گروه استانهای دفاعپرس - «غلامرضا تدینیراد» رئیس مرکز رصد فضای مجازی، اطلاعرسانی و افکار عمومی فرماندهی انتظامی خراسان رضوی؛ التماس دعای یکی از دوستان که از راه دور میخواست نایب الزیاره او در بارگاه مطهر امام رضا (ع) شوم مثل همیشه توفیق زیارت دوباره حرم را نصیبم کرد؛ کعبه مقصودی که قرار دلهای عاشق و دارالشفای دلدادگان کویش است.
به راه افتادم و پس از گذشت نیم ساعت در صحن حرم با زیارت بارگاه و خواندن دو رکعت نماز به نیابت از دوست عزیز، برایش از امام رضا (ع) ملتمس دعا شدم.
لحظهای در همان حال و هوا یاد خاطرهای افتادم و همان جا کاغذ و قلم از جیب لباسم در آوردم. واقعا گاهی ما انسانها به یک نگاه از امام رئوف نیازمندیم تا سیراب آن چه خواستهی دل تمنا میکند؛ شویم. یاد آن خاطره و مطالبی که به ذهنم خطور میکرد از اینجا شروع میشد.
با یکی از دوستان از سالهای قبل بگو مگویی داشتیم. میگفت من اعتقادی ندارم و انسان نباید وقت خودش را برای زیارت و دعا و راز و نیاز بگذراند.
اصل زندگی فقط پول درآوردن است و بس. شنیدن این حرفها سبب آزردگی خاطر بود. بحث و گفتگو با او هم فایدهای نداشت. شاید همین مساله سبب شد رفاقتمان کمکم سرد و حتی رفتوآمدهایمان قطع شود.
پس از آن، گهگاهی زنگ میزد و نمیدانم چرا با گفتههایش میخواست همچنان ثابت کند اعتقاد چندانی به زیارت حرم ندارد.
یادم هست؛ یک شب سرد زمستانی خوابیده بودم. عقربههای ساعت به یک بامداد نرسیده بودند که گوشی تلفنم زنگ خورد. با دلهره از خواب پریدم. همان دوست قدیمی بود. با نگرانی تلفن را جواب دادم.
بیمقدمه پرسید خانهای؟ گفتم: بله. گفت میآیی با هم جایی برویم؛ کار واجبی پیش آمده است. این حرف دلشورهام را بیشتر کرد. پرسیدم اتفاقی افتاده است؟ پاسخی نداد؛ فقط خواهش کرد آماده شوم و همراهیاش کنم.
تصورم این بود اختلاف خانوادگی برایش پیش آمده است. بلافاصله آبی به دست و صورتم زدم و با او رفتم. خیابانها کمکم خلوت میشدند. سمت مرکز شهر حرکت کردیم. به میدان شهدا رسیدیم. جایی که برق نگاه گنبد نورانی حرم، دل هر رهگذری را میلرزاند.
دست به سینه نهادم و سلامی به امام رضا (ع) دادم. به دوست قدیمی گفتم: رسیدیم نزدیک حرم. بغض گلویش را میفشرد. اشک از چشمهایش جاری شد. گفت: میخواهم با هم برویم زیارت، زیارت امام هشتم (ع)، امامی که ضامن آهو است.
با صدای بلند گریه میکرد و ذکر یارضا یارضا (ع) میگفت. ماشین را در پارکینگ حرم پارک کردیم و از پله برقی بالا رفتیم. همچنان گریه میکرد و زائران حرم با دلی سوخته نظارهگر زاریاش بودند.
از او خواستم کمی خودش را کنترل کند. وارد صحن شدیم. پاهایش میلرزیدند. گوشهی صحن نشست و به دیوار تکیه داد. من سکوت کردم و اجازه دادم یک دل سیر با تمنای اشک، خودش را از ظلمت فاصلهای که از این آستان مقدس گرفته، دور کند.
دو رکعت نماز خواندیم. سر از سجده برداشت. با صدایی بغض گرفته گفت: بچهام بیمار است و از امام رضا (ع) بخواه برای شفایش واسطه من و خدا شود؛ حالا میفهمم هیچ جای دنیا مثل حرمِ آقای غریبان امن و آرامش بخش نیست.
آن شب با هم دست به دعا برداشتیم و پس از خواندن زیارت وداع و دعا به خانه برگشتیم. چند ماهی گذشت، او یک روز زنگ زد و با خوشحالی میگفت بیماری کودک به لطف خدا و نگاه امام رضا (ع) روبه بهبودی است.
دوست قدیمی حالا میگوید بزرگترین دارایی و ثروت دنیا همین توفیق همجواری و زیارت این حرم مطهر و احساس آرامش و امنیت است.
او از آن به بعد نذر کرده همراه خانوادهاش هر موقع بتواند و به خصوص بعد از ظهر روزهای جمعهها به زیارت حرم امام رضا (ع) برود.
متن این خاطره تمام شد. کاغذ را تا کردم و داخل جیبم گذاشتم. از همان جا به دوستی که از راه دور ملتمس دعا بود زنگ زدم. نمیدانم چرا بغضم ترکید. به او گفتم در حرم هستم، برایت دعا میکنم. هرچه میخواهی از آقای غریبان و معین ضعیفان بخواه و آقا امام رضا (ع) را به جوادش قسم بده تا شفیع تو باشد و حاجت روا شوی. شک نکن اگر خیر و صلاحت باشد از در خانه علی ابن موسی الرضا (ع) دست خالی بر نمیگردی.
انتهای پیام/