به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، حسن گلچین در بخشی از کتاب «یادداشتهای هور» نوشته است: «شکلات، نویددهنده ورود سال جدید است. چون از وجود وسایل نورده محرومیم، شام را تا هوا روشن است، یعنی ساعت پنج بعدازظهر، میل میکنیم. این سنت همیشگی کمین بوده است. از ضوابط کمین، یکی هم صحبت کردن درگوشی است؛ بهطوری که صحبت کردن معمولی هم از یاد آدم میرود.
ساعت 6 غروب، قایقی به همراه پیک گردان که بر آن تیربار گرینفی سوار است، به مقر ما میآید تا شب را پیش ما بماند. شب، خاک سیاه بر سر هور میپاشد و همه جا را ظلمانی میکند. ساعت 8 تا 9 شب نگهبان هستم. فرصتی برای خواب نیست.
تا فرصت برای نگهبانی باقی است، مینشینم و در تاریکی، نیزار را مینگرم و اندیشهای مجهول سراسر وجودم را سیر میکند.
خدایا! امشب، شب عید است، مردم، پدر و مادران ما در پشت جبهه چه میکنند؟ حتماً سفره هفتسین پهن میکنند و به یاد ما کنار سفره مینشینند تا سال تحویل شود و آنگاه دعای «یا مقلب القلوب و الابصار...» را زمزمه میکنند.
ما هم، از هور، یک سفره بزرگ هفتسین میسازیم که خود ما هم یکی از آن سینها هستیم.
سبزی نیزار، سمک آبهای هور، سرباز امام زمان(عج) سمینوف، سیمچین، سیم خاردار، سکوت هور.
ساعت 19 و 43 دقیقه و 56 ثانیه روز چهارشنبه، رادیو خبر تحویل سال 1364 را میدهد. دعای مخصوص را میخوانیم:
ـ یا مقلب القلوب والابصار، یا مدبرالیل والنهار، یا...
ساعت 8 میشود و من پست نگهبانی را تحویل میگیرم. بارش خمپاره زیاد شده است. 17 دقیقه از سال جدید که میگذرد، من نگهبانی را تحویل میگیرم. امشب هور سکوتی ندارد که برای هفت سین از آن استفاده کنیم.
چند منور زیبا بالای سر ما گر میگیرد و پرتوهای زردرنگ منورها در پیچ و خم موجکهای آب، برق میزند. توپخانه ما از پشت جواب میدهد. درگیری توپخانه طرفین ادامه دارد که پست نگهبانی من به پایان میرسد. بعد از من، برادر وزارتی نگهبان است. من میروم او را بیدار کنم که یک پایم میافتد داخل آب و تا زانو فرو میرود. برای لحظهای در حال سقوط بودم که به میله چادر میچسبم و خودم را نگه میدارم. بعد از تعویض پست، شلوارم را بیرون میآورم و بادگیر میپوشم. چون داخل چادر کوچک ما جایی برای خوابیدن من نیست، کیسه خواب را برمیدارم و کنار انبار مهماتـ لای کیسه خوابـ دراز میکشم.
سرما سنگ تمام میگذارد. چهارچوب بدنم به آرامی لای کیسه خواب میلرزد و دندانهایم به هم میخورد. شب عجیبی است! هنوز هم باران خمپاره طرفین ادامه دارد.
اولین شب سال جدید هم گذشت؛ با سوت خمپارهها، نور منورها و قطرههای شبنم.
پنجشنبه 1/1/64
اولین روز از بهار سال 1364 شروع میشود. آسمان صاف و هوا لطیف. بیست دقیقه مانده به ساعت شش، سر از خواب برمیدارم و هوای پاک بهاری را فرو میدهم. ششها مملو از هوای بهار و تنم در سیلان نسیم صبحگاهی رها میشود. همه چیز تغییر کرده است. هوا، آب و نیزار رنگ و بوی دیگری به خود گرفتهاند.
خدایا چه اعجازی! دیروز تا امروز چقدر طبیعت تغییر کرده است. بهراستی که بهار فصل زنده شدن و رشد کردن است. دست در آب زلال و لطیف هور فرو میبرم و مشتی بهصورت میریزم تا باقی خواب زمستانی را از وجودم بشویم. وضو ساخته، فریضه صبح را به همراه تمام مستحباب به جا میآورم.
چشم به شرقـ دروازه خورشیدـ میدوزم تا تن خفته در زمستانم بیدار شود. خورشید آرامـ آرام بالا میآید و انوار ملایم خود را به زمینیان خفته میبخشد. بدنم زیر تابش نورهای بهاری خورشید، مورمور میشود؛ گویا از خواب رخوتانگیز زمستانی برمیخیزد.
دردانههای مظلوم امام، دور از وطن و کاشانه، غریبانه همدیگر را در آغوش میگیرند و میبوسند و به همدیگر تبریک میگویند. ساعت 7/30 دقیقه بامداد، دور ساده سفرهای بسیجی حلقه میزنیم و اولین صبحانه سال 1364 را به دهان میگذاریم.
نژاداکبرـ جانشین گردانـ به همراه قربانیـ فرمانده گروهانـ جهت عیددیدنی و تبریک گفتن، به سنگر ما تشریف میآورند. بچهها دور آنها حلقه میزنند و با شیرینی اندکی که باقی مانده، از آنها پذیرایی میکنیم. بعد از پذیرایی بسیجی و مقداری صحبت، میل رفتن میکنند. با بدرقه ما، سوار بر قایق و رهسپار میشوند.
برادر محمدزادهـ مسؤول دستهـ هم از کمین آن طرف میدان امام به دیدن ما میآید. روبوسی و تبریک سال جدید رد و بدل میشود و بعد از مدتی نشستن، او هم رهسپار کمین خودشان میشود.
قایقی، از دور، قصد آمدن به کمین ما را دارد. من به لب اکاسیوها میروم تا ببینم که چه کسی است و چه کار دارد؟ وقتی به سنگر ما نزدیک میشود، چون دنده قایق خراب است، نمیتواند آن را کنترل کند و در نتیجه قایق به همان سرعت به اکاسیوها میزند و مرا به داخل آب پرت میکند.
ـ وای خدایا! چی بودم، چی شدم!
تمام لباسهایم خیس شد. لباسها را درمیآورم و لباس دیگری میپوشم.
به میمنت اولین روز بهاری سال 1364، هنوز هواپیمایی در آسمان پیدا نشده است.
ساعت 11 صبح، تصمیم میگیرم اولین خواب بهاری را در سال جدید تجربه کنم. وقتی بیدار میشوم که ظهر است و یک یدککش مقابل سنگر ما توقف کرده و سراغ پدافند هوایی را میگیرد. چون موضع پدافند را نمیدانستیم، نمیتوانیم به آنها کمک کنیم. آنها هم با تشکر، موضع ما را ترک میکنند.
در حال نماز خواندن هستم که حاج آقا بصیرـ فرمانده گردانـ به همراه نژاداکبر با قایق میآیند و میگویند: «قرار است در آن کپه نیزار مقابل، برای شما یک دوشکا کار بگذاریم.»
وقتی که آنها میروند، سفره را پهن میکنیم و ناهار میخوریم. بعد از صرف ناهار، من به همراه برادران: حبیبیـ از بچههای آملـ وزارتی، حسینی و نجار، مقابل سنگر خودمان تنی به آب میزنیم. در هوای داغ بهاری هور، آبتنی حسابی میچسبد.
بعد از شنا، روزنامهای به دستمان میرسد. ضمن خواندن، به همراه دیگر بچهها شروع میکنیم به حل کردن جدول آن و کمی هم نان و خرما به داخل انبان شکم روانه میکنیم. یک هواپیما که معلوم نیست میگ است یا فانتوم، در سطح بسیار پایین، از روی سر ما رد میشود.
امروز، عراق تک و توک خمپاره میزند. یک قایق که حامل دوشکا برای ماست، سر میرسد. بعد از آزمایش، معلوم شد که دوشکا خراب است. بناچار، عطایشان را با همان قایق، به لقایشان بخشیدیم. کسی که دوشکا را آورده بود، «محمدرضا سعیدی» از دوستان و بچههای همشهری ما بود. با هم احوالپرسی میکنیم و هر دو از این پیشآمد بسیار خوشحال میشویم.
عصر، مینشینم روی اکاسیوهای بیرون چادر، در هوای آزاد بهاری و زیر نور کمفروغ خورشید، قرآن میخوانم. همیشه و همه جا، قرآن، انیس بچههای رزمنده است. دو هواپیما با فاصله زیاد از روی موضع ما میگذرند.