دلنوشته/ حامد اعلمی

نجوای نیمه‌شب با دو شهید گمنام؛ در تبعید زمین، به آغوش بی‌نهایت خدا

اینجا، در سکوت مهربان شب، کنار مزار دو شهید گمنام پادگان دوکوهه، زانو زده‌ام؛ دل به دردهایی سپرده‌ام که نه از عظمت خدا، که از کوچکی خود شرمنده‌ام می‌کند. اینجا جایی است که استخوان‌های خاکی، عطر خدا می‌دهند و شهید، چراغ عبور نور بی‌نهایت می‌شود... در این شب بی‌پایان، میان خاک و آسمان، از خویش گریخته‌ام تا شاید به او بازگردم.
کد خبر: ۷۴۶۹۴۰
تاریخ انتشار: ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۰۹:۵۷ - 17May 2025

خدای من

نجوای نیمه‌شب با دو شهید گمنام؛ در تبعید زمین، به آغوش بی‌نهایت خدا

اینجا ...

اینجا در کنار مزار دو شهید گمنام و والا مقام تن به خاک تکیه داده‌ام ...

گویی عجز من برای تو دیدنیست و بزرگیت بی نهایت برایم درس ...

در زیر انبوهی خاک از جنس انسان، تکه تکه استخوان‌هایی از همین جنس، آن مخموره‌ی بی حجابی که معطر به عطر خداست در دل خاک آرامش گرفته و روح بلندشان به شرط واگذاری این امانت به آغوش بی نهایتِ گسترده‌ی تو پر کشیده است ...

اینبار هم از خود بی خود شدم، از عجزِ نه در برابر عظمتت، بلکه در مقابل حشرات ریز در آسمان محدود اطرافِ وجودم، و به شرم سر در گریبان فرو برده‌ام ...

خدایا، تو را چه شود که این کوچکی ببینی و لطف و کرامتت روزیم گردانی و باز بفرمایی تو از مایی و اینبار هم شرمنده‌ترین، من باشم؟

در سکوتِ اطراف این زنجیرِ اتصال از شهید تا بخدا، نفسهایم را براحتی می‌شمارم و در هر دم و بازدمی خود را اسیرترین در خاک میبینم، آنگونه که اموات را اسیر خاک می‌نامند، گویی نمی‌دانند انسان خود اسیر خاک و در تبعید زمین است...

خدایا، او که به پشت سرش نمی‌نگرد و در مقابل انوار ناب، تو را میبیند شهید است و عبورِ نورِ بی نهایت توست که در گذر از شهید چشمانمان را خیره نموده ...

خدایا، آنچه که بر من آلام و درد در پی دارد حجابیست که مستور نموده قصور در اعمالم را و دو رویی و تظاهر در معرفی خود به دیگران ...

 میخواهم آنچه باشم که هستم نه آنچه که آن نیستم. سخن گاه در دل مرور می‌شود و گاه به زبان در کام، مهم نیست دیگران چه می‌پندارند مرا، آنم آرزوست که تو مرا می‌پنداری ...

حال اگر شهره گیِ شهرِ مرا می‌خواهی تا نابم کنی یا خاصم کنی، آنم مطلوب خواست توست ...

بگو تا خود، در بازار دنیا مطاع دنیایی را به تاراج بگذارم و خود به تو واگذارم ...

 مباد بپسندی رسواییم را قبل از تایید در آغوش گسترده‌ی کراماتت؛ که لحظه لحظه‌ی بی تو بی خمیرمایه دنیاییم خسران و نابودیست...

بنده‌ای اینچنین چگونه با بزرگی تو بر سفره‌ی معنوی عاشقانه‌ها بنشیند؟! انگار گم شده‌ام در کوچکی و ناتوانی بی تو ...

 باشد، دانستم، خیالت راحت، فقط بگو چگونه پرده از رخ کنار بزنم و نقص خود بشمارم؟! فقط بگو که می‌بری مرا، و در حریم عشق خود در کنار بهترین‌ها جایم میدهی ... همین مرا بس ...

آری می‌دانم زیاده خواهیست و این خواسته با اعمال ناشایسته‌ی در پسِ حجاب وجودم در تضاد است ...

خدایا، خود دانی، یا ببر مرا تا برایت رقص کنان به شادی بپردازم و یا نشاید که شیاطین در غم نقص و بی چیزی من شاد به بزم و طرب نشینند و تو از من برنجی ...

خودم را آنچنان که خود خلقم کردی و از خود دانستی به تو می‌سپارم یا رب العالمین

یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ اندیمشک، دو کوهه، پادگان شهید متوسلیان، مزار دو شهید گمنام ساعت ۲/۳۰ بامداد

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار