به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، صفرعلی جلالی یکی از جانبازان دوران دفاع مقدس تعریف میکند: «یکی از روزها، ساعت ۱۰ صبح تصمیم گرفتیم با وانت پیکان برادرزادهام حسین، برویم توی شهر خرید کنیم. حسین کمک کرد سوار شدم. ویلچرم را عقب وانت گذاشت و راه افتادیم.
با آنکه سرعتمان هم زیاد نبود، توی یک تقاطع، گلگیر ماشین ما به موتورسیکلت یک جوان موتورسوار سر به هوا خورد. جوان نقش بر زمین شد. بلند شد، نشست و دادوهوار راه انداخت.
حسین پیاده شد. جوان را بلند کرد و گفت: آقا! برو خدا رو شکر کن که طوریت نشده. خودت که دیدی من تند نمیرفتم.»
جوان کمی مکث کرد و دوباره فریاد زد: «چی داری میگی؟ همه جام درب و داغون شده. من شکایت میکنم؛ پدر تو رو در میآرم!»
حسین گفت: «خیلی خب. اگه فکر میکنی من مقصرم، صبر کن تا پلیس رو خبر کنیم.»
اسم پلیس را که شنید دوباره داد و هوارش شروع شد. کم کم مردم هم اطراف ما حلقه زدند. همه از جنگولک بازی او خندهشان گرفته بود! من هم خندهام گرفته بود؛ اما دستم را بر دهانم گذاشتم و خندهام را مخفی کردم. نمیدانم جوان موتورسوار چطور در آن شلوغی و بلبشو خنده مرا دیده بود. آمد در ماشین را باز کرد و گفت: مرتیکه من دارم زجر میکشم، تو داری میخندی؟»
آمدم جوابش را بدهم که گفت: «تو اگه مردی، بیا پایین تا حسابت رو برسم!»
گفتم: «مرد که هستم؛ منتها نمیتونم بیام پایین.»
گفت: «منو مسخره میکنی؟ از دعوا کردن میترسی؟»
گفتم: «نه به خدا. نه تو رو مسخره میکنم نه از دعوا واهمه دارم. اگه اصرار داری دعوا کنیم، ویلچر منو از عقب ماشین بذار پایین تا سوار بشم و باهم دست به یقه بشیم.»
نگاهی به عقب وانت انداخت و پرسید: «شما جانبازین؟»
گفتم: «اگه خدا قبول کنه، بله.»
چشمهایش پر از اشک شد. لب پایینش را با دندانهایش فشرد و رفتارش تغییر کرد. با دستهای خاکیاش دو طرف صورت مرا گرفت، چند تا ماچ آبدار روی لپم چسباند و گفت: «بشکنه دستی که بخواد به جانباز سیلی بزنه. دادا! تو رو خدا منو ببخش.»
صورت برادرزادهام را هم بوسید و سوار موتورش شد و رفت.»
کتاب «زبوندراز» اثر رمصانعلی کاوسی
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۱۳۴