بریده کتاب؛

مثلث مشکی

در کتاب «یک شیشه مربا» اثر سعید حیدری آمده است: با پیرزن وارد سردخانه شدم و اسم‌های روی تابوت همه شهدا را برایش بلند خواندم، نبود و، اما او اصرار داشت همین امروز و همینجا پسرش را ببینید و دروغ چرا، اشتیاقم برای کمک کمتر شده بود و کمی کلافه شده بودم.
کد خبر: ۷۲۷۰۲۶
تاریخ انتشار: ۲۸ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۵ - 16February 2025

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از خراسان رضوی، کتاب «یک شیشه مربا» اثر «سعید حیدری» که به خاطرات رزمندگان و شهیدان خراسان رضوی پرداخته، در ۱۰۰ صفحه با قطع رقعی توسط انتشارات یاران رضا (ع) به چاپ رسیده است.

مثلث مشکی

مثلث مشکی

تقریباً هر روز کار من این طور شروع می‌شد که وارد معراج شهدا می‌شدم و اسم شهدایی را که امروز خانواده آنها برای دیدار پایانی می‌آمدند از دفتر بر می‌داشتم و خودم را به همان پنجره کوچک مراجعات که قاب بیشتر خاطره‌های من از خانواده شهدا بود می‌رساندم و باید سنگ صبور دل‌های داغدار مردم می‌بودم و شنیده بودم صبر، گیاهی تلخ‌مزه است و صبر کردن چشیدن این تلخی است، اما این تلخی گاهی برای من خیلی شیرین بود.

شیرینی آن روز در پنجره کوچک من تصویر پیرزنی بود که چهار زانو در انتهای دید من نشسته بود و با چادر مشکی شبیه مثلثی مشکی بود که کنجکاوی من را بر می‌انگیخت. بلند شدم و پنجره را بستم و خودم را بالای سر پیرزن رساندم، سلام کردم، نگاهی به لباسم کرد و گفت: اومدم اینجا پسرم رو ببینم.

لیست را از بالا به پایین نگاه کردم اسمش نبود، کنجکاوتر شده بودم دوباره با دقت بیشتر نگاه کردم، باز هم نبود، می‌خواستم خاطرش را جمع کنم، با پیرزن وارد سردخانه شدم و اسم‌های روی تابوت همه شهدا را برایش بلند خواندم، نبود و، اما او اصرار داشت همین امروز و همینجا پسرش را ببینید و دروغ چرا، اشتیاقم برای کمک کمتر شده بود و کمی کلافه شده بودم، گفتم: مادرجان کی به شما گفته پسرتون اینجاست؟ نگاهم کرد، برایش سخت بود و مثل معلمی که می‌خواهد درسی دشوار را توضیح دهد گفت: ساعت سه و نیم صبح آمدم لب حوض که وضو بگیرم دیدم یک هواپیما داره از روی حیاط رد میشه و جنازه پسرم توی هواپیما بود، خودم دیدم و همه چیز گواهی می‌داد که اشتباه می‌کند، اما نگاه جدی پیرزن باعث شد سرم را پایین بیندازم، می‌خواستم چیزی بگویم که حرفی زده باشم و خودم را نجات دهم که بهانه حرف زدنم را آقای دایی همکارم با تحویل برگه‌ای به من باز کرد، داخل برگه اسم پسر شهید این مادر بود که همین الان رسیده بود و پرسیدم چرا الان؟ گفت ساعت چهار صبح رسیده، از فرودگاه زنگ زدن و گفتن شهیدی اومده و باید جنازه‌اش رو تحویل بگیرین.

نگاهی به پیرزن انداختم و بزرگ بود خیلی بزرگ، گفتم سبحان اللّه ما کجاییم اینها کجا...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار