گروه استانهای دفاعپرس- «سید احمد اصغری نکاح» فعال رسانهای؛ دانشجوی تربیت معلم بودم که جنگ تحمیلی شروع شد و من نیز همانند دیگر هموطنانم به جبهه رفتم. از همان ۳۱ شهریور ۵۹ توفیق حضور در همه جا را تا روزهای انتهایی جنگ داشتم. در عملیاتی نبود که مجروح یا زخمی نشده باشم؛ که بیشترش هم یا ترکش بود یا خراش پوست و گوشت آن هم از ناحیه دست و پا.
۱۶ اردیبهشت ۶۱ با گروه شناسایی همراه شدم که پای یکی از برادران روی مین رفت و، چون نزدیک من بود؛ از شدت انفجار از ناحیه دست چپ و پای راست مجروح شدم. در بیمارستان اندیمشک با دست و پای پانسمان شده بستری شدم ولی دلم در خط و پیش دیگر همرزمانم بود. یک روز ظهر؛ بعد از اقامه نماز و صرف ناهار تصمیم گرفتن با مخفی شدن در یکی از خودروهای آموبلانس، خودم را به خطوط مقدم برسانم.
ییکی از پزشکان عمومی آنجا به نام دکتر عباس شاکری، که چیزی تا اخذ مدرک تحصیلیاش نمانده بود و به صورت داوطلب به جبهه آمده بود، وقتی که بیتابی، تلاش، عشق و علاقه مرا برای رسیدن به خطوط نبرد دیده بود؛ کمک کرد و گفت: «نگران نباش راننده آمبولانس از ناحیه کمر ترکش خورده و قرار است که چند پرستار را به خط مقدم اعزام کنیم. تو هم یکی از روپوشهای سفید راد تن کن و ساعت چهار که وقت ملاقات و زمان شلوغی هست سوار یکی از آمبولانسها شو».
با این نقشه و کمک دکتر شاکری و لطف خداوند توانستم در عملیات آزادسازی خرمشهر حضور باشته باشم.
یک شب قبل از روز پیروزی نهایی در عملیات «الی بیتالمقدس» در حوالی ساعت ۱۲ که از شناسایی نهایی عملیات برگشته بودم یکی از رزمندهها در خط مقدم مرا دید و گفت: برادر یونس یک آقایی به نام دکتر شاکری منتظر شما است.
با عجله به سنگر رفتم و دیدم که بنده خدا از خستگی همان طور نشسته خوابیده بود. خواستم بیدارش کنم دلم نیامد، داشتم آرام از سنگر میآمدم بیرون که با صدای شلیک خمپاره در نزدیکیهای سنگر از خواب بیدار شد. جلو رفتم و او هم بلند شد و بعد؛ یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
بعد از خوش و بشی کوتاه از دکتر عذر خواهی آهی کردم و گفتم: «اگر خبر میدادی که قرار است به اینحا بیایی، نمیرفتم». شاکری با همان چهره همیشه مهربان و لبانی خندان گفت: «مهم نیست باید زود به بیمارستان صحرایی برگردم» بعد هم یک کیف کوچک زیپی چرمی به من داد. پرسیدم داخلش چیه و چرا به من میدهی؟ این همه همکار دکتر و پرستار هستند! خندید و گفت: «دوست دارم دست تو باشد. حالا اگر خدا خواست که برگشتم میام پسش میگیرم ولی اگر خدا توفیق شهادت نصیبم کرد؛ این کیف رو برسون دست خانوادهام، نشانی منزل را هم داخلش نوشتم».
دوباره مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید. خداحافظی گرمی کرد و رفت. همان لحظه دلم میگفت که دکتر شاکری شهید خواهدشد. فردای آن روز؛ به لطف خدا و دعای امام خمینی (ره)، مردم و دلاوری رزمندگان؛ خرمشهر آزاد شد. من هم در عملیات به شدت زخمی شدم آن هم از پهلو و کمر و به همین خاطر در بیمارستان اهواز بستری شدم. تا یک هفتهای از دکتر شاکری خبری نداشتم و از هرکسی میپرسیدم، جواب درستی نمیداد تا اینکه از راننده آمبولانسی که زخمیها و مجروحان را میآورد، پرسیدم، گفت: من شاهد شهادتش بودم! دکتر شاکری بر اثر شلیک خمپاره به آمبولانس با چند نفر دیگر از مجروحان شهید شده است!
زخمها و جراحاتم؛ شدید بودند طوری که با یک تکان کوچک زخمهایم زبان باز میکردند، به همین دلیل و به تشخیص پزشکان تا سه ماه مدت بستری بودنم در بیمارستان، تمدید شد. به همین خاطر با ارسال نامه و تماس تلفنی از بیمارستان اهواز، به خانواده خبر سلامتیام را دادم و علت برنگشتنم را گفتم.
یک روز، آن کیفی که دکتر شاکری؛ پیش از آزادی خرمشهر به من داده بود را باز کردم تا اگر شماره تلفن یا نشانی از منزلش را پیدا کنم که در این بین فقط نشانی منزلش روی کاغذ نوشته شده بود و او از من خواسته بود که کیف امانتی را به دست خانوادهاش برسانم.
داخل کیف یک انگشتر نامزدی، یک جلد قرآن متوسط و عکسی خانوادگی همسر، فرزندان دوقلویش به همراه پدر و مادرش قرار داشت که در کنار این لوازم دو پاکت نامه بود که روی هر کدامشان درج شده بود: وصیتنامه.
بعد از چهار ماه به تبریز رفتم و امانتی شهید شاکری را به خانوادهاش دادم، آنها هم خوشحال بودند و هم ناراحت.
امروز بعد از گذشت سالها از فتح خرمشهر و پرواز شهید عباس شاکری در آن روزها؛ سنگینی بار امانتی او هر روز بیشتر از قبل بر دوشم سنگینی میکند. او به من تنها یک چرمی و چند لوازم شخصی را نداد، بلکه در وصیتش، که بعدها توسط اعضای خانوادهاش قرائت شد، عباس هم مثل خیل عظیمی از شهدا بعد از دعای برای سلامتی امام خمینی (ره)؛ همگان را به صیانت از جایگاه ولایت فقیه و ولایتپذیری وصیت کرده است!
به همین خاطر هرروز بعد از نمازهای یومیه از خدا میخواهم که عامل به وصیت دوست شهیدم باشم تا در روز قیامت شرمنده فداکاری او و باقی شهدا نشوم.
انتهای پیام/