به گزارش دفاع پرس از مشهد، توی محله طلاب مشهد همه آقا ماشاالله خواربارفروش را میشناختند. مرد باخدایی بود. هم خواربارفروش محله بود و هم میوهفروش. غروب یکی از روزهای تابستان 1340 بود که پسر بزرگش سراسیمه تا مغازه پدر آمد و خبر داد که خدا به او برادری داده است.
نامش را اصغر گذاردند
از گلدستههای مسجد صدای اذان میآمد آقا ماشاالله دستهایش را بلند و خدا را شکر کرد. بعد وضو گرفت و به مسجد رفت و نماز خواند و همانجا دعا کرد تا پسرش از سربازان امام زمان باشد. بعد از روحانی محل خواست تا روز بعد برای نامگذاری و خواندن اذان در گوش پسرش به خانهٔ آنها بیاید . فردای آن روز ،وقتی پیشنماز اذان را در گوش بچه خواند ،آقا ماشاالله از او خواست که به یاد فرزند امام حسین (ع) نام کودک را علیاصغر بگذارند. همه برایش دعا کردند که سربلند باشد و در راه حق قدم بر دارد.
علیاصغر کوچک کمکم بزرگ شد. روزها وقتیکه از مدرسه حاج تقی برمیگشت، میایستاد کنار پدرش و در خواروبارفروشی به او کمک میکرد. بعد باهم به مسجد میرفتند و نماز میخواندند. آنجا بود که با قرآن آشنا شد.
علیاصغر مهربان و فعال بود. تابستانها، هر کس کاری داشت، میدانست که میتواند از او کمک بگیرد. صبحهای زود، به میوهفروشی برادرانش میرفت و به آنها کمک میکرد. عصرها هم همیشه کنار پدرش بود.
همراهی با مردم در مبارزه با رژیم طاغوت
آغاز ورود علیاصغر به دبیرستان، همزمان بود با مبارزات مردم برای سرنگونی رژیم شاه. علیاصغر محراب، به همراه دوستانش، در مسجد تلاش زیادی برای آماده کردن دانش آموزان داشت. او همدوش دیگر دانش آموزان، در تظاهرات شرکت میکرد. شبها، اعلامیهها را به همراه برادرانش در کوچهها پخش میکردند و روی دیوارها شعار مینوشتند و همراه با آنها در شادی پیروزی انقلاب سهیم شد.
حضور در کردستان
وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، علیاصغر محراب در دبیرستان آیتالله کاشانی درس میخواند . سال سوم متوسطه بود. بارها و بارها شنیده بود که انقلاب نیازمند نیروهای متخصص است. بارها با خود گفته بود باید حالا درس بخواند تا بتواند به انقلاب و مردم خدمت کند اما با شروع جنگ، دانست که جایی برای فکر کردن نیست. تصمیمش را همان روزهای اول گرفته بود. وقتی از دبیرستان تا خانه پیاده میآمد؛ به مسجد محل سر میزد. نیروهای بسیجی مشغول ثبتنام بودند. توی شبستان رفت نماز خواند. بعد به خانه رفت و گفت که میخواهد به جبهه برود.
همان روز هم ثبتنام کرد و فردای آن روز، به کردستان اعزام شد.
در کردستان با شهید کاوه آشنا شد. کاوه که شجاعت و دلاوری محراب را در بازپسگیری شهر بوکان دیده بود. او را به سمت فرمانده عملیات منصوب کرد.
در آن سالها، عضویت در سپاه کار مشکلی بود. کاوه لباس فرم سپاه را به محراب پوشاند و بهاینترتیب محراب به عضویت سپاه پاسداران درآمد.
جنگ و کسب تجربیات پربار
در سال 1362 و در 22 سالگی با دختر یکی از همسایههای قدیمی ازدواج کرد و به همراه همسرش، عازم کردستان شد. روزهای سخت جنگ و تنهایی همسرش، او را واداشت که بخواهد از جنگ دست بکشد و برگردد. اما محراب گفت که سالهای جنگ، تجربیات پرباری را برای او به ارمغان آورده که حالا وقت استفاده کردن از آنهاست و روا نیست این تجربیات در خانه هدر رود.
علیاصغر محراب، در سالهای جنگ، یکبار از ناحیه دست و بار دیگر در مرحله اول عملیات کربلای پنج شیمیایی شد.اما در این دو نوبت حاضر نبود برای مدت طولانی استراحت کند. حتی حاضر نشد برای مداوا به تهران برود و خیلی زود به جبهه برگشت.
در سال 1365 به خانهٔ خدا مشرف شد و یکی از آرزوهای دیرینهاش به حقیقت پیوست.
در شلمچه کربلایی شد
علیاصغر محراب، در طول سالهای جنگ، با شجاعت و دلاوری در عملیات مختلف شرکت کرد و توانایی او بهعنوان فرمانده اطلاعات عملیات، زبانزد نیروهای رزمنده بود. او 30 دیماه سال 1365 طی عملیات کربلای 5 در شهر دوعیجی عراق به شهادت رسید .اثری از جنازهاش بهدست نیامد و ازآنجاکه خودش خواسته بود، آرامگاه او را در بین شهدای مجاهد عراقی، در بهشت رضای مشهد قراردادند.
زیر بار حرف زور نمیرفت
در دوران دبستان ما بچههای محدوده 30 متری طلاب هرروز مجبور بودیم جهت رفتن به مدرسه یا زمین فوتبال از محدوده 20 متری طلاب بگذریم. از طرفی بچههای 20 متری یک سرو گردن خودشان را از ما برتر میدانستند و هرروز میخواستند این موضوع را به ما گوشزد کنند. یک روز من و اصغر محراب در حال رفتن به مدرسه بودیم که یکدفعه به ما خبر دادند تعدادی از بچههای 20 متری یکی از بچههای محله ما را دارند کتک میزنند. سریع خودمان را به آنجا رسانیدم اصغر فوراً کتش را در آورد و کتابهایش را به کنار انداخت و بعد با بچههای 20 متری درگیر شد. اصغر هرکدام از آنها را که میگرفت به گوشهای پرت میکرد. سپس خطاب به بچههای 20 متری گفت: دفعه آخرتان باشد که حرف زور زدید، والا من میدانم و شما!
کار کردن با وانت برای امرارمعاش
یک نوبت بهاتفاق محراب به مرخصی آمدیم. در طول مدت مرخصی، یک روز محراب را با یک ماشین تویوتا وانت در اطراف فلکه ملکآباد دیدم. محراب همینکه من را دید نگه داشت. زمانی که سوار ماشین شدم پرسیدم: محراب چهکار میکنی؟ گفت: با این تویوتا وانت کار میکنم تا کمکخرج زندگیام باشد. گفتم: همه این ماشین از خودت است؟ گفت : همهاش که نه، یک مقداری از آن متعلق به پدرم است. من چون شناخت کامل از شخصیت و پست و مسئولیت محراب در جبهه داشتم برایم خیلی تعجبآور بود که او هم مثل تمام مردم عادی امرارمعاش و زندگی میکند.
اطاعت از فرماندهی
عصر یک روز سرد زمستانی در یکی از ارتفاعات مرزی شهرستان سردشت، برادر فتحالله پور از نیروهای اطلاعاتی شهرستان به شهادت رسید. بچههای اطلاعات به هوانیروز اطلاع دادند که جهت انتقال جنازه شهید یک هلیکوپتر به آن منطقه بفرستند. هلیکوپتر به حرکت درآمد و در منطقه مورد نظر جهت آوردن پیکر شهید پائین آمد. ولی چون عراق در آن نقطه اقدام به اجرای آتش میکرد، هلیکوپتر مجبور به ترک منطقه شد و اعلام کردند که فعلاً قادر به انتقال پیکر شهید نیستند و فردا صبح این کار را انجام میدهند. برادران هم شهید را داخل یک غار قرار دادند تا هم از دسترس افراد دشمن دور باشد و هم تیر یا ترکشی به جنازه اصابت نکند. بعد از اینکه بچهها به قرارگاه برگشتند کاوه وقتی از جریان مطلع شد فوراً به برادر محراب دستور داد که همین امشب حتماً باید بروید شهید فتحالله پور را به عقب بیاورید. محراب هم با توجه به نداشتن تأمین جاده از سوی ما و یخبندان و سرمای شدید به منطقه رفت و شهید را بهعقب منتقل کردند.
تذکر اخلاقی در سایه یکرنگی، عطوفت و مهربانی
زمانی که در پنج طبقههای اهواز بودیم چند گروهان نیروی جدید به آنجا آمده بودند. اتفاقاً" یکی از روزها که حاجی محراب جهت کاری به رحمانیه رفته بود بچههای یکی از همان خیلی شلوغ و اذیت میکردند و بهقولمعروف میخواستند در اول ورودشان یک خودی نشان بدهند. وقتی محراب از رحمانیه آمد به او گفتم: حاجی بچههای یکی از گروهانها خیلی اذیت میکنند. من با آنهمه گلهای که از آنها پیش محراب کردم انتظار داشتم با آنها شدیداً برخورد کند. حاجی گفت: برو به فرمانده گروهانشان بگو بعد از نماز تمام نیروهایش را در سالن بالا بنشاند تا من بیایم. آن زمان بعضی از قسمتهای آپارتمانها ساخته نبود و دارای محوطه بازی بود که اکثراً آنجا مینشستیم و دورهم صحبت میکردیم. من هم تمام نیروها را به کمک فرمان دهشان در آن محوطه باز جمع کردیم. بعد به سراغ محراب رفتم و گفتم: حاجآقا همه آنها را جمع کردیم. خلاصه به آنها بگویید حواسشان جمع باشد و اینقدر اذیت نکنند. محراب گفت: باشد من خودم میروم و با آنها صحبت میکنم. حدود بیست دقیقه از رفتن محراب گذشت من گفتم: برو ببینم چه خبر است. درحالیکه از پلهها بالا میرفتم. صدای خنده بچهها را شنیدم. تعجب کردم و با خودم گفتم: ایبابا، مثلاینکه قرار بود و محراب اینها را دعوا کند نه اینکه با اینها بخندد! وقتی بالا رسیدم دیدم حاجی محراب نشسته و از خاطرات دوران جوانیاش، کشتی گرفتنش، فوتبال و دعواهایش صحبت میکرد. بعدازاینکه حاجی محراب با آن نیروها صحبت کرد آنها آرام شدند و دیگر شلوغ نکردند.
زیرکی و هوشمندی
تنها نقطه تحت سلطه منافقین منطقهای مابین شهرهای پیرانشهر سردشت مهاباد و بوکان بود. منافقین بروی این منطقه تبلیغات زیادی کرده و حتی ادعا نموده بودند که نیروهای ایرانی توانایی تصرف این منطقه را ندارند و به همین دلیل روی این منطقه سرمایهگذاری کرده و نیروهایشان را هم در آن محل آموزش میدادند. یک روز دستور صادر شد برادران سپاه این منطقه را از دست منافقین آزاد کنند. به همین منظور برادر محراب به همراه تعدادی از فرماندهان ارتش جهت شناسایی به منطقه رفتند. پس از شناسایی کامل و دقیق منطقه 48 ساعت بعد برادر محراب طرح عملیات را ریخت و طبق همان طرح به منطقه حمله کردیم و با کمترین تلفات و درگیری موفق به تصرف آن منطقه شدیم.
وداع آخر
شب عملیات کربلای 5 محراب یکجا نشسته بود و گریه میکرد و یکسره دعا میخواند. بعد، از تمام بچهها حلالیت طلبید و گفت: من شرمنده حضرت زهرا ( س) هستم و از حضرت میخواهم که اگر شهادت نصیبم شد بدنم سالم برنگردد . اتفاقاً همانطور که آرزو کرده بود بر روی پل دو عیجی در اثر اصابت راکت هواپیما پودر شد و فقط یکتکه گوشت از او باقی نمانده بود.
نحوه شهادت
در کربلای 5 باهم موج دوم بودیم. در شب اول عملیات هنوز وارد عمل نشده بودیم که سردار منصوری آقای ای افت و آقای یعقوب علی نظری طرح عملیات و جمع دیگری از دوستان همه مجروح شیمیایی شده بودند محراب هم شیمیایی شده بود. در واقع از مسئولین لشکر من با سردار ناصری تنها شده بودیم. عملیات هم شروع و ما وارد عمل شده بودیم تنهایی هم خیلی سخت بود. در همان مرحله اول یا روز اول دوم که بهکارگیری شدیم در واقع من هم پشتم ترکش خورد و مجروح شدم ولی با همان مجروحیت که عفونت هم کرده بود بهصورت کج دار و مریض خط را اداره میکردم. گوشه و کنار هم از کارکنانی آقای همتآبادی و ستار و سردار ناصری هم کمکهای عملیاتی میگرفتم.
یک روز درگیری در خط خیلی شدید شده بود و هر کس را هم بهعنوان مسئول محور میفرستادیم در خط شهید میشد ما کاووسی را فرستادیم و بعد از نیم ساعت شهید شد مانده بودم که چه کسی را بفرستم فرمانده تخریب را فرستادم او هم شهید شد. یکدفعه در خرمشهر با ما تماس گرفتند که آقا یک کسی آمده به اهواز میخواهد به آنجا بیاید و میگوید من کشمیری هستم من فهمیدم که این سید علی کشمیری هست. او خیلی در منطقه بود. این را هم میدانستم که تازه ازدواجکرده است.گفتم: بگویید لازم نیست در اهواز باشد یک ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند: آقای کشمیری میگوید: میخواهم به آنجا بیایم. دوباره گفتم: نه بگویید باشد. لازم نیست بیاید بعد از نیم ساعت وارد قرارگاه شد بهمحض اینکه او وارد شد همزمان نفر سومی که مسئول محور قرار داده بودیم رسید او وارد سنگر شد و گفت: حاج حبیب، دیگر ما را نمیشناسی هر چه می گویم کشمیری هستم میگویی بماند. گفتم: نه میشناختمت ولی اوضاع خوبی نیست تو هم تازه همسرت را عقد کردی خلاصه شهید میشوی. گفت: من آمدم شهید بشوم کجا باید بروم. لباسش مانند لباس نظامی نبود من بادگیری که کنارم بود به او دادم و گفتم: همین را بپوش. یکی از بچههای اطلاعات را صدا زدم و گفتم: ایشان را نسبت به محور توجیه کن همچنین به مسئولین محور معرفی کن.
در ادامه عملیات گفتم: ضمن اینکه نیروها را سازمان میدهید . سرپل را تأمین کنید اگر نتوانستید، شب این کار را انجام دهید گفت: باشد. رفت و خط را تحویل گرفت. سپس اعلام کرد که توجیه شدم. اول شب گفت: حالا دارم برای تأمین سرپل میروم بعد از چنددقیقهای با ما تماس گرفتند که درگیر شدهاند و سید علی کشمیری به شهادت رسیده است. من خیلی دستتنها بودم به حدی که، خودم مجبور شدم به خط بروم. فردا صبح دقیقاً بعد از نماز صبح که خورشید بیرون آمده بود من پشت خط بودم که دیدم بیسیم از قرارگاه با ما تماس گرفت و گفت: محراب هم آمده و اینجا هست با بیسیم باهم صحبت کردیم گفتم: چطوری چشمهایت بازشده_ شیمیایی شده بود_ گفت: بالاخره بازشده ولی مثل خون قرمز است ولی دیدم شما تنهایی یک عینک دودی به ما دادهاند که به چشم زدهام من پیش شما میآیم گفتم: پس همانجا باش من خیالم راحتتر است. گفت: نه میخواهم آنجا بیایم . گفتم: اگر میخواهی بیایی با یکی از بچههای اطلاعات بیا. او یک بیسیم هم برداشته بود و روی فرکانس بسته بود که در مسیر با ما تماس بگیرد و ما راهنماییاش کنیم. که همدیگر را پیدا کنیم. بهوسیله یک موتور بهاتفاق یکی از بچههای اطلاعات آمدند وقتی به سمت ما میآمدند یک تماسی با بیسیم داشت. ارتباطمان برقرارشده بود. گفت: داریم میآییم بهجایی رسیدیم که من وقتی داخل سنگر روی بازی پشت خاکریز نشسته بودم صورتم را برگرداندم موتور را دیدم که در یکلحظه دارد میآید و دو نفر هم سوار هستند و همان عینک دودی هم که میگفت به چشمانش زده بود و پشت موتور بود. چفیهاش هم به گردنش بود در همین حین نگاهش میکردم مثلاً 50 متر به ما مانده بود. یکی از قارقارکهای عراق رسید بالای سر اینها یکسری بمب مستقیم روی موتور انداخت که هر دو نفرشان به شهادت رسیدند. سپس برادرش علی به آنجا آمد. ما رفتیم که محل حادثه را ببینیم آثاری ، چیزی از محراب پیدا کنیم. از مجموع بدن محراب و دوستش و موتورش توانستیم یکچیزی مثلاً دو کیلو پوست جمع کنیم. به این شکل محراب عزیز هم به کاوه پیوست.
ناظر و شاهد بودن شهدا
هنگام برپایی مراسم هفتم و چهلم برادر شهیدم علیاصغر حسینی محراب عده زیادی در برپایی این مجالس کمک کردند. یکی از این افراد، خادم مسجد رضوی بود که در هنگام پایین آوردن غذا یکی از دیگها به پشت پایش خورد و مقداری صدمه دید. شب مجلس چهلم، یکی از همسایهها خواب میبیند که برادرم علیاصغر آمده و از تمام کسانی که همان روز در مجلسش کمک کردهاند تشکر کند. و در ضمن حال خادم مسجد را هم میپرسد.