به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، خاطرات مجاهدان راه خدا در هر مقطعی از تاریخ، ابتدا جزیی از وجود مجاهدان است، در عرصه معرفت، بخشی از معارف جامعه مجاهدان و دوستداران و رهروان آنان میباشد.
از لحاظ جغرافیای زمان، خاطرات فارغ از نوع و اندازه متنی آن، قطعهای از تاریخ ملت و جامعهای است که مجاهدان از آن برخواستهاند.
در جغرافیای معنوی دین، خاطرات جلوهای از رفتار پیروان و نمودی از میزان فهم و ادراک مجاهدان از معارف دینی خواهد بود.
در بعد مجاهدت و مبارزه با دشمنان، خاطرات شیوههایی برای توانمندسازی مجاهدان آینده و نسلهای بعدی است که میتواند به انتقال روان تخصص و تجربههای رزمی منجر شده و باری از آموزش و تربیت بردارد و دقت و سرعت انتقال را افزایش دهد.
از این سو موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس در کتاب "به گوشم" مجموعه خاطرات فرماندهان گردان در عملیات کربلای 5 را منتشر کرده است.
در ادامه متن گفتوگوها را بخوانید.
***
کله گاوی
محمد سیفی
یگان: لشکر 8 نجف اشرف
مسئولیت: فرمانده گردان
منطقه عملیاتی: شلمچه کربلای 5
زمستان 1365 بود که کربلای 5 در شلمچه شروع شد. موضع دشمن پوشیده از مین، موانع نونی و مثلثی شکل بود. نقشهاش را اسرائیلیها به دشمن داده بودند. برخی از گزارشهایی که همان زمان به صورت شفاهی در جبهه مطرح بود، حکایت از آن داشت که فکر تمام طراحان رژیم غاصب صهیونیستی و نظام سلطه در غرب و شرق پشت نقشه مواضع دفاعی عراق در شلمچه بوده است. البته علت آن هم معلوم بود؛ ترس از سقوط بصره که میتوانست به منزله پیروزی بیچون و چرای ایران باشد موجب چنین اقدامی شده بود.
گردان ثارالله از سه محور خط را شکست و ما به دنبال آنها بودیم حدود پنج کیلومتر را با قایق رفتیم. در خشکی، دژهای مستحکم دشمن را یکی پس از دیگری تسخیر کردیم. سنگرهای بتنی دشمن پر بود از دولول، چهارلول، دوشکا. دشمن توپخانهای قوی داشت و آتشی سنگین. هواپیماهای خودی توپخانهاش را بمباران کردند. جلوتر به کانال پرورش ماهی رسیدیم. دشمن خیلی مقاومت کرد. بالاخره آنجا را هم گرفتیم.
بچههای اطلاعات عملیات، که کار شناسایی را بر عهده داشتند، شبها تا مواضع دشمن میرفتند و روز هم در کنار عراقیها بودند تا منطقه را با چشم مسلح زیر نظر داشته باشند. گاهی پنج – شش روز در منطقه عراق میماندند تا شناسایی تکمیل شود. ایثار زیادی داشتند و کارشان بسیار حساس بود. در این پیشرویها، تعداد زیادی از نیروهای دشمن را به اسارت گرفتیم. بسیجیها رفتار خیلی خوبی با اسرا داشتند. از قمقمه آب خودشان به تشنههای عراقی آب میدادند. عرقریزان و خسته چفیههایشان را درمیآوردند و زخمهای عراقیهای مجروح را میبستند. اینها کسانی بودند که چند لحظه پیش مقابل بچهها میجنگیدند، اما حالا بچهها مواظبشان بودند؛ چون دیگر اسیر ما بودند.
کربلای 8 بلافاصله پس از عملیات کربلای 5 انجام شد. میخواستیم مواضع خودمان را تثبیت کنیم تا دشمن زیاد در جبهه شمالی بر ما تسلط نداشته باشد. سمت راستمان منطقهای بود به نام کله گاوی که باید آنجا را تسخیر میکردیم. آن زمان من معاون اول محور بودم، ولی چون به منطقه آشنایی کامل داشتم، مسئولیت گردان فاطمه الزهرا (س) را به من سپردند. دریاچه ماهی در جناح چپ ما بو. یک پل خاکی داشت که باید از آن عبور میکردیم و به دل دشمن میزدیم. نیروهای خیلی مخلص و خوبی داشتیم. با اینکه مرا نمیشناختند، اما از لحظهای که معرفیام کردند، بچهها گفتند: «گوش به فرمان هستیم». سریع آرپیجیها را برداشتند و به سمت مواضع عراق رفتند. مدتی گذشت و فریاد تکبیر بچهها را شنیدم. دشمن پا به فرار گذاشت و آن منطقه را ترک کرد. رفتیم پشت دریاچه ماهی مستقر شدیم. باید مواضعمان را مستحکم میکردیم. دشمن از دور با تانک شلیک میکرد. فردای آن روز با دو گردان تانک به مواضع ما نزدیک شد. بچهها خیلی زحمت کشیدند. اصلا باور نمیشد. بچهها آرپیجیها را گذاشتند روی شانه تا تانکها را هدف قرار دهند. تانکهایی که دشمن در کربلای 8 استفاده کرد، T72بود که اصلا آرپیجی رویش اثر نداشت.
تنها راه، هدف قرار دادن شنیهای تانک بود. بچهها فوق العاده بودند. شنی سی – چهل تانک را جلوی خودمان زدند. یکی از بسیجیها رفته بود داخل تانکهای مجهز دشمن و دوربین دید در شب معروف به مادون قرمز برایمان آورد. من تعجب میکردم که چطور نیروهای خودی از خاکریز خودمان گذشتند و به سمت عراقیها رفتند و تانکهای دشمن را تسخیر کردند. دشمن پیشرفتهترین تانکها را وارد عمل کرده بود، ولی حدود هفتاد درصد گردانش منهدم شد.
بیست و چهار ساعت بعد دشمن دوباره پاتک زد. پشتیبانی هوایی شدیدی هم داشت. فشار زیادی وارد کرد و ما بعد از صد و پنجاه ساعت مقاومت عقبنشینی کردیم. دوباره تا کانال پرورش ماهی به عقب برگشتیم. البته دشمن زیاد ماندگار نشد و در عملیات بعدی مواضع را پس گرفتیم و تا پایان جنگ هم آن منطقه را به صورت پدافندی نگه داشتیم.
***
پاداش شجاعت
امان الله گشتاسبی
یگان: تیپ 48 فتح، گردان امام حسین (ع)
مسئولیت: فرمانده گردان
منطقه عملیاتی: کربلای 5، شلمچه
اعزامی از: گچساران
در عملیات کربلای 5، برای تک زدن به دشمن، گردان را آماده کردیم. قرار بود پلی را هم تصرف کنیم تا ارتباط دشمن با کانال ماهی قطع شود. برادران بسیجی را جمع کردم و اهمیت حمله در این منطقه را توضیح دادم. اگر خوب عمل میکردیم، حضور دشمن کم میشد و عقبه خطوط ما را تامین میکرد.
نیروها آماده بودند، ولی عملیات انجام نشد. بچهها خیلی ناراحت شدند؛ حتی اعتراض هم کردند. همه را جمع کردم و گفتم: «اگر هدفتان خدمت به اسلام باشد، مطمئن باشید که هر کجا باشید کارتان درست است. اگر شهادت قسمت شما باشد، حتما خدا نصیبتان میکند.»
گرفتن خط برای ما آسان بود، چون بچهها جسارت بالایی برای حمله داشتند و از چیزی نمیترسیدند. اما نگهداری خط کار مشکلی بود. چون تجهیزات و آتش دشمن زیاد و سنگین بود، ما را مامور پدافند از خط کردند. اگر کسی دو – سه روز در خط مقدم میماند و ترکش نمیخورد، بچهها میگفتند معجزه شده است.
در کربلای 5 هم همینطور بود. دشمن در خط پدافندی بیشتر از شب عملیات فشار میآورد. شب اول عملیات، دشمن آمادگی نداشت و ما از غافلگیری او نهایت استفاده را کردیم. اما روزهای بعد که آتش دشمن سنگین شد، به سختی میتوانستیم از سنگری به سنگر دیگر برویم.
دشمن دید کاملی روی مواضع ما داشت. کوچکترین حرکت و صدایی که از خط مقدم ما میدید یا میشنید، با شلیک پاسخ میداد. سه – چهار روز تلفات و زخمی زیادی دادیم. هر روز راس ساعت دو و نیم بعد از ظهر غذا میآوردند و دشمن آتش خود را سنگینتر میکرد. وضعیت سختی بود. ما برای هر وعده توزیع آب و غذا مجروح میدادیم. به بچهها گفتم: «حفظ این خط یعنی حفظ خون شهدای این عملیات.»
بچهها همگی قول دادند هر طور شده خط را حفظ کنند. بیست و چهار روز گذشت. به برادران گفتم: «مقاومت یک طرفه ما فایدهای ندارد.»
دو نفر از فرماندهان دستهها را صدا زدم. هشتاد گلوله خمپاره را خرج زده و آماده کردیم. نقشه ما این بود که قبل از اجرای آتش عراقیها، ما آتش کنیم. میدانستیم که عراق راس ساعت دو و سی دقیقه شروع به شلیک کردیم. از سنگر فرماندهی شروع کردیم و تا سی – چهل متری هر چه سنگر بود، هدف قرار دادیم.
دو تا بسیجی شجاع لخت شدند و گفتند اگر قرار است ترکش بخوریم، دوست نداریم حتی پیراهن ما مانع باشد. یک سره شلیک میکردیم و فقط داخل دو قبضه شصت گلوله میگذاشتیم. دیگر فرصتی نبود که هدف گیری دقیقی داشته باشیم. مدتی گذشت و در خط مقدم عراق غوغایی به پا شد. صدای شیون و فریادشان به گوش ما هم میرسید. آمبولانسهای عراقی بودند که برای انتقال مجروحان سر میرسیدند. آن روز تلفات سنگینی به آنها وارد شد و این مسئله باعث شد که عراق برای همیشه در شلمچه سکوت اختیار کند. بچهها پاداش شجاعت خود را گرفتند.
***
اسارت 300 عراقی با یک بلندگو
غلامرضا شریفی
یگان: لشکر 17 علی بن ابی طالب(ع)، گردان امام حسین (ع)
مسئولیت: فرمانده گردان
منطقه عملیاتی: عملیات کربلای 5، شلمچه
اعزامی از: اراک
پس از عملیات کربلای 4، دشمن تبلیغات زیادی علیه ما راه انداخت و سعی کرد ما را شکست خورده جلوه دهد. دشمن سرمست از پیروزی بود. البته فکر میکرد پیروز شده که ما کربلای 5 را آغاز کردیم. من مسئول گردان امام حسین (ع) بودم. ماموریت ما این گونه بود که پس از شکسته شدن خط پیشروی کنیم و یکی از مقرهای تیپ عراق را بگیریم.
برخلاف کربلای 4، که منطقه عملیاتی وسیع بود، این بار عرض منطقه شش – هفت کیلومتر بیشتر وسعت نداشت. تقریبا میشد سمت راست جزیره بووارین، کنار کانال پرورش ماهی. قرار بود به داخل خطوط عراق نفوذ کنیم. ابتدای مسیر ما جادهای نبود که عبور کنیم. قسمتی از آب را، که عمق مناسبی برای حرکت قایق داشت، اسکله زده بودند. اسکله بسیار کوچک بود و باید حدود ششصد قایق از آن عبور میکردند. هواپیماهای عراقی هم مرتب میآمدند و بمباران میکردند. فرمانده میگفت: «اگر از یک گردان یک گروهان را سالم ببری، کار بزرگی انجام دادهای.»
آتش سنگین دشمن امانمان را بریده بود. بچهها نه سنگری و نه جان پناهی داشتند. روی اسکله ایستاده بودم و هدایتشان میکردم تا سوار قایق شوند و اسکله را ترک کنند. اصلا به گلولههایی که زوزهکشان از کنارم میگذشتند توجهی نداشتم. با خودم میگفتم: «اگر وقتش باشد، بهت میخورد.»
عمق آب کم بود و نگران بودم که مبادا قایقها وسط راه گیر کنند و بچهها زیر آتش سنگین دشمن بمانند. به لطف خدا همه قایقها را از اسکله راهی کردم و حتی یک مجروح هم نداشتیم. کاری انجام شد که با هیچ یک از معیارهای نظامی دنیا هماهنگی نداشت. عملیات با یک روز تاخیر انجام شد. ظهر جمعه بود که حرکت کردیم و به منطقه رسیدیم.
نیروها قبل از ما خط را شکسته بودند. جنازههای عراقی روی زمین بود و سنگرهایشان منهدم شده بود. غنیمت زیادی به دست آورده بودند.
ما رفتیم تا ادامه کار آنها را انجام دهیم. مقابل ما جاده آسفالتهای بود که باید از همان نقطه تک را ادامه میدادیم تا به شهرک دوعیجی میرسیدیم. قرار بود دوعیجی را بگیریم و بعد لشکر نصر و 21 امام رضا (ع) از سمت چپ و راست وارد عمل شوند. شهرک دوعیجی بسیار شلوغ بود و نمیشد که بچههای اطلاعات وارد آن شوند و شناسایی کنند. از طرفی برای رسیدن به شهرک میبایست از دژها و کانالهای زیادی عبور میکردیم که همگی دست عراقیها بود. وقتی به منطقه رسیدیم، دیدیم خیلی وسیعتر از آن است که فکر میکردیم.
از فرماندهی هم دستور رسید که برای این منطقه وسیع فقط دو دسته بفرستم و چهار دسته باقی مانده را به سمت لشکر نصر راهی کنم. ما پشت جاده شلمچه مستقر بودیم، ولی چون لشکر نصر کار خود را انجام داده بود، ما هم دوباره برگشتیم. داشتم نیروها را هدایت میکردم که یک آرپیجی 11 کنارم منفجر شد و دیگر چیزی متوجه نشدم. بچهها مرا به عقب آوردند. خودشان بقیه کارها را انجام داده بودند. شهرک دوعیجی را تصرف کردند و به دنبال آن جزیره بووارین، ام الطویل و ماهی هم آزاد شد.
پس از چند روز، دوباره به جلو برگشتیم. موقعیت حساسی بود. پدافند کرده بودیم تا منطقه را حفظ کنیم. دشمن هر رز حمله میکرد. کشتههای زیادی هم میداد، اما موفق نمیشد. چرخ بالهای دشمن هر روز منطقه را هدف قرار میدادند. ایستادگی بچهها خوب بود و تبلیغات دشمن کاری از پیش نبرد. بچهها با عقیده مبارزه میکردند. البته اولین بارشان هم نبود؛ مثلا در عملیات والفجر 8 عراقیها چند پل ما را زده بودند و با بلندگو اعلام میکردند: «پلهای شما منهدم شده، ایرانیها بیایید اسیر شوید.»
آنقدر احمق بودند که نمیدانستند ما از اروند رود بدون پل گذشتیم و به جلو آمدیم. خودمان هم میدانستیم پلی پشت سرمان نیست و راه برگشتی نداریم. با این حال، حمله کردیم و آن منطقه را گرفتیم. دشمن خیال میکرد اگر چهار تا پل را در اهواز و آبادان منهدم کند، ما الدخیل گویان تسلیم خواهیم شد.
ما هم تبلیغات را شروع کردیم و با بلندگو اعلام کردیم که عراقیها بیایند به جمهوری اسلامی ایران پناهنده شوند و خودشان را تسلیم کنند. اتفاقا یک سرهنگ 2 عراقی آمد و خودش را تسلیم کرد. بلندگو را دادیم به او، برای نیروهایش صحبت کرد و سیصد نفر از نیروهایش را با همین تبلیغات کشاند به طرف ما و اسیر شدند. بچهها ما واقعا به کاری که میکردند ایمان داشتند.
ادامه دارد...