به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، در نخستین روز از بهار سال 1342 خداوند به خانواده "سید محمود دوستدار" پسری عطا کرد که او را "حسین" نامیدند. دوران ابتدایی را در همان زادگاهش روستای ریاب گذراند و در شهرستان گناباد دیپلم خود را گرفت. در همین دوران فعالیت های انقلابی را برا برادرش سید حسن آغاز کرد با پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت های او در نهادهای انقلابی بیشتر شد و با شروع جنگ به عضویت سپاه پاسداران درآمد.
این سردار رشید اسلام پس از شرکت در عملیاتهای متعدد و مجروحیتهای فراوان، سرانجام در حالی که مسئولیت معاونی قرارگاه خاتم الانبیا را برعهده داشت در عملیات کربلای5 در منطقه شلمچه به یاران شهیدش پیوست و پیکرش در روستای ریاب به خاک سپرده شد.
در ادامه چند روایت از سیره زندگی شهید از زبان خانواده و دوستان شهید را بخوانید.
بیمه امام حسین(ع)
وقتی به دنیا آمد و هفت روزه شد تشنج کرد و نفس کشیدنش قطع شد. من که او را بیمه امام حسین(ع) کرده بودم خودم را به مسجد رساندم، پای منبر امام حسین(ع) رفتم و گریه کردم. وقتی به خانه برگشتم حسین نفس میکشید و داشتند به نوزاد 7 روزه آب جوش سرد شده میدادند. امام حسین(ع) او را به ما بخشیده بود.
علاقه به درس
کلاس دوم ابتدایی بود. آن وقتها در روستا برق نداشتیم. شبها از من میخواست برایش چایی بریزم تا خوابش نبرد سپس به مطبخ میرفت، فانوس را روی تنور میگذاشت و در اتاقی گلی که یک طرف هیزم و طرف دیگر وسایل کشاورزی بود، مینشست و درس میخواند.
بچه نباید بلندتر از مادرش صحبت کند
گوشهایم سنگین بود. وقتی با من صحبت میکرد میگفتم "حسین جان بلند صحبت کن تا صدایت را بشنوم." او پاسخ میداد: صدای فرزند از مادرش نباید بلندتر باشد.
توجه به حجاب خواهر
یک روز خواهرش از مدرسه آمد و گفت "معلم از ما خواسته است تا بدون روسری به مدرسه برویم." (دوران رژیم ستم شاهی) حسین به او گفت "دیگر نمیخواهد به مدرسه بروی خودم به تو درس میدهم."
از فردای آن روز در خانه به او درس میداد، از پول خودش خرج او میکرد که از پدرش چیزی نگیرد تا اینکه سیکلش را در خانه گرفت.
خبر شهادت برادر و پخش شیرینی
یک روز حسین به خانه آمد و گفت "حیاط را مرتب کنید." گفتم "برای چه؟" پاسخ داد: "دوستهای من و حسن قرار است مهمان شما باشند." گفتم "آنها که مهمان نیستند بچههای من هستند". در چهره او ناراحتی و غمی را احساس کردم گفتم "اتفاقی افتاده است؟" تا خواست شروع به صحبت کند گروه گروه از دوستان و همسایهها به منزلمان آمدند. حسین در ظاهر لبخندی زد و گفت: "مادر جان شیرینی داریم؟" کمی در منزل شیرینی داشتیم، همانطور که شیرینی ها را آماده میکردم حسین به نزدم آمد و گفت: "حسن شهید شد. به میهمانان شیرینی تعارف کنید و خوش آمد بگویید."
رسیدن خبر شهادت به پدر قبل از شهادت
در عملیات کربلای 5 بود که شهید مرا فراخواند و با هم به محل عملیات رفتیم. در محل عملیات با او خداحافظی کردم. به من گفت که تو برگرد که اگر ماشینی به مشکل برخورد مشکل را حل کنید. من برگشتم. روز بعد خبر دادند سید حسین دوستدار و حسن ابراهیمی شهید شده اند. بلافاصله به آنجا رفتم. بدن تکه تکه شدهی شهید را دیدم و خودم دست و پایش را جمع کردم. پدر شهید که در مقر دیگری بود از شهادت حسین خبر نداشت. به ایشان گفتم بیا برویم گناباد بعد از چند وقت دوباره برمی گردیم. پدر شهید گفت: سید حسین شهید شده چون آخر شب ها به من سر می زد و الان سه شب است که از او بیخبر هستم. من سکوت کردم و سرم را پایین انداختم.
مثل عاشقی بود که در مقابل معشوق به التماس ایستاده
در گردان اخلاص تیپ امام رضا(ع) مشغول خدمت بودم، در منطقه جنوب ماموریت ما شناسایی بود. بعضی مواقع بعد از ماموریت شب از خط به پنج طبقه اهواز مقر تیپ بر می گشتیم و تا ماموریت بعدی آنجا استراحت می کردیم. شبی از ماموریت برگشتیم، ساعت از نیمه شب گذشته بود و همه به جز تعداد انگشت شماری همه خواب بودند که آن ها نیز در حال نماز خواندن و دعا بودند. بین آنها متوجه شدم شهید دوستدار در گوشهای مشغول خواندن نماز شب است. کنارش نشستم. در حالی که منتظر بودم نمازش تمام شود متوجه حالات او در نماز شدم، گویا عاشقی در مقابل معشوق به تضرع و التماس ایستاده بود.
عملیات کربلای 5 مزد خود را گرفت
قبل از عملیات کربلای 4 و 5 چند بار همدیگر را ملاقات کردیم یک نوبت در اهواز و نوبت بعدی در دژ خرمشهر بود. پدرش هم حضور داشت که حسین گفت "اگر در این عملیات مزد خود را نگیرم یعنی در همان آخر صف هم مرا جای ندادهاند". در حالی که زیر لب کلمهای را زمزمه می کرد و سوار بر ماشین می شد و دستی تکان داد و گفت: وعده ما، کربلا...