبار بستند. به قول معروف این آش آنقدر شور شد که حتی گفتند بچه حزباللهیها یک مقدار از نظر ظاهری خودشان را تغییر بدهند تا جانشان در امان بماند!
چیزهای سادهای که شاید الان عجیب به نظر برسد، یعنی ریشهایشان را کوتاهتر کنند. پیراهنشان را به جای روی شلوار، داخل شلوار بگذارند و مهمتر از همه شکل و شمایل موتورهایشان را عوض کنند. آن روزها بیشتر حزباللهی موتور هوندا ۱۲۵ داشتند. شاید بتوان گفت که راهاندازی گشت ثارلله (ع) یک انقلابی برای تامین امنیت شهر بود. لندکروزهای آبی که آرم سپاه روی آن حک شد و تقریبا چهار پاسدار با لباس فرم سپاه در خیابانها پست میدادند.
دفاعپرس: یعنی هر ماشین چهار نفر نیرو داشت؟ برنامه چطور پیش میرفت؟
مجتبی گنجی: چهار ماشین گشت یک گروهان میشد. ده تا پانزده خیابان را به چهار ماشین میدادند. بچهها از صبح تا غروب توی خیابانها گشت میزدند. این طوری دلِ مردم به حزب اللهیها گرمتر و ترس در شهر کمتر میشد.
دفاعپرس: گروهانها اسم هم داشت؟
مجتبی گنجی: بله داشت، اما الان من حضور ذهن ندارم.
دفاعپرس: مناطق گشت شما کجا بود؟
جنوب غربی و منطقه میانی تهران بود. خیابان ولی عصر بود. یادم هست که خیابان هاشمی و جیجون جزو مناطق قرمز بود. الان بقیه اسامی را یادم رفته است اما در قسمتهایی مثل همین خیابان هاشمی و جیحون منافقین بیشتر جولان میدادند. بعضا درگیری هم اتفاق میافتاد. یادم هست یک دفعه بی سیم مدام ما را پیج میکرد. من هم دیدم برای اینکه به منطقه مورد نظر برسم باید بیسیم را خاموش کنم. همین کار را هم کردم. چون بخاطر درگیری شدید و اینکه من تنها بودم، ممکن بود از پادگان به من بگویند که برگردم.
خلاصه در مدتی که بیسیم من خاموش بود همه نگرانم شده بودند. نیم ساعت به اذان مغرب همه باید به پادگان برمیگشتیم تا برای گشتهای مخفی شب آماده میشدیم. من بیسیم را خاموش کردم، اما یادم رفت بعد از رسیدگی به موضوع دوباره روشن کنم. بعد هم برای نماز به مسجد رفتم و نزدیک به یازده شب بود که برگشتم. دیدم همه از دستِ من عصبانی هستند. فکر کرده بودند که اتفاقی برایم افتاده. میخواهم بگویم شرایط آنقدر بحرانی بود. یک دوستِ شهیدی هم داشتم به اسم احمدِ خرمیشاد، یادش بخیر هیچ وقت نگرانیاش از یادم نمیرود.
دفاعپرس: کار گشتِ القارعه همین بود؟
مجتبی گنجی: بله. گشتِ مخفی سپاه بود. آن روزها خانههای تیمی زیاد بود. یکی از این خانهها سمت هفتِ تیر بود. قرار شد برای منهدم کردن و گرفتن این خانه عملیات کنیم. البته بچههای کمیته هم بودند. سوار ماشین شدیم و همراهمان هم یکی از مسلسلهای یوزی بود. همین که به خانه رسیدیم، آنجا را محاصره کردیم. شهید خرمیشاد میخواست از خانه بالا برود که کمیته رسید. فکر کرده بودند ما منافق هستیم. ببینید اوضاع چطور بود! اینقدر منافقین همه جا حضور داشتند. ما هم فکر میکردیم آنها منافق هستند. اما خب از نزدیک که همدیگر را دیدیم، خدا روشکر درگیری اتفاق نیفتاد.
دفاعپرس: کمی از خانه تیمی تعریف کنید؟
مجتبی گنجی: کمیته با بلندگو اعلام کرد. آن روز درگیری شدیدی پیش نیامد. چند دختر و پسر منافق بودند که دستگیر شدند.
در ادامه این گفتگو پای صحبتهای بیسیم چی جنگ سید کمال عباسی نشستیم.
دفاعپرس: خودتان را لطفا معرفی بفرمایید؟
من «سید کمال عباسی» متولد ۱۳۴۳ هستم که رزمنده واحد مخابرات لشکر ۲۷ بودم. سال ۱۳۶۲ در یک مقطعی در تهران ماموریت داشتم. روزهایی که هنوز منافقین در سطح شهر بودند و ترور عادی بود. یادم هست یک روز برای مراجعه به سر شیفت در میدان امام حسین (ع) روبروی سینما جلوی ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بودم. آن روز من در گشت ثارالله (ع) ماموریت نداشتم، برای همین اسلحهای هم همراهم نبود. منتظر بود تا به کار خودم مراجعه کنم. میدان خیلی شلوغ بود که یک دفعه متوجه شدم یک موتور تریل قرمز رنگ با دو سرنشین به سرعت به یک عابر پیاده که ظاهری حزباللهی داشت، تیراندازی کردند.
یک نیروی کلانتری در چند قدمی من ایستاده بود، اما شوکه شده بود و نتوانست اقدامی کند. در این فکر بودم که سلاح مامور را بگیرم و شلیک کنم که با فریاد مرگ بر منافق به خودم آمدم. همان لحظه یکی از واحدهای گشت ثارالله (ع) رسید و مردم را از دور شهید پراکنده کرد. خودم را معرفی کردم و سریعاً با بیسیم خودرو با مرکز تماس گرفتم و مشخصات موتور، سرنشینان و مسیر حرکت را اعلام کردم. به سرعت چند واحد از کمیته و کلانتری وارد میدان شدند. واحد گشت من را سوار کرد و تا جلوی پادگان رساند. وارد مرکز شدم و تنها سوالم این بود که موتوری دستگیر شد یا نه. خبر دادند که سمت تهرانپارس تحت تعقیب است. در نهایت هم کمیته گشت ثارالله (ع) و القارعه با کمک هم و مجروح کردن موتورسوار، آنها را دستگیر کردند.
دفاعپرس: در این گشتها امکان اشتباه هم وجود داشت؟
کمال عباسی: بله. اوضاع بحرانی امکان اشتباه را هم فراهم میکند. یادم هست مسئولین عملیات به مورد خیلی مشکوکی برخورده بودند. از ما خواستند تا به محل مورد نظر برویم و خودمان بررسی را انجام دهیم. با هم به واحد گشت که نزدیک شهر ری بود، رفتیم. موضوع را از واحد سوال کردم و خودم هم رفتم سمت لندکروز. دیدم دختری حدود ۱۸ ساله نشسته و مدام گریه میکند. مثل بید میلرزید و مدام میگفت: «من کاری نکردهام.» سرتیم کاغذی را به دستم داد و گفت: «این را از کیفش پیدا کردهایم.» چیزی شبیه کد و رمز بود. مقداری با دختر صحبت کردم. کمی که آرام شد، گفت: «برادر به خدا این یک بازی است و مالِ من هم نیست. یکی از همکارانم که در درمانگاه است این را به من داده.» پرسیدم: «درمانگاه کجاست؟» با خودروی گشت به سمت درمانگاه رفتیم. با هم داخل ساختمان شدیم.
از مسئول آنجا سوالاتی در مورد دختر و دوستانش پرسیدم. بعد هم دوباره با هم به پادگان برگشتیم. دختر را تحویل داخلی ۱۳ که اسم بازداشتگاه بود، دادم. بازپرس بعد از چند دقیقه اعلام کرد که ایشان هیچ گونه سابقه ضدانقلابی ندارد و این کاغذ هم چیز خاصی نبوده است. با همان گشت دوباره دختر را سوار کردیم، اول از همه به درمانگاه رفتیم. به مسئول آنجا توضیح دادم که به علت تشابه چهره این دختر با یکی از ضدانقلابها مجبور به بررسی بیشتر شدیم و اشتباه از سمت ما بود. بعد هم دختر را به سمت منزلشان بردیم، چون شنیده بودیم که به خانوادهاش اطلاع دادند که دخترشان را دستگیر کردهاند. جلوی خانهشان از خانواده معذرتخواهی کردیم.
گفتوگو از زهرا زمانی
انتهای پیام/