گروه استانهای دفاعپرس- «ابوالقاسم محمدزاده» پیشکسوت دفاع مقدس؛ در حالیکه سعی میکرد تعادلش را حفظ کند خندید. مادر بود و روحیه پسرش را خوب میشناخت. دردش را پنهان میکرد.
با دلهره پرسید: خدا مرگم! چی شده محمد؟ چی شده محمد؟ تیر خوردی؟
دوباره خندید. میان خندههاش گفت: تیر کجا بود مادر من!
پس چرا نمیتوانی درست راه بروی؟ جنگه دیگر جنگه مادر
چند روز بیشتر نماند و رفت. مقصد جزیره مجنون بود و وعدهگاه دیدار عاشق و معشوق.
چشمانش را به جلو دوخته بود. درست روبرو. میان نیزار. با قایق داشت برای نیروهایش که در جلوی منطقه عملیاتی جزایر مجنون و هورالهویزه مستقر بودند مهمات میبرد. قایقش جلودار بود و تعدادی نیروی تازه نفس پشت سرش.
قایق آرامآرام سینه آب را میشکافت و جلو میرفت؛ و آنهایی که با قایق دنبالش بودند دستها را دور قنداق تفنگها و قبضه قلاب کرده بودند.
دستش را سایهبان چشم کرد. دوربین کشید و گفت: شما همینجا میان آبراه باشید. میورم جلو و بر میگردم.
هنوز خیلی دور نشده بود که صدای وحشتناکی آرامش هور را برهم زد. آسمان ترکید. هور بهم ریخت. یکی صدا زد: خمپاره. خمپاره که نبود!.
صدای مهیبی فضا را شکافته بود و در چشم بر هم زدنی هواپیماها شیرجه رفته بودند. بمب و راکت بود که روی نیزار میریخت. نه از قایق فرمانده نشانی مانده بود و نه از مهماتی که فرمانده ادوات لشکر ۵ نصر برای نیروهایش میبرد. مهمات هم ترکیده بود و در میان انفجار، مرغ روح محمد سبزیکار از قفس تن پر کشیده بود تا به ملاقات معبودش برود. در حالیکه نیروها با تکه پارههای قایق وداع میکردند و میگفتند: خداحافظ فرمانده.
انتهای پیام/