خبرگزاری دفاع مقدس: خواهرش از اینکه مهدی با لحن توبیخ آمیزی با او حرف زده بود ناراحت شد. اشک در کاسه چشمش جوشید و با صدای خفه ای گریه کرد و به طرف آشپزخانه دوید.
مهدی به طرف حوض رفت، دست و صورتش را شست و زیر لب گفت: لعنت بر شیطان!
وقتی از کنار آشپزخانه رد می شد، صدای گریه خواهرش را شنید، دلش گرفت. از اتاق خانم ها، همسرش را صدا زد و گفت:
_ برو پیش خواهرم، انگار از دست من ناراحت شده.
_ آخه چرا؟
_ هیچی، گفتم حجابت را کامل تر نگاه دار. حالا شما برو، بگو بیاید پیش مهمان ها، بگو مرا ببخشد.
همسرش به آشپز خانه رفت و مدتی بعد، بازگشت. مهدی پرسید: چی شد؟
_ می گوید نمی آیم و مهدی را نمی بخشم.
او از اینکه با خواهرش با صدای بلند صحبت کرده بود، ناراحت و پشیمان بود. طاقت نیاورد، با قدم های سنگین به داخل آشپز خانه رفت، خواهرش گوشه ای کز کرده بود و به آرامی گریه می کرد.
مهدی به او نزدیکتر شد و گفت: خواهر خوبم! من در این روز جشن و عید، تو را ناراحت کردم. عذر می خواهم، مرا ببخش.
خواهرش از این تواضع و فروتنی مهدی تعجب کرد. آرام شد، صورتش را شست، وقتی می خواست از آشپزخانه بیرون برود، نگاهش به چشم های مهدی افتاد. آن چشم ها، خیس و اشک آلود بود.
شهید مهدی تهامی
کتاب زیرباران صفحه 51- 53