گروه استانهای دفاعپرس عصمت دهقانی؛ در میان کلمات آشنا چشم میچرخانم تا واژههای را برای از تو نوشتن بیابم اما اعجاز تو در جهان بیرحمی ها بسیار بزرگ است و واژهها را یارای توصیف این همه عظمت نیست. میخواهم واژه شوم، آن هم واژهی طوفانی؛ مگر میشود؟! چشمهایم تاب تماشای این همه را ندارد و گامهایم یارای این همه همراهی تو نیست.
آن گاه که استاد ازل بر لوح دلت نقش سرنوشت سرشت، به رنگ شقایق نوشت: «شهادت». اما تا شهادت باید زندگی کرد. اینگونه است که دلت را به سپیدی سحرگاهان میسپاری و شاخههای امید را در چشمان زندگی تکان میدهی. به امید روزهای روشن، دعاهایی که بر شاخ اجابت خواهند رسید را برشاخههای درخت زیتون گره میزنی ولی باز هم لحظات تلخ هجوم، بوی اهریمن را در آشپزخانه هم پیچانده است.
در نگاه معصوم کودک خویش صدایی میشنوی. الله اکبر! حتی برای آخرین بوسه فرصتی نیست. برجنازه میوه دلت، که دستانت برای گریههای بی صدایش گهواره شده اند، قصه جنینهایی که به مقصد نرسیده، کال بر زمین افتادند ونوزادانی که فاصله اذانی که در گوششان خواندند و نماز میتی که برپیکرشان ساعتی بیش نبود، را مرور میکنی. همانهایی که هنوز صاحب شناسنامه نشده اند، نامشان «شهید» میشود گلوی بریده را در دهانهی آتش وا می گذاری و دل به خدا میسپاری.
غزه از هجوم بمبهای بیرحم پر از آتش است و خون و قدمهایی که بوی پرواز میدهد.
ای اسطوره پایداری، ای شمع سوزان روزگار تیرگی، تو از سیاهی دل سنگ خوب میدانستی پس برای فرزندان دلبند خود که آرام و بیصدا بر روی تلی از خاک سرخ خوابیده اند، بخوان. برایشان بخوان آوازهای کودکانه ای را که از یاد برده اند. حالا ملائک هم همنوا با تو مویه سر میدهند.
در هیچ جای جهان اینگونه مادرِ مرگ باور را ندیده ام. جرعه جرعه خون فرزندانت را زمین تشنه غزه... میبلعد و اما منتظر رویش های سبز هستی.
ای مادر غزه! میدانم هر وقت لازم باشد گره روسری ات را محکم می بندی و بر دوش نحیف، اما استوارت جعبههای فشنگ را حمل می کنی.
مدتهاست زنگ در شنیده نمیشود. اصلاً دری نیست که زنگش شنیده شود.
یادت هست، پسر بزرگت، نور چشمت برای تو نوشته بود: «مادربه خانه بر می گردم» اما پسر که برنگشت هیچ، خانه هم فرو ریخت. اما تو عزمت را جزم کردی که اگر خانه ات فرو ریزد، دوباره خواهی ساخت، مزرعه ات را اگر بسوزانند، دوباره بذر خواهی کاشت و نان خواهی پخت.
اگر تو را از سرزمین مادری ات برانند دوباره باز خواهی گشت و بر صفحه دل نقش آزادی خواهی کشید و در معبر هر کوچه مشتی فریاد خواهی شد بر سر آنان که در برابر این همه بی رحمی سکوت کردند.
انتهای پیام/