گروه استانهای دفاعپرس- «ابوالقاسم محمدزاده» پیشکسوت دفاع مقدس؛ نشستهام گوشهای و زل زدهام به عکسهایی که هر کدامشان هزاران حرف نگفته و راز مگو دارند.
خیلی از صاحبان عکسی که در این قاب جا گرفتهاند، حالا مسافر آسمانند و ساکن بهشت و خیلیها که ماندهاند، زبان به کام گرفتهاند و همانند آدمهای همین عکس، ساکتند و خموش.
فقط نگاه میکنند و من متحیرم که در این آسمان پر ستاره، باید به کدام شهید متوسل شوم که خودش کمکم کند که بنویسم.
ستاره هشتم باید! سنخیتی با امام رئوف، امام هشتم داشته باشد و ستارهای باشد از آسمان هشتم.
ستارهای که از آستان رضا (ع) باشد و ادواتی. چند روزی درگیر میشوم. در جدال بین خودم و نوشتهها و یاداشتهایم. بیاختیار مینویسم؛ و رضا ستاره هشتم.
کلام و متن ناقص میمانند. رهایش میکنم تا خودش به کمکم بیاید و میآید.
رضا، مسافر بود و اوج عملیات. بماند که ترخیصی گرفته بود و میتوانست برود و اما نرفت.
او ابتدای جنگ در واحد مخابرات یگان رزم بود و به واسطه آشنائیاش با یکی از ادواتچیها که بیسیم چیاش بود به واحد ادوات رفت و همآنجا ماندگار شد.
با گذشت زمان و با لیاقتی که از خودش نشان داده بود، شد مسئول محور قبضه ۱۰۷ ادوات لشکر ۵ نصر. آقای حسنزاده میگفت: سر ظهر بود که برادر امیر پیلهچیان همه نیروها را در سنگر جمع کرد و هشدار داد که - احتمال پاتک نیروهای عراقی میرود - موقع تعویض نیروها بود. آن موقع نیروها را هر ده - پانزده روزی یکبار تعویض میکردند.
گروهان با گروهان و گردان با گردان تعویض میشدند. رضا علیرغم اینکه ماموریتش تمام شده بود و میتوانست برود. اما احساس مسئولیت کرد و ماند. به شوخی به او گفتیم: عملیات را بخور. شاید! اجل مهلتت داد.
جلسه تمام شد. اصلا به قیافهاش نمیآمد که اینقدر جسور و شجاع و پرتلاش باشد که برای رفتن به محل استقرارش خداحافظی کرد و رفت در حالیکه هر کسی به دنبال کار خودش بود. از روی ارتفاعات قلاویزان به سمت عقب بر میگشتم که دیدم یک دستگاه موتورسیکلت کنار جاده افتاده بود.
یادم آمد رضا با موتورسیکلت آمده بود خط که خودش را پای قبضه برساند. نگه داشتم و با عجله به سمت موتور رفتم. رضا دارچینی مراغه یک طرف افتاده بود و موتور هم یک طرف دیگر. سرش را بلند کردم و صدایش زدم؛ رضا رضا ولی جواب نمیداد.
همه جای بدنش سالم بود. بدنش را دست کشیدم. دستم خیس شد. زیر بدنش، سمت زمین خیس بود و دستم خونی شد. ترکشی به قلبش اصابت کرده بود. خواستم بلندش کنم که روی زمین نباشد. دلم نیامد. برای همین رو به قبله درازش کردم و با خودم گفتم؛ صاحبی داره و اربابی. تنها به او گفتم؛ سلام مرا به ارباب برسان.
مدتی توفیق داشتم که همسنگرش باشم. اکثر شبها بیدار میشد. نماز شب که میخواند، پوتینهای بچهها را واکس میزد. در حالیکه سعی میکرد ناشناخته بماند. رضا دارچینی مراغه واقعا با اخلاص بود که ستاره شد و شد ستاره هشتم.
انتهای پیام/