گروه استانهای دفاعپرس- «سید احمد اصغری نکاح»؛ بعد از اینکه دیپلمم را گرفتم مانده بودم که چه رشتهای را انتخاب کنم؟ یکی میگفت برو رشته مهندسی، دیگری معلمی را پیشنهاد میداد و آن یکی رشته حقوق را. در این بین پدرم نیز، که کارمند ساده اداره مسکن و شهرسازی بود، میگفت: رشته نقشهکشی ساختمان را انتخاب کن و بعد بیا در اداره ما، درآمدش هم خوبه.
سال ۵۹ بود و با شروع جنگ تحمیلی و البته اخذ رضایت از خانواده به صورت داوطلبانه به هلال احمر رفتم و در آنجا بعد از گذراندن دورههای فشرده آموزشی؛ همراه با گروه پزشکی به عنوان امدادگر به منطقه جنوب اعزام شدم.
در روز اعزام به خاطر ترافیک مسیر، کمی دیرتر به پایگاه هلال احمر منطقه رسیدم. وقتی که رسیدیم به همراه چند پزشک، پرستار و آمبولانس به مناطق عملیاتی اندیمشک و سوسنگرد اعزام شدیم. در مدت دو الی سه روز که در راه بودیم؛ بعد از آشنایی با دوستان و صحبتهایی درباره پزشکی و پرستاری به این موقعیت و جایگاه شغلی علاقهمند شدم به طوری که دو روز از بعد از رسیدن به جبهه و بنا به دستور و سفارش دکتر نخعی؛ مسئولیت گروه امدادگرها به من واگذار شد و وقتی هم که فهمیدند رانندگی یاد دارم، راننده یکی از آمبولانسها شدم.
در اوقات فراغت، که بیشتر شبها بود (به جز مواقع عملیاتی)، به بیمارستانها یا بهداریهای صحرایی سرکشی میکردم و در کنار گروه پرستاری هم آموزش بیشتری میدیدم و هم نیروی کمکیشان بودم.
اولین سال جنگ بود و امکانات بسیار کم. گاهی اوقات به خاطر کمبود سرم مجبور میشدیم با ترکیب قند و نمک؛ سرم درست کنیم یا به جای تیغ جراحی از چاقوهای میوهخوری کمک بگیریم که البته آن چاقوها با حرارت بر روی آتش استریل میشد. حتی وقتی که به کمبود باند بر میخوردیم از پارچهها و ملافههای تمیز برای بستن دست و پای مجروحان استفاده میکردیم.
هیچ وقت یادم نمیرود، مجروحی را آورده بودند که تمام بدنش بر اثر تیر و ترکش زخمی شده بود و ما بعد از مداوا مجبور شدیم تمام بدنش را پانسمان کنیم؛ آن هم با تکههای پارچه سفید و گلدار! بنده خدا شده بود مثل یک مومیایی؛ به طوری که فقط چشم، لب و دهانش معلوم بود. همرزمانش او را به بهداری رسانده و رفته بودند و بر روی برگهای نام و نام خانوادگیاش را نوشته بودند: «میرابوطالب علیپناه».
از او به صورت نوبتی پرستاری میکردیم آن هم با عشق. دکترها گفته بودند که چند ماهی طول میکشد تا زخمهایش خوب شود ولی به لطف خدا و مراقبتهای شبانهروزی گروه پرستاری؛ کمتر از یک ماه کمی بهتر شده بود و تا حدودی خودش میتوانست کارهایش را انجام بدهد.
باندها یا همان تکههای پارچه را به دستور دکتر باز کردیم تا زخمها هوا بخورد و زودتر خوب شود. علیپناه، بسیجی داوطلب بود و اصرار داشت که بگذاریم تا برگردد به خط مقدم. من به شوخی گفتم: آن قدر عجله نکن برادر! یکی دو هفته صبر کن تا سه چهار ماه مامور مأموریت من تمام شود بعد با هم میرویم؛ البته شما به سلامتی میروی منطقه ولی من به جای شما میروم به مرخصی!
با اینکه دلم برای خانواده تنگ شده بود و آنها هم در نامهها و تماسها اصرار برای برگشتنم داشتند ولو هفته بروم خانه، اما از طرفی به خاطر کمبود نیرو، آن هم پرستار و امدادگر، و از طرف دیگر به خاطر روزهای پایانی سال ۵۹ و نزدیکی یک عملیات؛ دستور رسیده بود که مرخصیها لغو شود. من هم از خدا خواسته درخواست و تقاضای تمدید حضور کردم که خوشبختانه با تقاضایم موافقت شد؛ آن هم تا اوایل اردیبهشت سال ۶۰.
در این مدت؛ با برادر علیپناه، بسیار دوست شده بودم و با هم دست برادری داده بودیم و شده بودیم سنگ صبور یکدیگر.
من در کنار کار امدادگری و پرستاری هر کار دیگری که از دستم بر میآمد؛ مثل دیگر رزمندهها انجام میدادم. گاهی به دستور فرمانده با آمبولانس میرفتم و آذوقه، آب، مهمات و دیگر مایحتاج بچهها را میآوردم و یا به مناطق دیگر میرساندم و یا برادرها را برای تلفن و استحمام به شهر میبردم.
در یکی از این روزها که بسیار سرگرم کار بودم؛ برادر علیپناه بعد از یک ماه و نیم بستری در بهداری، مخرص شد و از همان جا به منطقه عملیاتی برگشت و به دوستانش گفته بود که از من خداحافظی کند و یک انگشتری هم به یادگار برایم گذاشته بود. در یادداشتی برایم نوشته بود: «سلام برادر عزیزم؛ امین تکلوی. دوست داشتم منتظرت بمانم تا بیایی و خداحافظی کنم ولی، چون عملیات نزدیک بود ناچار شدم بروم. اگر شهید شدم که هیچ ولی اگر اسیر یا مجروح شدم قول میدهم که بعد از جنگ مثل تو یک پرستار شوم اگر بدی دیدید حلالم کن. به امید دیدار؛ میرابوطالب علیپناه. ۲۳ بهمن ۱۳۵۹».
از آن موقع به بعد؛ با نامه از حال و هوای هم در ارتباط بودیم. شش نامه از جبهههای جنوب از علیپناه به دستم رسید و نامه هفتم یا بهتر بگویم آخرین نامهاش را از جبهههای غرب دریافت کردم. بعد از آن، دو الی سه نامه دیگر برایش نوشتم ولی جوابی از طرف علیپناه برایم نیامد.
خیلی نگرانش شده بودم. رزمندهها و سایر کادر امداد و درمان بهداری به من دلداری میدادند و میگفتند: «نگران نباش حتما بعد از عملیات با گروه رفته برای پاک سازی منطقه در کردستان چراکه آنجا هم راه صعبالعبور است و هم صخرهها شیبدار و ناهموار. إنشاءالله تا دو الی سه هفته که مانده به تحویل سال نو برمیگردد و در کنار هم سر سفره هفت سین سال جدید را شروع میکنید».
سال نو شد ولی از علیپناه خبری نشد. دو هفته بعد از نوروز و آغاز بهار سال ۱۳۶۰؛ روزی که با آمبولانس، برادران را به شهر برده بودم وقتی که برگشتم دیدم که چهرههای همکاران بهداری ناراحت، فسرده و رنگ پریده است. وقتی که علت را جویا شدم با خندههای تلخ و شوخی گفتند: در زمان عملیات، تعداد عملهای جراحی بالا بود و تا دیروقت مشغول بودیم، برای همین هم از خستگی رنگ به رخسار نداریم. در این بین؛ اما برادر جمشید بخشی، که مسئول پرستاری بود، بغضش ترکید و زد زیر گریه و آرام آرام جریان خبر شهادت علیپناه را به من داد و من از شنیدن این خبر، شوکه و بیهوش شدم.
در همان عالم بیهوشی که زیر سرم بودم، علیپناه را در باغی سرسبز، پرگل، با انبوه درختان میوه و چشمه آب زلال دیدم که در کنار آن چشمه با لباس سفیدی نشسته بود، به من لبخند میزد و گفت: «امینجان! هرگز ناراحت نباش جای من خیلی خوب است. خودت که داری میبینی. من که نتوانستم پرستار بشوم، ولی از تو میخواهم که راه مرا ادامه بدهی. راستی به خواهر نه سالهام قول داده بودم که این بار وقتی که به مرخصی میروم برای جشن تکلیفش، چادر نماز و سجاده بگیرم. آنها را خریداری کردم، از تو خواهش میکنم که آن امانتی را به دست خواهرم؛ ساجده برسان».
حالا که چندین سال از شهادت دوستم؛ میر ابوطالب علیپناه میگذرد، قرار من با او در روزهای پنجشنبه هر هفته در آرامستان بهشت رضا (ع) مشهد بر سر مزارش است. تا دو سال دیگر من از شغل پرستاری بازنشسته میشوم، اما این روزها حسرتی بر دل دارم. کاش این روزها که اهالی غزه و لبنان درگیر نبرد با حیوانصفتی صهیونها هستند، در کنارشان میبودم و مثل روزهای دفاع مقدس؛ مرهمی میشدم بر زخمهایشان. آرزو دارم که در چنین معرکهای ردای شهادت بر تن کنم و به یاران شهیدم، بخصوص علیپناه، برسم.
انتهای پیام/