به گزارش دفاعپرس از خراسان رضوی، «محسن شیرمحمدی زهآب» مسئول واحد اطلاعات لشکر ۵ نصر بیست و پنجم بهمن سال ۱۳۴۲ در مشهد به دنیا آمد. در سال ۶۱ دیپلم اقتصاد گرفت. تربیت معلم قبول شده بود، اما نتوانست بیشتر از سه ماه دوام بیاورد.
در اسفند ۱۳۶۱ عضو واحد اطلاعات عملیات لشکر ۵ نصر شد و در شناساییهای حساس این یگان، رشادتها آفرید.
«محسن شیرمحمدی زهآب» پس از شرکت در عملیاتهای والفجر ۱ و ۳، بیست و پنجم مرداد ۱۳۶۲ در حال مقاومت در برابر پاتک دشمن در مهران، بر اثر اصابت ترکش، به شهادت رسید.
برای گرامیداشت شهید شیرمحمدی زهآب به ذکر خاطراتی از این فرمانده شهید اشاره خواهیم داشت.
حمام در تانکر
مشغول شناسایی منطقه بودم. از شنیدن صدای یک عراقی، به خود آمدم. غافلگیر شدم. او در حال نزدیک شدن به من بود. سعی کردم خودم را زیر تخته سنگی پنهان کنم. ناگهانی قمقمه آبم، از جا درآمد و به زمین خورد.
خوش شانس بودم که قل خورد و پشت سنگی گیر کرد. نفسم را در سینه حبس کردم. هر لحظه منتظر بودم با سر و صدای سرباز عراقی، بقیه از سنگرها بیرون بیایند و اسیرم کنند. یک مسیر طولانی را با عبور از تپه ماهورها طی کرده بودم، از شدت تشنگی زبانم به کامم چسبیده بود و لبهایم از هم باز نمیشد.
هوا خیلی گرم بود. همانطور که خودم را به تخته سنگ چسبانده بودم، زیر لب، ذکر میگفتم. قلبم تند میزد. طوری که صدای تپش آن را میشنیدم. وقتی صدای پای عراقی دور شد، از پشت تخته سنگ بیرون آمدم؛ نگاهی به اطراف انداختم. تانکر آبی را دیدم که وسط مقر، بین چند سنگر قرار داشت. تشنگی خیلی به من فشار آورده بود. چارهای نداشتم جز اینکه، صبر کنم تا هوا تاریک شود.
وقتی شرایط مناسب شد، خودم را با احتیاط و آهسته، به تانکر رساندم. مشغول آب خوردن بودم که صدایی شنیدم. سرم را بالا آوردم، دیدم یک عراقی به سمت تانکر میآید. در یک لحظه خشکم زد و قدرت تصمیمگیری نداشتم. از هر طرف میرفتم، باید از کنار سنگری رد میشدم. اگر بدشانسی میآوردم و همزمان یک عراقی، از سنگر بیرون میآمد، کارم ساخته بود. زمان به تندی میگذشت. ناگهان چشمم به در بزرگ تانکر آب افتاد. تنها فکری که به ذهنم رسید این بود در تانکر را باز کردم آهسته به داخل تانکر آب رفتم؛ و بدون حرکت همانجا ماندم.
نفس کشیدن برایم سخت بود. چون صدای نفسم داخل تانکر میپیچید. سرباز عراقی که در حال شعر خواندن بود، آب خورد، دستهایش را شست و رفت. سرم را آهسته از تانکر بیرون آوردم و اطراف را نگاه کردم، وقتی شرایط را مناسب دیدم، از تانکر بیرون آمدم و بعد از تکمیل شدن اطلاعات شناسایی، با لباس خیس به مقر برگشتم.
مردههای زنده
برای شناسایی رفته بودیم. توی راه دو جنازه درشت هیکل عراقی افتاده بود. یکی از بچهها، پایش را بین جنازهها گذاشت و رد شد.
حدود نیم ساعت در آن منطقه بودیم و عکس و فیلم گرفتیم. وقتی برگشتیم، جنازهها نبودند. کمی آن طرفتر، صدای صحبت عراقیها میآمد. وقتی نگاه کردیم، دیدیم همان جنازههای درشت هیکلاند؛ که هنگام عبور خوابیده بودند.
بیخبری
سه ماه از رفتن شهید محسن شیرمحمدی به جبهه گذشته بود و از ایشان خبری نبود. یکی از همرزمان ایشان از جبهه برگشته بود، اما ایشان نیامد. تلفن زدیم و پرسیدم «چرا محسن نمیآید» گفتند محسن مقداری کار دارد نمیتواند بیاید.
همرزم دیگرش «مهدی عسگری» که ایشان هم به شهادت رسیدهاند، از جبهه برگشته بود. از ایشان با اصرار خواستیم تا بگوید محسن کجاست؟ ایشان گفتند، چون محسن در واحد «اطلاعات عملیات» است. اگر کسی جای محسن را بداند ستون پنجم فوری به دشمن اطلاعات میدهد و عملیات لو میرود.
نحوه شهادت محسن
محسن و چند نفر از دوستانش ماموریت داشتند تپهای را که مشرف به خاکریز خودمان بود حفظ کنند، دشمن خیلی تلاش میکرد که این تپه را اشغال کند، زیرا با سقوط تپه، خاکریز نیز به دست آنها میافتاد. محسن و دوستانش قهرمانانه از این تپه دفاع میکردند که در حین نبرد پای محسن زخمی میشود و از تپه پایین میآید، هرچه دوستانش اصرار میکنند به پشت خط برگردد قبول نمیکند و پایش را میبندد و دومرتبه جلو میرود. در این هنگام عراقیها خیلی نزدیک شده بودند طوری که دیگر جنگ تن به تن شده بود که ترکش خمپارهای به سر او اصابت میکند و به شهادت میرسد.
بخشی از وصیتنامه شهید محسن شیرمحمدی
خدایا! تو شاهدی که من، فقط برای رضای تو و به خاطر تو، به جبهه آمدم و تو شاهدی که این راه را، آگاهانه و بر اساس خواست قلبی خود، انتخاب نمودم.
چقدر دوست دارم تا آخرین لحظه عمرم، در راه تو در راه اسلام تو در راه امام و رهبر عزیزمان، که همان راه اسلام است باشم؛ و از تو،ای خدای مهربان، تقاضا دارم لحظهای مرا از این [راه]باز نداری.ای خدای مهربان تو خود میدانی که من، عاشق تو گشتهام و هر لحظه، در انتظار رسیدن به تو، [به]سر میبرم و مشتاقانه در این راه گام بر میدارم.
شهادت! تو خود شاهدی که چقدر برایت گریستهام و از خدا رسیدن به تو را خواستهام.ای خدای مهربان، هر چند میدانم لیاقتش را ندارم که به درجه رفیع شهادت برسم، اما در انتظار [میمانم]و امید [دارم]تو خود، لطف کنی و مرا نیز در ردیف شهدا قرار دهی و مرگ مرا در راه خودت قرار دهی.
انتهای پیام/