به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، بیسیمچی گردان هنوز نتوانسته بود ترس را از خود دور کند. از تاریکی شب، از تنهایی، از صدای خمپاره و ... میترسید و قلبش تند تند میزد. اما حاج ابراهیم همت این طور نبود، انگار نه انگار زوزه گوشخراش خمپاره از کنار گوشش رد شده و کمی دورتر منفجر میشد.
بیسیمچی بالاخره دل به دریا زد و از حاج همت پرسید: «حاجی چرا من میترسم؟ چرا شما نمیترسی؟»
حاج همت لبخندی زد و با مهربانی گفت: «منم روزی مثل تو بودم. امام (ره) جواب سؤالم رو داد.»
بیسیمچی با تعجب پرسید: «امام جواب سوال شما را داد؟»
حاج همت با آرامش «بله»ای گفت و تعریف کرد: «اوایل انقلاب بود و جنگ هنوز شروع نشده بود. روزی به دیدار امام رفتیم و دور تا دورش نشستیم. به نصیحتهایش گوش میدادیم که ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست.
از این صدای غیرمنتظره همه از جا پریدیم، غیر از امام! امام در همان حال که صحبت میکرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد.
هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد.
همان جا بود که فهمیدم همه آدمها میترسند. چرا که آن روز همه ما ترسیده بودیم، هم امام ترسیده بود هم ما؛ امام از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکستن شیشه! او از خدا میترسید و ما از غیر خدا.
همان جا بود که فهمیدم کسی که از خدا بترسد، دیگر هیچ وقت از غیر خدا نمیترسد و هر کس از غیر خدا بترسد، از خدا نمیترسد.»
منبع: کتاب «معلم فراری» به قلم رحیم مخدومی
انتهای پیام/ ۱۳۴