یادداشت؛

یادمان باشد چه بهایی برای مقاومت داده‌ایم

این دلنوشته، ادای دینی است بر اسطوره‌های مقاومت و یادی است برای ما تا بدانیم چه بهایی را برای مقاومت داده‌ایم.
کد خبر: ۷۵۴۵
تاریخ انتشار: ۱۸ آذر ۱۳۹۲ - ۱۵:۰۹ - 09December 2013

یادمان باشد چه بهایی برای مقاومت داده‌ایم

دکتر سید مسعود شجاعی طباطبایی دبیر بخش کارتون و کاریکاتور سومین جشنواره جهانی هنر مقاومت به مناسبت برپایی این دوره از جشنواره یادداشتی را به شرح زیر در اختیار خبرگزاری دفاع مقدس قرار داده است؛

 محمد رضا قربانپور خیلی کوچک بود، تکبیر گوی مسجد بود، کی فکرشو می کرد محمد رضا برا خودش ، تو جبهه ها یلی بشه،همه دوستش داشتند، بهتر بگویم عاشقش بودند، هنوز گاهی وقتها صدای تکبیرشو احساس می کنم، یه حزن خاصی تو صداش بود که دیگر هیچگاه  نشنیدم، جنگ که شروع شد،  با اینکه ، هنوز سنش قد نداده بود که راهی جبهه شد، راهی جبهه شد وتقریبا همیشه منطقه جنگی بود، خیلی دلم هواشو کرده بود، وقتی تو هور العظیم به طور اتفاقی دیدمش ،انگار دنیا رو بهم دادن، مگه می تونستم دل ازش بکنم، تو بغلم گرفته بودمش و هر دومون بی اختیار گریه می کردیم، از فرط خوشحالی!

 سوار قایق شدیم، زدیم میون نیزارها، متر به متر منطقه رو خوب می شناخت، با بچه های اطلاعات و عملیات بود، ایستگاه کمین بود، یعنی در جلوترین جایی که می شد در نزدیکی عراقیها کمین گذاشت، مستقر بود، رو قایق یه عکس ازش گرفتم،همون عکسی که هر روز صبح میام سرکار، یه نگاه به آن می اندازم ودلم باز میشه، به تازگی قاب عکسش از دستم افتاد ، گوشه قاب ترک برداشت، انگار دلم ترک برداشت، با احتیاط درستش کردم، اما دلم راضی نمیشه...

محو نگاهش شده بودم، زیر لب ذکر می خوند ، بعضی جاها به قایقران هشدار می داد که از مسیر برود، تا رسیدیم به ایستگاهی که روی آب، بچه های جهاد درست کرده بودند،یه ایستگاه شناور با عرض حدودا سه متر در چهار متر،محمدرضا آخر حجب و حیا بود ، طوریکه به چشمانم نگاه نمی کرد، از مسجد و محله صحبت کردیم، مدتها بود عقب برنگشته بود، به شوخی گفتم، اجازتو از فرماندتون می گیرم ، با هم یه سر میریم تهران، از نگاه بچه ها فهمیدم که گاف دادم، خیلی زود فهمیدم محمد رضا خودش مسئول همون ایستگاه یا قرارگاه است. گفت:" سید جان، من اینجا موندنیم"!

خورشید داشت غروب می کرد، جا نبود، وگرنه پهلویشان می ماندم، چون بچه های روایت فتح رفته بودند و من به عنوان عکاس مانده بودم، اگه شما هم این چهر ه های بهشتی رو می دیدید، مطمئنم مثل من دوست داشتید که تو منطقه بمانید. جدا شدن و خداحافظی سخت بود . لحظه آخر برگشتم یه نگاه به قامت سروش انداختم، رعنا و برومند شده بود، با آن سن کمش هیبت یک فرمانده را داشت.

چند روزی نگذشته بود که خبر شهادت جمعی از بچه های اطلاعات و عملیات را شنیدم، قلبم ریخت، اینقدر پرس و جو کردم تا فهمیدم محمد رضا هم شهید شده...

خیلی دلم می خواست از مقاومت بنویسم، شاید این دلنوشته و خاطره هم ادای دینی باشد بر اسطوره های مقاومت و هم یادی باشد برای ما تا بدانیم چه بهایی برای مقاومت دادیم و انشالله مقاومت همیشه باقیست...

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار