«مجید صفاری» یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس آذربایجان غربی در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس در ارومیه، با اشاره به عملیات کربلای ۵ که خود نیز در آن حضور داشت اظهار داشت: در عملیات کربلای ۵ برخی از رزمندگان ارومیه با سربازان بعثی رودر رو شده و تن به تن میجنگیدند و حتی سینه خیز رفته و از برجک تانک بعثی نارنجک به داخلش میانداختند. من خود شاهد انفجار تانک در جلو خط هلالی، طرف خط بعثی بودم که در اثر دیدبانی توپخانه لشکر عاشورا با توپ ۱۰۵ از شدت انفجار از داخل تانک آتش مثل فواره به بیرون میزد و سربازان بعثی این طرف و اون طرف فرار میکردند.
وی با ذکر خاطرهای از شهادت برادرش «مجید صفاری» ادامه داد: برادرم در عملیات کربلای ۴ (۳ دی ۱۳۶۵ شلمچه) حضور داشت. پس از لغو آن عملیات، در منطقه ماندند تا در عملیات کربلای ۵ (۱۹ دی ۶۵ شلمچه) به عنوان دیدبان توپخانه شرکت کند. بعد از پایان عملیات، اوایل بهمن به ارومیه آمد و از شدت درگیریها و تبادل آتش سنگین رژیم بعث و ایران صحبت کرد. پدرم گفت این طور که جمشید تعریف میکرد این دفعه اگه به جبهه برود شهید خواهد شد.
صفاری افزود: من که آموزش دیدبانی گذرانده بودم؛ خود را به تبریز رسانده و از امور دانشجویی سپاه تبریز برای اعزام به لشکر عاشورا معرفی نامه گرفتم. به محض رسیدن به دزفول به سمت موقعیت اوجاقلو در جاده اهواز - خرمشهر کنار رودخانه کارون رفته و منتظر وسیلهایی شدم تا مرا به خط مقدم شلمچه و موقعیت توپخانه ببرد. به محض رسیدن به دزفول به سمت موقعیت اوجاقلو در جاده اهواز - خرمشهر کنار رودخانه کارون رفته و منتظر وسیلهایی شدم تا مرا به خط مقدم شلمچه و موقعیت توپخانه ببرد. کمی صبر کرده و در نهایت سوار تریلر شده و با سرعت کم به مرز شلمچه رسیدیم. من در موقعیت توپخانه پیاده شده و پس از اقامه نماز و صرف ناهار، با موتورسیکلت توسط حاج داداشی به دیدگاه توپخانه لشکر در خط مقدم واقع در نوک کانال پرورش ماهی رفتیم.
وی گفت: ظهر همان روز برادرم از مرخصی آمد و به دیدگاه ما سر زد. از ارومیه پرسیدم گفت مردم به باغات و روستاهای اطراف رفتهاند. شهر چند بار توسط هواپیماهای بعثی بمباران شد و من دلم اینجا بود به همین جهت مرخصی را نیمه تمام گذاشته و آمدم. ناهار را در کیسههای فریزر پخش کردند. جمشید قاشق نداشت هر چقدر گفتم با قاشق من بخور و من بعداً میخورم قبول نکرد. سر پلاستیک را باز کرد و همینطوری ناهار را که لوبیا پلو بود خورد و رفت. احساس کردم آمده بود مرا ببیند. بعد دو ساعت مجدداً جمشید با حاجیداداشی به دیدگاه ما آمدند و به بررسی مختصات ثبت شده در کالک ما پرداختند. معلوم بود حاجی او را به عنوان مسئول دیدبانی توپخانه لشکر عاشورا به منطقه توجیه میکرد.
وی افزود: حدود یک ساعت در دیدگاه با هم بودیم و صحبت میکردیم که چطور میتوان با حداقل آتش، خسارت زیادی به دشمن وارد کنیم. جمشید دم در ورودی دیدگاه نشسته بود. سر و صدایی از سنگر نیروهای پیاده خودی آمد و تیراندازی به طرف خط عراق صورت گرفت. جمشید گفت بلند شوم ببینم چه خبره؟! وقتی بلند شد ظاهراً در خط عراقی تحرکی دید؛ به بچههای سنگر بغلی گفت آنجا را بزنید. در همین حین گلوله خمپاره ۶۰ میلیمتری بدون صدا درست در بغل سنگر ما منفجر شد و من که داخل دیدگاه بودم یک مرتبه متوجه شدم دست چپ جمشید بدون حرکت دم در افتاد فوراً حاجی داداشی بلند شد و ورودی سنگر را بست و نگذاشت من خارج شوم و گفت نگران نباش زخمی شده، ولی من که دست جمشید را دیدم افتاد و بعد هیچ صدایی ازش نشنیدم؛ مطمئن شدم که همانجا شهید شد. فوراً آمبولانس را خبر کردند و جمشید را با خود بردند. حاجی داداشی هم موتور را روشن کرد و مرا از خط مقدم به عقب رساند. شب شد حاجی مدام به من میگفت جمشید زخمی شده، ولی من بهش گفتم که من میدانم او شهید شده و شهادت عین سعادت هست.
این رزمنده دفاع مقدس ادامه داد: فردای آن شب حاجی داداشی گفت پیکر جمشید را بسته بندی کرده و به ستاد معراج جهت انتقال به ارومیه تحویل دادیم. یک هفته طول خواهد کشید تا به ارومیه برسد. به دزفول آمدم و به همراه وحید پسر عمویم و علی گلشن پسر دایی که در پادگان شهید باکری دزفول بودند؛ برای شرکت در تشییع جنازه جمشید به ارومیه برگشتیم. ولی با هم قرار گذاشتیم تا پیکر شهید به ارومیه نیامده، خانواده و اهل فامیل را از شهادت او با خبر نکنیم. همین طور هم شد و من در خانه یک هفته خون دل خوردم و به بهانههای مختلف از قبیل خواندن دعای کمیل و... گریه کردم؛ تا پیکر جمشید به معراج شهدای ارومیه رسید.
وی متذکر شد: عصر روز جمعه طبق معمول جلسه ترجمه و تفسیر قرآنِ اهل فامیل در منزل عمویم استاد حاج محمود صفاری برقرار بود. عادل پسر عمویم که در جبهه بود و شهادت جمشید را شنیده و به ارومیه آمده بود؛ به آنجا آمد. نزدیک غروب بود که در جلسه گفتند عادل آمده و در حیاط مرا میخواهد. رفتم پیشش و با هم صحبت کردیم. در جلسه صدای گریه و شیون بلند شد و همه از شهادت جمشید باخبر شدند.
انتهای پیام/