به گزارش دفاع پرس از سمنان ، فرزند عباسقلی بیست و پنجم شهریور هزار و سیصد و پنجاه در سمنان و در یک خانوادهی مذهبی به دنیا آمد. پدرش نانوا بود و زندگی متوسطی داشتند. یک خواهر و یک برادر داشت. سال پنجاه و هفت در کلاس دوم ابتدایی مدرسهی شهید چمران درس میخواند. انقلاب اسلامی به پیروزی نهایی نزدیک شده بود و مردم در برابر سختگیریهای نظامیان وابسته به دربار که تلاش داشتند به هر قیمتی شاه را نگه دارند، بیباکانه و با خانواده در تظاهرات شرکت میکردند.
دهم دی ماه پنجاه و هفت او همراه خانوادهاش به فرمان امام خمینی به صحنه آمد و در راهپیمایی شرکت کرد. حدود یک و نیم بعد از ظهر بود که مأمورین شاه در میدان شهید بهشتی(فلکهی سیسر) به سوی مردم آتش گشودند و بهروز از ناحیهی سر هدف قرار گرفت و شهید شد. مردم که از شهادت او به هیجان آمده بودند، بر روی دست تا امامزاده یحیی سمنان تشییع با شکوهی ترتیب دادند و در آنجا به عنوان اولین شهید سمنان دفن کردند. ریختن خون پاک او بر زمین، نقطهی عطفی در حرکتهای انقلابی مردم سمنان شد
خاطراتی از بهروز از زبان مادر شهید
شبهایی که مردم میرفتند بالای پشتبام و در مخالفت با نظام شاهنشاهی تکبیر میگفتند، اصرار داشت که ما هم برویم، اما خانهی ما طوری بود که مأموران به راحتی میتوانستند ما را شناسایی کنند. برای همین ما میترسیدیم و نمیرفتیم. احتیاط کاری ما را که میدید، میگفت:«ترسوها! از چی میترسین؟ اصلاً من خودم میرم.».
با خواهرش یک پتو برمیداشتند و میرفتند بالای پشتبام. پهن میکردند و مینشستند روی آن و بعد تکبیر میگفتند. ما کمی صبر میکردیم و دلواپس میشدیم. از پشت سرشان مجبور میشدیم برویم بالا. ما که میرفتیم او پشت پیدا میکرد. از بالای پشتبام سنگ پرتاب میکرد طرف مأمورها و شعار میداد:«ای جلّاد! مرگت باد!». بعدها همین جملهی بهروز شد شعار روی تابلوها و دیوارها
مادر درحالی که بغض در گلو داشت از نحوه شهادتش گفت:
مردم حکومت نظامی را شکسته بودند. خیابانها شلوغ بود. کشیده شدند به طرف میدان شهید بهشتی. ساعت حدود یک و نیم بعد از ظهر بود. مأموران شهربانی رسیدند و اول چند تیر هوایی شلیک کردند که مردم متفرق شوند. وقتی دیدند کسی توجه نمیکند، سر اسلحهها را گرفتند پایین و مردم را به رگبار بستند. من و دخترم فرار کردیم طرف خانهمان که همان نزدیکی بود. مدتی گذشت ولی از بهروز خبری نشد. نگران شدم. مردم پخش شده بودند و دیگر صدای تیراندازی نمیآمد. برگشتم توی خیابان که ببینم کجا دارد کنجکاوی میکند. چشمم افتاد به جنازهی پسربچهی کوچکی که همه جایش را خون گرفته و نقش زمین شده بود. دخترم همراهم بود. گفت:«مامان! بریم ببینیم این بچه چی شده.».
از همان دورتر معلوم میشد که سرش متلاشی است. با ترس و لرز رفتیم نزدیکتر. بهروز بود. محکم کوبیدم توی سرم و فریاد کشیدم. پاهایم سست شد و از کار افتاد. قدرت حرکت کردن را از دست دادم. مستأصل شدم. کمی طول کشید تا بتوانم بر خودم مسلط شوم. به خودم که آمدم او را بر داشتم و دویدم طرف بیمارستان. بردند اتاق عمل و چند دقیقه بعد آمدند و گفتند:«متأسفیم! گلوله از مغزش عبور کرده، نتونستیم کاری براش بکنیم.».
فردای آن روز بهروز روی دست مردم تشییع شد. و یک هفته بازار سمنان تعطیل شد.