روایت داستانی شهید مصطفی خمینی 1؛

من «مصطفی» را برای آینده اسلام می‌خواستم

«حاج آقا مصطفی» از مهمترین ارکان نهضت امام خمینی(ره) بودند که شهادتشان روند پیروزی انقلاب را شتاب داد. این روایت داستانی به جنبه های زندگی مبارزاتی ایشان می‌پردازد.
کد خبر: ۶۸۶۳۶
تاریخ انتشار: ۱۳ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۰:۲۰ - 02February 2016

من «مصطفی» را برای آینده اسلام می‌خواستم

گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس: زندگی مبارزاتی «حاج آقا مصطفی» قابل تامل و بررسی است که متاسفانه تا کنون به آن توجهی نشده است. این متن داستان زندگی ایشان را تا زمان شهادتشان در ده فصل روایت خواهد کرد.

کودکی

در 21 آذر سال 1309 در محله الوندیه شهرستان قم در منزل اجارهای پدرم متولد شدم. به مناسبت نام پدر بزرگ پدریام «شهید سید مصطفی موسوی» مرا نیز مصطفی نامیدند. مادرم خیلی دوست داشت که نامم مصطفی باشد و پدرم را راضی کرد و گفت: «چون نام پدرتان مصطفی بوده است، بسیار مناسب که نام پسرمان را هم مصطفی بگذاریم.»

پدرم هم راضی شدند و اسمم را محمد گذاشتند، لقبم را مصطفی و کنیهام را ابوالحسن؛ ابوالقاسم نگذاشتند که هر سه مشابه حضرت رسول (ص) نشود.

من دیرتر از کودکان دیگر زبان باز کردم، بهگونهای که تا چهار سالگی فقط چند کلمه را میتوانستم بگویم؛ اما وقتی مرا به مکتبخانهای در نزدیکی منزلمان گذاشتند تأثیر فراوانی در حرف زدن من بر جای گذاشت و نگرانی پدر و مادرم برطرف شد.

من در دامن مادری با تقوا و پدری دانشمند و در محیطی آکنده از معنویت و عرفان رشد کردم. گرچه در بسیاری از رفتارهای فردی و اجتماعی مانند سایر کودکان بودم، ولی گهگاه با رفتار و کردارم که از نبوغ و استعدادی سرشار حکایت میکرد، دیگران را به شگفتی وا میداشتم. من کودکی لاغر اندام ولی شجاع و جسور بودم. پس از طی دوران کودکی راهی دبستان شدم. تا پنجم ابتدایی در دبستان «باقریه» و «سنایی» قم به تحصیل پرداختم. در چهارده سالگی به تحصیل مقدمات علوم و معارف دینی پرداختم. دارای نبوغ و هوش سرشاری بودم و بدین جهت به سرعت از همردیفان خود پیشی گرفتم.

از جمله خصوصیاتم در درس، در درجه اول استعداد قویم بود؛ حافظهای قوی هم داشتم. به همین دلیل با اصرار آیت الله سبحانی همة الفیة ابن مالک را حفظ کردم و البته خوب هم میخواندم. علاقهمند بودم کتاب نخبةالمقال را (کتابی در موضوع تراجم و رجال) که راجع به علما بود، حفظ کنم. بعدها که معقول را نزد دیگران خواندم، قسمتی از اشعار منظومه را هم حفظ کردم  و میخواندم. گاهی در یک مسأله، اگر طرف مقابل هم مثل من حال و حوصله داشت، شاید یک ساعت و نیم بحث میکردیم. به علت علاقه و استعداد درخشان توانستم طی مدت دو سال و چند ماه کتابهای سیوطی، حاشیه ملاعبدالله، معالمالاصول، شمسیه، مطول و بخشی از شرح لمعه را به پایان برسانم.

در هفده سالگی، پس از پایان دوره مقدمات حوزه معمم شدم. به یاد دارم در روزی که ملبس شدم، پدرم  در یک مجلس مهمانی، عدهای از دوستان را برای ناهار دعوت کردند تا من تشویق شوم و با تشریفات خاصی عمامه بر سرم بگذارند و من با شادی و خوشحالی زیادی با لباس جدید از مهمانها پذیرایی میکردم.

دوره سطح حوزه را به مدت پنج سال نزد حضرات آیات: مرتضی حائری یزدی، محمدجواد اصفهانی، محمد صدوقی و سیدمحمدباقر سلطانی فرا گرفتم. ضمن اشتغال به فراگیری فقه و اصول، فلسفه را نیز نزد آیةالله سید رضا صدر آغاز کردم و منظومه حکمت سبزواری را نزد وی فرا گرفتم و خود نیز به تدریس آنها در مدرسه حجتیه قم پرداختم. پس از آن جهت فراگیری «اسفار» به حوزه درس آیةالله سیدابوالحسن رفیعی قزوینی و علامه سیدمحمدحسین طباطبایی روی آوردم. در بیست و یک سالگی در درس خارج آیات عظام سیدحسین طباطبایی بروجردی، و سیدمحمدحجت کوهکمری حضور یافتم.

نزدیک به سیزده سال فقه و اصول را نزد پدرم فرا گرفتم. از محضر درس آیةالله سیدمحمد داماد نیز بهره گرفتم. در آن زمان مرحوم آیةالله العظمی بروجردی امتحانی را در سطح طلاب شاخص حوزه علمیه قم گذاشته بودند که پس از اعلام نتایج، من یکی از چهار نفر طلبه ممتازی بودم که معرفی شدم. پس از تلاش فراوان در 27 سالگی به درجه اجتهاد نائل آمدم که اجازه اجتهادم از طرف پدرم بود.

در مدت توقف دوازده ساله در حوزه نجف به بهرهگیری از حضور آیات عظام و مراجع تقلید حوزه علمیه نجفاشرف آقایان: سیدابوالقاسم خویی، سیدمحمود شاهرودی و سیدمحسن حکیم وآیةالله سیدحسن بجنوردی نیز استفاده کردم.

شروع مبارزات

قبل از شروع نهضت پدرم تا حدودی با جریانهای سیاسی جامعه آشنایی داشتم و نسبت به جریانهای مذهبی همفکری و گرایش داشتم یکی از مؤثرترین تشکلهای سیاسی و مذهبی، جمعیت فداییان اسلام بود که با تکیه بر مبانی فکری دینی به مبارزات دامنهداری از سال 1320 تا 1334 دست زدند. من با رهبر این جمعیت؛ یعنی شهید سیدمجتبی نواب صفوی آشنا بودم و در جلسات آن شرکت میکردم. با نفر دوم این جمعیت نیز که شهید عبدالحسین واحدی بود، ارتباط دوستانه و نزدیکی داشتم. از آنجا که هیچگاه حاضر نبودم زیر بار ظلم و ستم بروم بیاندازه به مرحوم نواب و مرحوم واحدی علاقه داشتم و با آنها در جلسات خصوصی شرکت میکردم.

نواب صفوی واقعاً دلیر و توانا و از روی احساس، سنگ اسلام را به سینه میزد و نمیتوان او را دور از حقیقت دانست؛ این طایفه، دیر زمانی در قم زیست میکردند و آن وقت ما قم بودیم و از دور آنها را میپاییدیم. تا آن که شبانه، عدهای با چوب و چماق، در پیش چشم چند صد نفر طلبه، بر آنان هجوم بردند و آنان را زدند که دیگر کار به جایی رسید که  دیگر نتوانستند در قم بمانند  در نتیجه به تهران رفتند و  سرانجام به دست پسر رضاخان جلب شدند و با سکوت مرگبار علما، تیرباران شدند و دوست من عبدالحسین را در جای دیگر از بین بردند و داغش را به دل ما گذاردند.

دیدار پدر با دکتر امینی

درسال 1340 امینی به عنوان نخست وزیر روی کار آمد. او با سخنرانی و انتقاد شدید از دولتهای پیشین و دست زدن به بعضی اقدامات فریبنده تلاش کرد در میان روحانیت نفوذ پیدا کند، لذا در روز جمعه اول دی ماه 1340، به قم آمد و با مراجع و از جمله پدرم دیدار کرد. حدود ساعت 30 / 11 بود که نخست وزیر با جمعی از یاران و معاونان و مسئولان شهر قم، وارد منزل پدرم واقع در باغ قلعه شدند. پدرم هنگام ورود امینی به منزل از جای بلند نشد. او به بهانه باز کردن بند کفش خود مدتی خود را معطل کرد تا شاید پدرم را به احترام خود وادار کند، ولی پدرم از جای خود تکان نخورد و تنها هنگام نشستن او به صورت نیم خیز حرکتی کرد. وقت رفتن نیز پدرم صرفا برخاست و ایستاد و بدرقه اش نکرد.

امینی انتظار داشت که پدرم با او پیرامون اصلاحات ارضی صحبت کنند اما ایشان سخنان پندآمیز و عارفانه ای مطرح و او را نصیحت کرد و از وضعیت آموزش و پرورش و سهولت طلاق در محاضر و گسترش مفاسد انتقاد نمود.

پس از تعارفات معمولی و صرف چای و شیرینی، با حضور آیت الله پسندیده و جمعی از فضلا و طلاب، پدرم شروع به صحبت نموده و این چنین آغاز سخن نمودند.

«خداوند متعال در وجود هر فرد از افراد بشر، استعداد خاص و شایستگی ویژه ای را به ودیعت نهاده است که اگر با روش صحیح و اسلوب درست مورد استفاده قرار گیرد، همیشه قابلیت ترقی و پیشرفت را دارد و هر فرد بشر هر مقدار ترقی و پیشرفت نمود، به همان اندازه تکالیف و مسولیت های او نیز در قبال خداوند و جامعه افزون تر و بیشتر می گردد  مثلا شخص جنابعالی که امروز در راس حکومت و دولت قرار گرفته اید، مسوولیت شما شبیه و همانند یک فرد عادی نیست، و به طور یقین تکالیف و مسوولیت های شما خیلی سنگین تر از دیگران است …اکنون که شما عهده دار دولت هستید، باید طوری به نفع مردم و اجتماع گام بردارید و خدمت نشان دهید که در پیشگاه خداوند متعال و وجدان خود احساس مسوولیت و تقصیر ننمایید. مملکت ایران تاکنون صدراعظم ها و نخست وزیران فراوانی به خود دیده است. امیرکبیرها، قائم مقامها و نخست وزیران دیگر.

برخی از آنان خاطره ای خوب در تاریخ به جا گذاشته اند و برخی خاطره ای بد، یا به تعبیر دیگر، برخی مرحوم بوده اند و مورد استرحام مردم و برخی ملعون بودند و مورد نفرت. آنان که به این مملکت و ملت خدمت کرده اند و مسوولیت خود را درست انجام داده اند، هرگز از خاطره ها بیرون نمی روند. مثلا مردم ما همیشه از امیرکبیر ذکر خیری دارند و در حق او طلب رحمت و مغفرت می کنند، ولی نخست وزیرانی هم بوده اند که همیشه مورد لعن و نفرین مردم بوده اند و هستند. شما سعی کنید از آن گروه دوم نباشید. در حوزه علمیه قم، حدود 5 تا 6 هزار تن محصل و طلبه وجود دارد که مشغول تحصیلات دینی هستند. اینان افرادی هستند که گرمی و سردی دنیا را چشیده و با کمال عشق و علاقه درس می خوانند. آنان جوانی و نشاط زندگی و بهار عمر خود را در راه تحصیل علم صرف می کنند و با کمترین هزینه زندگی امرار معاش می نمایند. بی آن که کوچکترین تحمیلی به بودجه دولت داشته باشند، یا از دولت توقع و انتظار کمک مالی و مادی بنمایند، و یا سربار فرهنگ و آموزش شده، در بودجه دولت کسر و نقصانی به وجود آورند. اینان افرادی هستند که نتیجه مطالعات و محصول تحصیلات عالیه خود را مفت و مجانی در اختیار ملت قرار می دهند و مردم را به راه راست و صلاح دعوت می کنند، و پلیس معنوی و درونی را در ملت زنده و بیدار نگه می دارند.

آنان با تبلیغات و ارشادات درست و صحیح خود، مردم را از دردی و خیانت و تعدی به مال و ناموس دیگران و تقلب و دروغ و فریب بر حذر می دارند. مسلم خدمات ارزشمند آنان خیلی نافع تر از دستگاه عریض و طویل پلیس و نیروهای انتظامی کشور است که بودجه هنگفتی را به خود اختصاص می دهد تا آن را سرپای خود نگه دارد. (تصدیق نخست وزیر و حضار) انتظار از دولت آن است که در راه تحصیلات و تبلیغات اینان، موانعی ایجاد نشود تا آنان به راحتی به گسترش و تبلیغ احکام اسلام اشتغال ورزند.»

دکتر امینی درجواب گفت: «حضرت آیت الله توجه دارند که امروز، مملکت ما بیش از حد دچار انحطاط اخلاقی و ضعف و سقوط مبانی دینی شده و دچار مشکلات گوناگون و عجیب اجتماعی است. به حدی که در هر نقطه کشور، مردم دارای عقاید و نظریات خاصی شده اند. تنها سد محکم و دژ قابل اعتماد و امید، همین آقایان روحانیون و اهل علم هستند و انصافا خدمات آنان همان گونه که اشاره فرمودید، نسبت به جامعه و کشور قابل تردید و انکار نیست؛ ولی با همه این احوال، دولت و مردم از آقایان روحانیون توقعات و انتظارات بیشتری دارد. آنان باید با دولت و فرهنگ و آموزش کشور همکاری نزدیکتری داشته باشند و علیه تمام مفاسد و آلودگی هایی که متاسفانه دامنگیر اجتماع ما شده است، قیام و اقدام نمایند.»

پدرم گفت: روحانیت هم از دولت خواستها و انتظارات دینی و معنوی دارد که اگر برآورده شود، صددرصد به نفع خود دولت و جامعه و مردم خواهد بود. من این درخواست ها را در دوران زعامت حضرت آیت الله بروجردی (رحمه الله علیه) به ایشان نوشتم تا با دولت در میان بگذارند و به مسوولان تذکر دهند، نمی دانم ایشان غفلت فرموده، تذکر ندادند، یا گوشزد کردند، ولی دولت عمل ننمود. از تقوی و تعهد آیت الله بروجردی بعید می دانم مسائلی را که در رابطه با سرنوشت اعتقادی و اسلامی عموم مردم مسلمان بود، به دولت تذکر نداده باشند. یقینا ایشان تذکر داده اند، ولی این دولت بوده است که به تذکرات روحانیت توجه نداشته است من تاکنون به کشف این راز موفق نشده ام که چه ارتباطی بین دانشگاههای کشور و بی اعتقاد شدن جوانان به مبانی دینی وجود دارد؟ امروز ما شاهدیم که اکثر جوانانی که از آموزشگاههای دولتی فارغ التحصیل می گردند و جذب اجتماع و خدمت می شوند اغلب به احکام اسلام و معتقدات مذهبی پایبندی و علاقه نشان نمی دهند.»

دکتر امینی گفت: «ما از روز نخست به این امر مهم توجه داشتیم و می دانیم مملکت بدون دیانت و فضیلت، بقا و ثبات ندارد و فرهنگ اسلامی، ستون فقرات این مملکت را تشکیل می دهد. از این رو سعی و کوشش به عمل آمده است که آموزگاران نسبتا متدین در فرهنگ و آموزش استخدام شوند و درباره استخدام روحانیون و تنظیم کتابهای تربیتی و اخلاقی تاکیدات فراوانی صورت گرفته است و هم اکنون وزارت فرهنگ مشغول مطالعه و تنظیم برنامه صحیح و مفید دینی است و دستور داده شده است کتابهایی چاپ و در اختیار فرهنگ قرار گیرد که شامل مواد دینی و برنامه های تربیتی و اخلاقی بوده باشد.عنایت دارید پیش از آنکه نظام آموزشی جدید بر اساس شیوه های غربی در کشور ما پیاده شود درست قبل از تاسیس دانشگاه تهران که در سال 1313 صورت پذیرفت، در این کشور جز روحانیون، با سوادی وجود نداشت و سررشته آموزش فرهنگ مردم در اختیار آنان قرار داشت.

ولی پس از آن که نظام آموزشی جهان تغییراتی پیدا نمود و تمدن غربی وارد محیط آموزشی ما شد، در برنامه های تعلیم و تربیت نیز تغییرات و تحولاتی به وجود آمد، ولی آقایان روحانیون به جای آن که فرهنگ و مراکز آموزشی ما را قبضه کنند و از نفوذ مفاسد تمدن بیگانه جلوگیری به عمل آورند، متاسفانه اغلب آنان انزوا و عزلت را اختیار نمودند و مساجد و منابر را انتخاب کردند و اکنون پس از گذشت نیم قرن از آن تاریخ، آقایان وااسلاما! سر می دهند. من اعتراف می کنم در دانشگاههای ما اساتید یهودی، مسیحی، زرتشتی، حتی بهایی و غیره وجود دارد، ولی چه باید کرد؟ وقتی درب دانشگاه باز است، نمی توان آن را بدون استاد گذاشت و هنگامی که استاد صالح و درستکاری وجود ندارد، طبیعی است که خلا ایجاد شده از اساتید غیر صالح پر شود. مسوولیت این کار هم بر عهده روحانیون می باشد که همکاری لازم را از روز نخست با فرهنگ نداشته اند.»

پدرم گفت: «شما اشاره ای به ورود فرهنگ بیگانه و تاسیس دانشگاه نمودید و تقصیر این مفاسد اخلاقی را بر عهده روحانیت گذاشتید. پس به حساب شما روحانیت می خواهد مردم بی دین باشند؟ به گمان شما روحانیت می خواهد مردم در مفاسد اخلاقی به سر برند؟ ولی یادتان می آید در آن روزگار تاسیس دانشگاه، حکومت در دست چه کسی بود؟ کی ها بودند که حکومت ایران را اداره می نمودند؟ می دانم شما نمی توانید پاسخ صریح به این سوال بدهید، اجازه بدهید من خودم توضیح دهم تا کاملا رفع شبهه شود، آن روز حکومت در دست سردار سپه، رضاخان بود. آیا می دانستید که رضاخان را انگلیسی ها روی کار آوردند و او سر سپرده بریتانیا و یک حکومت دست نشانده بیگانه بود؟ شما می فرمایید روحانیون با یک حکومت دست نشانده بیگانه همکاری می نمودند؟ روحانیت هرگز نمی توانست با یک حکومت دست نشانده اجنبی همکاری و معاضدت داشته باشد. خود آنان مردم را از اعانت به ظلم و ظالم برحذر می دارند، می فرمایید خودشان می آمدند اعوان الظلمه می گشتند و بر ستمکار کمک می نمودند؟ نه! روحانیت هرگز چنین اجازه ای را نداشت. آنان به هیچ قیمت حاضر نمی شدند با دست نشاندگان خارجی تفاهم و مساعدت داشته باشند. ناچار در انتظار حکومت صالحه به سر می بردند تا با آن همکاری و مساعدت داشته باشند و چون در آن ایام، چنین حکومتی وجود نداشت و خودشان نیز امکانات برپا ساختن چنین حکومتی را نداشتند، ناچار خانه نشین می شدند و به گوشه حجرات مدارس و مساجد پناه می بردند و منتظر فرصتی بودند که بتوانند به وظیفه شرعی خود قیام نمایند.

شما درست می فرمایید که پنجاه سال پیش اکثریت با سوادان کشور را روحانیون تشکیل می دادند، ولی آنان چگونه می توانستند بر خلاف علم خودشان با حکومت های دست نشانده همکاری و همراهی نمایند؟ ایران آن روز حکومت مستقلی نداشت و روحانیت نمی توانست با همکاری خود بر اعمال حکومت های دست نشانده، صحه بگذارد و آنان را مورد تایید و تصدیق قرار دهد. آن روزها تنها راه چاره را انفصال از وضع موجود و انتخاب عزلت و گوشه گیری می دانستند.»

این گفتگوها تقریبا سه ربع ساعت طول کشید. پس از پایان گفتگو، دکتر امینی و همراهان به عنوان صرف نهار، عازم سالاریه شددند. به هنگام خداحافظی که درست موقع ناهار بود، پدرم تعارف نمودند که می توانید ناهار را هم اینجا تشریف داشته باشید و به غذای طلبگی اکتفا نمایید.

دکتر امینی اظهار داشت: بسیار خوشوقت می شدیم که در محضر شما باشیم، ولی چون وعده کرده ایم و منتظر هستند، معذرت می خواهم.

شریف العلماء گفت: آقای نخست وزیر! می دانید مقصود حاج آقا چیست؟ منظور حضرت آیت الله اینست که شما هم با سفره علما آشنا شوید تا معلوم شود علماء و طلاب چه می کشند؟

مجلس با تبسم پدرم و خنده حضار پایان پذیرفت، آنان به طرف سالاریه به میهمانی تولیت آستان حضرت معصومه (س) رفتند.

رسول حسنی

ادامه دارد

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار