گفت‌وگو با خانواده محمدرضا خاوری شهید مدافع حرم

ساعاتی در منزل دلدادگی / در کوچه‌های مدافعان چه می‌گذرد؟

دل این خانواده پر است از بی‌مهری‌ها، از همان روزهای نخستین تشکیل لشکر فاطمیون تا روز تشییع پیکر محمدرضا، تا جایی که باید برای دیدن برادر و فرزند شهیدشان از دیگران اجازه بگیرند و دست به دامان سایرین شوند.
کد خبر: ۶۳۵۵۴
تاریخ انتشار: ۰۲ دی ۱۳۹۴ - ۱۲:۰۰ - 23December 2015

ساعاتی در منزل دلدادگی / در کوچه‌های مدافعان چه می‌گذرد؟

به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس، شاید در ذهنت نگنجد که در پس کوچههای همین شهر، در پهنای اتاقی 20 متری، قلبها چگونه میتپند، سنگینی بار چه چیزهایی را تحمل میکنند و اشکهای انسانهایش مخلوطی از شوق و غم است، مخلوطی از شیرینی اطاعت و مناعت طبع و تلخی زخم زبان و کنایه!

حالا که به درب منزلشان میرسیم صدای اذان میآید، احتمال میدهیم اهالی خانه به نماز ایستاده باشند اما وقتی زنگ کوچک خانه را فشار میدهیم پس از ثانیههایی کوتاه در باز میشود و اهالی منزل دلدادگی به استقبالمان میآیند چون رسم مهماننوازی را به خوبی میشناسند.

خواهر، دو برادر و مادر خانه همگی تمام قد به احترام میهمانشان میایستند و چیزی از تعارف و خوش آمدگویی برایمان کم نمیگذارند و حالا این ما هستیم که باید گوشهای را برای نشستن انتخاب کنیم و پی بگیریم صحبتهایی که به خاطر آن پا در منزل دلدادگی گذاشتهایم.

سرت را که بچرخانی عکس و قامتش را در نقطه نقطه اتاق 20 متری میبینی، عکسهایی که اشک مادر را بر چهره جاری، اندوه و دلتنگی را در قلب خواهر و حسرت و تلخی را در نگاه برادران نمایان میکند.

 

همین 13 آبان بود که خانواده «خاوری» میزبان مردم در تشییع پیکر سردار «محمدرضا خاوری»، شهید مدافع حرم و فرمانده ارشد لشکر فاطمیون بودند، روزی که دو برادر محمدرضا علاوه بر رنج و اندوه رفتن برادرشان، باید بهدنبال پرچم و بنر برای مراسم برادر شهیدشان میبودند و به جای اینکه زیر تابوت محمدرضا را بگیرند، بار سنگین بیمهری را بر دوش می کشیدند.

و حالا ما به منزل این خانواده مهاجر مدافع پا میگذاریم تا کمی از درد دل و جانشان را بشنویم و برایمان بگویند چهشد که خانوادگی، خواهر و برادر، پدر و مادر به تمام امکاناتی که در کشور خودشان، در افغانستان در اختیارشان بود پشت کردند و در جبهههای مختلف به دل خطرناکترین تروریستهای دنیا زدند.

پیش از همه، مهدی خاوری سخن میگوید و درد دل میکند، او که خود حالا در لشکرفاطمیون با تروریستهای سوریه میجنگد و میخواهد جای برادر شهیدش را پر کند... «رضا در روز تاسوعا به دنیا آمد و در یک قنداق کوچک بود، شهادتش هم در ماه محرم بود و باز هم پیکرش به اندازه یک نوزاد بود».

*دیگر نیامد که نیامد...

این یادآوری مهدی، هم چشمه اشک آمنه رضایی، مادر این خانواده مدافع را جوشان میکند و هم زبانش را برای بیان دل سوختگی آماده؛ «محمدرضا یک بار به سوریه رفت و مجروح شد و مفتخر شد اولین جانباز لشکر فاطمیون باشد اما 10 ماه بهدلیل مجروحیت شدید نتوانست در جبهه مدافعان حضور داشته باشد و از همینجا پیگیر مسائل بود و با ابوحامد در تماس بود و همکاری میکرد، و چهار بار به اتاق عمل رفت، پایش آسیب بدی دیده بود اما وقتی خوب شد دوباره به سوریه رفت، به من گفت مادر به زیارت حضرت زینب میروم و برمیگردم اما دیگر نیامد که نیامد...»

و حالا زینب خاوری، تنها خواهر شهید محمدرضا خاوری برای آرام شدن مادرش رشته کلام را به دست میگیرد و میگوید: «مدت مرخصیهای محمدرضا متفاوت بود، بیشترین مدتی که به مرخصی آمد مربوط به زمانی بود که حاجی ابوحامد(شهید علیرضا توسلی) شهید شد، آنها دوستهای 15 ساله بودند و از زمان جهاد افغانستان در کنار یکدیگر بودند، وقتی حاجی شهید شد، برادرم به معنای واقعی شکست سنگینی خورد و حدود سه ماه در ایران ماند، میگفت بدون حاجی دست و دلم بهکار نمیرود اما پس از مدتی از طرف دوستانش با او تماس گرفتند و گفتند به تو نیاز داریم و همین شد که محمدرضا دوباره به سوریه بازگشت.

کوتاهترین مرخصیاش هم همین بار آخری بود که به ایران آمد یعنی 13 شهریور، دو هفته اینجا بود و در هفته سوم به سوریه بازگشت که این رفتن دیگر بازگشتی نداشت».

می پرسم، چه شد که او پا در این راه گذاشت و تصمیم گرفت به جنگ خطرناکترین تروریستهای دنیا برود؟ که پیش از همه مادر سخن میگوید: «اینها از قبل برنامه داشتند، من بارها به محمدرضا میگفتم میخواهم برایت به خواستگاری بروم اما او میگفت، چرا یک نفر را درگیر خود کنم در حالی که شرایطم معلوم نیست حتی مراسم خواستگاری خود را کنسل کرد و گفت میروم و زود برمیگردم.

محمدرضا زمانی هم که در افغانستان بود، همیشه در جهاد بود، در هرجایی که مشکلی پیش میآمد رضا شب و روز میدوید، همیشه میگفت کار دارم، کار دارم» و حالا بازهم اشک مانع ادامه صحبت مادر میشود.

* برایش مهم نبود کسی از او تشکر کند

زینب خانواده اینگونه ادامه می دهد: «این طور نبود که موضوع سوریه رفتن محمدرضا اتفاقی باشد، به نظر من او از همان بچگی راهش را انتخاب کرده بود، از 17 تا 20 سالگی در جنگ افغانستان و در سوریه حضور داشت، رضا از بنیانگذاران لشکر فاطمیون بود و همیشه یک پست خاصی نداشت، در هر بخشی که به او نیاز داشتند خدمت میکرد و برایش مهم نبود کسی بفهمد و از او تشکر کنند، او طرف مقابلش را خدا میدانست و همیشه این جمله شهید همت را تکرار میکرد که بیایید برای خدا کار کنیم».

از زینب میخواهم به کمی قبلتر بازگردد، به زمانی که برادر شهیدش در افغانستان بود، به رابطهاش با شهید علیرضا توسلی یا همان ابوحامد معروف، به زمان جنگ 33 روزه لبنان، او نیز میگوید: رضا و حاجی ابوحامد از قدیم دوست بودن، از همون 15 سال پیش توی سپاه محمد(ص) و دوران جهاد در افغانستان.

بعد از ماجراهایی، حجت یعنی برادرم، رضا و شهید ابوحامد به ایران آمده بودند و روزگار مهاجری معمولی را میگذراندند. یادم هست یک بار برای کارکردن در یک پروژه ساختمانی به گناباد رفته بودند و قرار بود هر چند مدت یکبار به خانه بیایند و باز به سرکار بازگردند. در یکی از همین روزهایی که مشغول به کار بودن،اره برقی از دست حاجی ابوحامد در رفته و ران پای او را میبرد.

رضا حاجی را به بیمارستان میرساند و وقتی دکتر در اتاق عمل مشغول بخیهزدن پای شهید ابوحامد بوده، متوجه چیزی داخل زخم پای او میشود، وقتی بررسی میکند، می بیند ترکشهای دوران جنگ است که در پای حاجی به یادگار مانده و همه رو متعجب میکند.

* آغاز جنگ 33 روزه لبنان


زندگی حجت و ابوحامد به همین شکل میگذشت تا اینکه جنگ 33 روزه لبنان شد، خیلی تلاش کردند تا به جنگ 33 روزه برسند اما موفق نشدند تا اینکه اوضاع کشورهای منطقه به سمت دگرگونی رفت و خبرهایی در راه بود...

حاجی و حجت آدمهای معمولی نبودن که سرشان را به کاری بند کنند و کاری به کار کسی نداشته باشند، آنها معتقد به اصل ولایت مطلقه فقیه بودند، خود را مسلمان و پیرو اهل بیت(ع) میدانستند و اعتقاد داشتند اگر مظلومی در سراسر عالم ندای هل من ناصر ینصرنی بلند کند و آنها لبیک نگویند، مسلمان نیستند چون یک مسلمان و یک شیعه واقعی فقط جلوی پای خود را نمیبیند بلکه باید حواسش به آینده و دور دستها هم باشد».

حالا دوباره به سراغ برادر کوچک شهید خاوری میرویم، او که بازمانده برادرش در لشکر فاطمیون است و میخواهد مسیر او را همچنان روشن نگه دارد.

* حرفهایی که نمیشود گفت و شنید/از دغدغه تا طعنه و کنایه

مهدی خیلی برایمان حرف دارد، از جلسات شبانه و چند روزه لشکریان فاطمیون میگوید، از آن روزها و شبهایی که ساعتها با محمدرضا و دیگر همرزمانشان مشغول طراحی عملیات بودند، از مظلومیتها، دغدغهها، گوشه و کنایهها و حرفهایی که نمیشود گفت و شنید...

او میگوید: «جریان مدافعان حرم در ایران جریان غریبی است، یعنی اکثریت مردم فاطمیون را نمیشناسند و نمیدانند ما در سوریه در حال جنگ با تروریستها هستیم و مدافع حرم برایشان کلمه غریبی است چون با جریان مدافعان حرم ناآشنا هستند و به هر نحوی که فکر کنید به ما گوشه و کنایه میزنند، من در همان ایام شهادت برادرم، وقتی دیگران را از طریق شبکههای اجتماعی از شهادت او مطلع میکردم، از هر 10 نفر، یک نفر به من حرفی میزنند و طعنه ای تلخ میپراندند».

او ادامه میدهد: «زمانی جریان مدافعان حرم و لشکر فاطمیون به دلیل مسائل سیاسی مخفی بود و نباید مطرح میشد اما هماکنون ما نمایان هستیم اما رسانهها برای شناساندن مدافعان حرم تلاشی نمیکنند، بنابراین مردم آگاهی ندارند و به همین دلیل هرکسی، حرفی میزند مثلاً میگویند مثلاً ما پول نفت را در داخل کشور بیشتر نیاز داریم و از این حرفا که شاید برخی از آنها ریشه درستی هم نداشته باشد».

حالا مادر هم دوباره به حرف میآید، انگار بار زخم زبانها بر دلش سنگینی میکند: «خیلیها به من میگویند فرزندانت به خاطر پول به جنگ تروریستها رفتهاند، اما پول چه هست که آدم بخواهد برای آن دروغ بگوید و یا ریاکاری کند. اگر کسی به شما 100 میلیون بدهد شما حاضرید بروید در قتلگاه؟ در خطرناکترین مکانها و دور و غریب از خانه تان؟ نه، اینجا مسائل دیگری مطرح است که دیگر پول و خانه و زن و فرزند اهمیتی پیدا نمیکند».

* برای پول نمیجنگیم

مهدی صحبتهایش را از سر میگیرد و میگوید: «قرار بود برای ما پایه حقوق تعیین کنند و رقمی را برای سربازان پیشنهاد کردند اما با مطرح کردن این پیشنهاد، برادر من و اعضای دیگر لشکر فاطمیون از این پیشنهاد ناراحت شدند و گفتند مگر ما برای پول به سوریه می رویم که شما مبلغ تعیین میکنید؟ ما پول نمیخواهیم و تنها برای وظیفه میجنگیم ولی این چه حرفهایی است که مردم میزنند؟

یک نفر چند روز پیش به من میگفت خب حالا که برادرت شهید شد چقدر به شما دادند؟ آخر این سوال است که از ما میپرسند؟ در حالی که ما محض رضای خدا کار میکردیم و میکنیم، برادر من کسی بود که در ارتش افغانستان درجهدار بود و دارای امکانات فراوان و اگر دوباره به ارتش باز میگشت بهترین حقوق و درجه و امکانات را داشت اما از این بین سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) را انتخاب کرد آن هم بهخاطر اعتقاداتش و بدون هیچ چشمداشتی کاش مردم بدانند چیزهایی با ارزشتر از پول هم وجود دارد... اگر مدافعان کمی بیشتر به مردم شناخته شوند شاید ما کمتر این زخم زبانها را بشنویم».

گلایهها و زخم زبانها به مظلومیت شهدای مدافع حرم میرسد و این آغازی است برای درد دل یگانه خواهر خانواده خاوری، در موقع شهادت برادرم، ما از شهادتش مطلع بودیم اما به خاطر پدر و مادرم نمیتوانستیم آن را علنی کنیم، آن زمان در گروهها، خبر شهادت سید ابراهیم خیلی منفجر شد اما برادرم واقعا مظلومانه شهید شد.

* هیچ کاری برای شناساندن محمدرضا انجام نشد

سید ابراهیم همیشه میگفت رضا مثل داداشم نیست، رضا خود داداشم است و همیشه مرا خواهر خطاب میکرد، من در موقع شهادت محمدرضا از این دلم میسوخت که چرا یکی از برادرانم باید اینقدر در گمنامی و مظلومیت از پیش ما برود اما من این گمنامی را به حساب خود داداش میگذارم، او سه سال به عنوان طراح عملیاتها با حاجی همکاری داشت و به همراه حاجی فاطمیون را تأسیس کردند اما هیچ کس اینها را نفهمید خودش میخواست گمنام باشد و هر جور فکر میکنم هیچ کاری برای شناساندن او انجام نشد، از مسئولین انتظاری نداشتم بیشتر از دوستان و همرزمانش و همشهریهای خودمان دلم شکست...

تنها چیزی که در آن روزها به من آرامش میداد حرف یکی از دوستانم بود، او به من میگفت به این فکر کن که حضرت زینب(س) مهاجرت کرد و به شام رفت و در آنجا غریب بود مدافعانش را هم از میان مهاجران انتخاب کرد. امام رضا(ع) هم مثل ما اینجا مهاجر است و این نکته مرا آرام میکرد.

حالا این حرفها مادر را وادار میکند لب به گلایه بگشاید و از کسانی شکایت کند که باز هم نمیشود گفت و شنید، گلایه میکند از آنهایی که نگفتند مادر شهید حالت چطور است، فقط برای تسکین دل مادر. میگوید بسیاری از شهدای مدافع حرم خیلی از محمدرضا گمنامتر بودند، در مراسم ختم یکی از آنها (شهید عصمتالله کریمی) شرکت کردیم، حتی یک نفر در خانهشان نبود و فقط یک پرچم بر روی دیوار زده شده بود. 

خواهر و برادران محمدرضا مادرشان را نهی میکنند از بیان این گلایهها چراکه آنها باور دارند محمدرضا با خدا معامله کرده است و نباید از مردم دوستان و مسئولین انتظار داشت، حالا تنها این صدای گریه مادر است که فضای خانه خاوریها را پر میکند و سرهایی که به پایین افتاده از سنگینی اندوه مادر.

*موانعی سوال برانگیز!

برادر بزرگ خانواده خاوری که تا این قسمت از گفتوگوی ما ساکت بود و خودداری میکرد، اینجا لب به سخن میگشاید و میگوید: «یک عده از مسئولین هستند که متأسفانه سلیقهای برخورد میکنند و در کنار کملطفیها و کوتاهیها، مانع کارهایی میشوند که واقعاً برایمان جای سوال دارد، حتی نمیگذارند پیکر شهید برای چند دقیقه به خانهاش آورده شود، طوافی داده شود و خانوادهاش بتوانند با او وداع کنند و میگویند ما همچین قانونی نداریم».

محمدجواد خاوری ادامه میدهد: «من با یکی از مسئولین مربوطه تلفنی صحبت کردم و گفتن چرا اجازه این کار را نمیدهید و ایشان چنین جوابی به من داد که مردم تلفن کردهاند و معترض هستند که چرا جنازه را به اینجا میآورید ما دچار رعب و وحشت میشویم اما من فکر میکنم این حرف خود آنها است نه مردم. این مسئولان آیا بین مردم هستند که چنین حرف هایی را بیان میکنند؟ متأسفانه چنین آدمهایی در رأس کار هستند».

آخرین کلام محمد جواد این است: «ما دلمان از این حرفها پر است، بگذارید به وقتش خیلی حرفها را میگوییم».

 و حالا دل مادر سفره غمهای پسرش میشود و بسیاری از دردها را از درون قلبش بیرون میریزد و برای ما بازگو میکند که قلم از بیانش ناتوانش است.


دل این خانواده پر است از بی مهریها، از همان روزهای نخستین تشکیل لشکر فاطمیون تا روز تشییع پیکر محمدرضا، تا جایی که باید برای دیدن برادر و فرزند شهیدشان از دیگران اجازه بگیرند و دست به دامان سایرین شوند، آنها اما رهبر معظم انقلاب را ولی معنوی خود میدادند و میگویند بسیاری از مشکلات ما با عنایت ایشان و مسئولان رأس کشور حل شد اما  برخوردهای سلیقهای همچنان بر جان این خانواده تازیانه میزند.

تعجب نکن که چرا هیچ سخنی از پدر خانواده خاوری نخواندی، محمود خاوری در گفتوگوی ما شرکت نکرد چون مدتهاست گوشهایش همانند غم دلش سنگین است...

 

منبع: فارس

نظر شما
پربیننده ها