به گزارش خبرنگار
دفاعپرس از رشت؛ سمیه اقدامی- در گروه بانوان بسیج رسانه استان پیامی گذاشته بودند که به همراه جمعی از خبرنگاران و فعالان فضای مجازی جهت بازدید از مکان شهادت شهید هستهای دکتر سید محمدرضا صدیقی صابر و شهدای والامقام حادثه تروریستی رژیم جعلی اسرائیل به آستانه اشرفیه خواهیم رفت؛ هر خبرنگاری تمایل به بازدید دارد اعلام آمادگی و ثبتنام کند.
با وجود حوادث سه هفته اخیر و خستگی و دوری راه و داشتن فرزند کوچک بدون اندکی فکر کردن به مدیر گروه و مسئول بسیج رسانه بانوان استان اعلام کردم که به اتفاق فرزندانم همراه شما به این بازدید خواهم آمد. بازدید این بار ما از آستانه اشرفیه با تمام بازدیدها و زیارت حضرت آقا سید جلالالدین اشرف فرق داشت آن هم فرق عظیم که تا ندیده بودیم نمیتوانستیم روایت کنیم.
مکان حرکت را گلزار شهدای رشت انتخاب کرده بودند؛ فرزند شیرخوارم را در آغوش گرفته بودم و فرزند بزرگترم هم دست در دستان من به سمت گلزار رفتیم. تعدادی از همکاران خبرنگار نیز در کنار مزار شهدا دفاع مقدس دایرهوار نشسته بودند. از دور با آنها سلام و علیک کردم و برای خواندن نماز در گوشهای از مزار نشستم. آرامش خاصی داشتم. هر وقت مزار شهدا میروم در کنار شهدا آرامش و سکینه قلبی پیدا میکنم. سلام نماز را که دادم اعلام کردند که ماشین آماده است و برای حرکت عجله کنید.
هوا دم داشت و بچه کوچکم گرمای وجودش بیشتر شده بود و نگران گرما و دمی بودن هوای ماشین بودم که الحمدالله راننده کولر ماشین را روشن کرد؛ همه آماده حرکت شدیم. استقبال خوبی از جمع بانوان خبرنگار بسیج رسانه استان شده بود از شهرستانهای شرق و غرب استان مدیران خبرگزاریها و عکاسان آمده بودند. از آنجایی که من انتهای ماشین نشسته بودم و در جمع هفت هشت نفری دوستان بودم راجع به شب حادثه باب سخن را باز کردیم.
در جمع ۳۰نفره خبرنگاران تنها یکی دو نفر برای بازدید از مکان شهادت شهید هستهای گیلان به آستانه اشرفیه رفته بودند و مابقی مثل من اولین بار بود که به این مکان میرفتند.
روی چهره برخی از خبرنگاران سایه اندوهی بود. همه یاد سوم تیر کردند. یاد ساعت ۱ و ۷ دقیقه بامداد که خبر هولناک انفجار بزرگ در آستانه اشرفیه را شنیدند.
سوم تیری که در حافظه تاریخی مردم گیلان و ایران برای همیشه ماندگار شد و با شهادت شهید دانشمند هستهای ایران سید محمد رضا صدیقی صابر و خانواده عزیزش همه در حزن و ماتم فرو رفتند. یاد صدای انفجاری کردند که حتی تا مرکز استان شنیده شده بود و همه در تماسها و خبرها از انفجار خانه پدر خانم دانشمند هستهای میگفتند.
آن شب کسی فکر نمیکرد که آستانه اشرفیه جز نقاط حساس و مهم کشور و استان باشد و قرار باشد چنین حادثه سنگینی در آن رخ دهد. همه مضطربانه در گوشیهای خود سراغ سرنوشت خیابان فردوسی، کوچه فتح المبین شهر آستانه اشرفیه را میگرفتند که آن شب به وسیله ۳ موشک که از پهباد یا هواپیمای جنگنده شلیک شده خبر میدادند.
خبر و فیلمها لحظهای از چهار خانه که کاملا تخریب شده بود و خیلی از منازل دیگر دچار خسارت توسط عکاسان و خبرنگاران مخابره میشد. آن شب کسی فکر نمیکرد که اسرائیل خطهای مقدم و پدافندی ما را به راحتی بشکند و تا آستانه اشرفیه بیاید و رد دانشمند هستهای را از تهران تا آستانه اشرفیه بزند.
از آن شب سخت و رد پای خوفناک دانشمند فروش و خائن داخلی حرف میزدیم که عکاس خبرگزاری مهر که جلو ماشین نشسته بود نیم خیز بلند شد و سرش را سمت جمع حاضر کرد و با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد. همه سکوت کردیم تا صدایش به انتهای ماشین برسد. آقای شانهچیان به جهت عکاسی و فیلمبرداریاش در خبرگزاری مهر طی ۱۵ روز گذشته از سوم تیر چند باری به مکان شهادت شهدا رفته و بر اساس تجربیات و شنیدههایش به جمع حاضر گفت که رعایت حال همسایههای شهدا را بکنید به دو دلیل؛ هم به جهت شهادت جمعی از همسایگان و خانواده شهید صابر و هم به جهت آسیب روحی و جسمی که برخی از این حادثه دیدهاند و کم طاقت و کم حوصله شدهاند. گفت اگر خبرنگاران سوالی دارند با آرامش از افرادی که در آنجا هستند پرسیده شود.
آقای شانهچیان گفت که طی چند بار مراجعه و تهیه عکس و فیلم با عکاسان مختلف اروپایی از کشورهای فرانسه و آلمان و سوئیس و حتی آمریکا هیچ مواجه شده که هیچ کدام آنها در صحبتهایشان به خانواده شهید هستهای اشاره نکرده و برای آنها نحوه شهادت شهید هستهای مهم بوده و تمایل نداشتند که مصاحبه کنند و یا اینکه از تعداد شهدا و زن و بچههای شهید چیزی بگویند چرا که نمیخواهند بگویند که اسرائیل غاصب و آمریکای جهانخوار به دنبال نسلکشی هستند و هدف آنها از حمله ۱۲ روزه به ایران اسلامی بحث بمب و سلاح هستهای نبوده و نیست بلکه اسرائیل زخم خورده به دنبال کشتار مردم بیدفاع و مظلوم ایران و غزه و لبنان و فلسطین است.
حرفهای عکاس مهر به اتمام رسید؛ در کمتر از ۴۵ دقیقه از رشت به مقتل شهادت شهدا در آستانه اشرفیه رسیدیم. چند نفر از دوستان خبرنگارم که در انتهای ماشین نشسته بودند با دیدن محل حادثه متاثر شدند و گفتند: روحیه نداریم پایین بیاییم و مقتل شهدا را ببینیم.
من در حالی که دختر بزرگم را به سمت پایین ماشین هدایت میکردم گفتم پس روایتگری و جهاد تبیین و ماموریت رسانهای ما چه میشود؟ همه ما آمدیم که مظلومیت شهید هستهای مان و خونهای به ناحق ریخته و بدنهای متلاشی و اربا اربا شان را به کمک هم به رسانهها مخابره کنیم هر چند که دو هفته از آن ایام گذشت، اما باز وظیفه تک تک ما اهالی رسانه این است که از این مکان عکس و فیلم و خبر تهیه کنیم و جهاد رسانهای و رسالت زینبیمان را داشته باشیم که اگر ما امروز روایت نکنیم قطعا دشمن با تحریف و به دروغ جای شهید و جلاد را عوض میکند و روایت میکند.
وارد مقتل و خانه شهدای صدیقی که شدیم آه از نهاد تک تک ما بلند شد. مات و مبهوت بودیم. از خانهای که در فیلم و دو روز قبل از حادثه تروریستی دیده بودیم جز مشتی گل و خاک و چند برگ کاغذ و کتاب و مبل و پشتی دیواری و لحاف و گل سر و کش مو دخترانه و نگاتیو عکس و ... چیزی دیده نمیشد؛ چهار خانهای که در کنار هم به طرز عجیبی نیست و نابود شده بود و چندین خانه و ماشین به طرز فجیعی تخریب شده بود و بنری از تصاویر شهید دانشمند هستهای و ۱۲ نفر از اعضای خانواده و ۴ نفر از همسایگان دور تا دور اطراف را پوشانده بود.
خانهای که روزگاری محل تجمیع تک تک اعضا خانواده موسی صابر و سلطنت حسینپور بود. خانهای که در آن دکتر سید محمدرضا صدیقی صابر و همسرش زهرا صابر به اتفاق سیده محیا و سیده فاطمه و سید حمیدرضا صدیقی قدم گذاشته بود و در کنار هم خوشحال و خندان بودند. نوههایی که در کنار پدربزرگ و مادربزرگ شاد بودند و پدر و مادرپیرشان با دیدن چهره ماه داماد دانشمند و دختر و نوههای زیبایش ذوق میکردند و در دلشان قند آب میشد که در کنار خاله و مادر بزرگ و پدر بزرگ همه با هم هستند.
اما دشمن زبون و نسل کش صهیونیستی به یکباره در بامداد سوم تیرماه ۱۴۰۴ تنها چند ساعت قبل از اعلام آتش بس خانه پدربزرگ و مادربزرگ را به همراه ۱۲ تن از اعضای خانواده با خاک یکسان کردند و همه اعضا خانواده صدیقی و صابر را که در خواب یا بیدار بودند به شهادت رساندند.
خانواده بی دفاع و مظلومی که نه سلاحی داشتند و نه تجاوزی و ظلمی به کسی کرده بودند و جسم پاکشان زیر سلاحهای کشنده رژیم جعلی اسرائیل ذوب شد و تکههایی از گوشت بدنشان در خاک و خون فرو رفت.
هر کدام از ما خبرنگاران با ناراحتی و حزن به سمتی میرفتیم. انگار دنبال گمشدهای بودیم؛ یاد حضرت زینب سلام الله افتادم که در عصر عاشورا زیر لب میخواند گلی گم کردهام میجویم او را به هر گل میرسم میبویم او را ... هر کس با گوشی همراهش یا دوربین عکاسی و ویس و میکروفون و ... در حال عکسبرداری و ضبط از مقتل شهدای بیگناه و بیدفاع هستهای آستانه اشرفیه بود.
همه متاثر از این همه شقاوت و قساوت قلب بودند. نگاه من به عکس میلان صابر کوچکترین عضو در عکس بنر افتاد با خودم گفتم: بای ذنب قتلت... به کدامین گناه کشته شدی؟ آه میکشیدم و لحظه به لحظه از صحنه و آثاری از تخریب که بر جای مانده بود عکس میگرفتم. باید هزاران عکس و فیلم از این صحنهها میگرفتیم تا هم در شرایط کنونی و هم برای آیندگان تشریح و تبیین کنیم که دشمنان و شیاطین جهان چگونه نسلکشی میکنند و چگونه در اذهان عمومی و سازمان به اصطلاح حقوق بشر از بشریت حرف میزنند.
در حال عکس گرفتن بودم که دختر بزرگم کتابهای درسی را را برایم آورد و گفت مادر نگاه کن کتاب دینی و زبان انگلیسی دانشآموز با دست خط اش اینجا افتاده و پاره شده. دخترم با ناراحتی صفحات کتاب دینی را ورق میزد و میگفت مادر پاییز که فصل درس و مدرسه شود چقدر بر بازماندگان شهدا سخت میگذرد و فراق بچههای دانش آموزشان را چگونه باید تاب بیاورند.
در همین حین آقای شانهچیان در حال عکس و فیلمبرداری از دخترم بود که گفت از همسایگان اینجا شنیدم که پدر و مادر شهید امیرعلی چتر عنبرین تنها نیم ساعت بعد از خداحافظی از فرزندشان این حادثه تروریستی برای فرزند ارشدشان اتفاق افتاد و از قد رشید پسر ۱۶ سالهشان ۴ بند انگشت و بخشی از گوش باقی ماند.
با شنیدن این حرف اشک از گوشه چشمم جاری شد و با خودم گفتم من که مادر هستم و دو فرزندم در کنارم هستند تمام عمر و زندگیام را وقف فرزندانم کردم که آب در دلشان تکان نخورد تا بزرگ شوند و به آرزوهایشان برسند؛ قطعا پدر و مادر امیر علی هم همین آرزو را برای فرزندشان داشتند.
آرام نگاهم به سمت تابلوهای اطراف میچرخد تابلوهایی که رویشان اینگونه نوشته است: اینجا کربلاست، شهادت هنر مردان خداست و ... چند پرچم جمهوری اسلامی ایران و پرچم یا حسین و بنرهایی از تصاویر شهدا دور تا دور مقتل شهدا و چند خانه اطراف نصب شده. دو وانت تخریب شده هم در کنار یکی از منازل بود.
در اطراف کارگرها مشغول ساخت و تعمیر خانههایی بودند که تا حدودی تخریب شده بود؛ دو دختر و پسر نوجوان هم اهل همان محله بودند که با تک تک خبرنگاران مصاحبه میکردند پسر ۹ ساله و دختر ۷ ساله بود. از شکسته شدن شیشههای منازلشان تا تخریب درب اتاق و ساختمان و ایجاد ترس و دلهره به دلهای کوچکشان میگفتند با هم شعار مرگ بر اسرائیل و آمریکا سر میدادند و میگفتند ما با اسرائیل میجنگیم و شکستش میدهیم و نمیگذاریم وارد خاک کشورمان بشود. بله جنگ روی تمام جوامع بشری و علی الخصوص بچهها تاثیر بسیار بدی میگذارد. روی کودکانی که جز صداقت و پاکی چیزی در وجودشان نیست.
روی کودکانی که در همین کوچه میلانها و امیر علیها و محیاها بازی میکردند و شاد بودند. روی همین کوچه که سیده فاطمه صدیقی صابر پا گذاشت و قد کشید و بزرگ شد و دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه اصفهان شد، اما تا دو ترم از درسش را نخوانده سعادت شهادت در کنار پدر و برادر و خواهر و مادرش را پیدا کرد. پدری که از کودکی طعم تلخ بیمادری را چشیده بود و با سختی، اما با ذهنی خلاق درس خوانده بود و دکترا گرفته و دانشمند هستهای شده بود. جرم پدر سیده فاطمه و سید حمیدرضا و سیده محیا صدیقی فقط این بود که آنقدر علم دارد و ابتکار و ابداع دارد که میتواند با علمش به جوامع بشری خدمت کند؛ جرم دانشمند هستهای ما فقط ایمان و عمل صالح و تخصصش بود که بیگناه به دست یزیدیان زمان به شهادت رسید.
گوشه گوشه این تلها و خاکها ما را به یاد محرم سال ۶۰ هجری قمری و تل زینبیه و قتلگاه میانداخت؛ دقیقا بازدید ما هم بعد از ایام عاشورا و در ایام محرم بود و چقدر در این مکان یاد حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام و یاران و فرزندانش کردیم.
من که تحمل دیدن این صحنهها را نداشتم. ساعتی از این بازدید که گذشت گفتند برای بازدید از مزار شهدا سوار ماشین شویم. من قبل از سوار شدن به ماشین به طور اتفاقی در کنار برچسبهای زرد که دور تا دور محوطه را چسبانده بودند با دختر عمه پدری شهید هستهای دکتر سید محمدرضا صدیقی آشنا شدم. پیر زنی میانسال که برای بازدید از مقتل شهدا به همراه همسرش از بازکیاگوراب لاهیجان آمده بودند؛ در حال ناراحتی بود و بر سینه خود میزد که آقای دکتر چه انسان باشرافت و بزرگی بود.
من هم دوربین گوشی را روشن کردم و از او فیلم گرفتم؛ میگفت دکتر در دوران کودکی مادرش را از دست داد و پدرش ازدواج مجدد کرد. زن بابا دکتر را بزرگ کرد و تا زمانی که زن بابا زنده بود (ایام کرونا فوت شد) اجازه نمیداد یخچال خانه پدری اش و زن بابایش خالی بماند.
میگفت خانواده همسری دکتر هم بسیار اهل علم و تحصیل هستند؛ لعن و نفرین میکرد مسببین را که باعث شهادت خانوادگی خانواده دکتر شدند.
میگفت نفوذهای مزدور با همدستی رژیم صهیونیستی دکتر را به شهادت رساندند. در همین حین باز عکاس خبرگزاری مهر گفت شب حادثه برخی از مردم دیدهاند که موتور سواری دو برچسب زرد بر درب خانه پدر همسر دکتر چسبانده و متواری شده. به زعم او و همسایگان آن فرد موتوری گرای خانواده صابر را داده است؛ پس از گرفتن عکس دسته جمعی با مدیران و خبرنگاران به گلزار شهدای آستانه اشرفیه رفتیم.
در انتهای گلزار سر پوشیده که بسیاری از شهدای والامقام دفاع مقدس و مدافع حرم و امنیت آرام گرفتهاند پیکر مطهر ۷ شهید این حادثه در کنار هم قرار دارد.
سیده محیا صدیقی متولد ۱۳۹۶، هشت ساله، سیده فاطمه صدیقی متولد ۱۳۸۵، نوزده ساله، سید حمیدرضا صدیقی متولد ۱۳۸۷، هفده ساله، سید محمدرضا صدیقی متولد ۱۳۵۳، پنجاه و یک ساله، زهرا صابر متولد ۱۳۵۹ چهل و پنج ساله.
امیرعلی چترعنبرین متولد ۱۳۹۱، سیزده ساله
سیف الله رهنما متولد ۱۳۴۷، پنجاه و هفت ساله.
پیر و جوان این حادثه تلخ تروریستی در کنار هم و خانوادگی آرمیدهاند و روی تک تک سنگ قبرهای سفید دسته گلهایی قرار گرفته است.
همه باهم فاتحه خواندیم و با دکتر هستهای ایران که خار چشم دشمنان اسلام بود عهد و پیمان بستیم تا آخرین قطره خونمان از خون پاکشان دفاع خواهیم کرد و اجازه نخواهیم داد که آثاری از رژیم اسرائیل غاصب بر روی زمین بماند و ان شاءالله به زودی شاهد نابودی این رژیم جعلی را خواهیم بود. همه باهم عهد بستیم که حافظ ایران امام حسینی باشیم و رسالت زینبی داشته باشیم.
بعد از عکسبرداری از ویلچر مادر خانم شهید صدیقی که به عنوان سند جنایت در کنار مزارشان قرار گرفته به اتفاق دختر دهه نودی و فرزند هزارو چهارصدایام عکسی به یادگار گرفتیم تا به فرزندانم یاد بدهم که برای آبادی و سربلندی ایران عزیز مان چه دسته گلهایی رااز دست دادیم و این فرزندان از امروز ببینندو بدانند که باید تا پای جان پای آرمانهای انقلاب بمانند. سوار ماشین که شدیم دختر شیرخواره م در آغوش آرام گرفت و بعد از دو سه ساعت زیارت حرم شهدا و آقا سید جلالالدین اشرف خوابید و دختر ۱۰ سالهام گوشی اش را روشن کردو این مداحی حاج محمود کریمی را که در شب عاشورا به درخواست امام خامنهای در حسینیه امام خمینی ره خوانده بود.
در ماشین پخش کرد و همه با هم زیر لب میخواندیم:ای میهن خدایی صحن امام رضایی
ایران ذوالفقار و ایران عاشورایی
در روح و جان من میمانیای وطن
تویی تویی تو هستی حرم تویی تو خانه منای ایران ایران دور از دامان پاکت دست دگران بد گوهرانای مهر رخشان زیر سایه حیدر باشی در امانای دل و جانای میهن خدایی صحن امام رضایی
ایران ذوالفقار و ایران عاشورایی
خاکت آغشته شد با بوی کربلا
تویی تویی که حصن تو شد بیرق سرخ سقاای معراج ماای آسمانت خط سرخ شهدا
هستی ما نذر تو بادا
دست مردان تو در دست خدا مهد وفا
تو سربلند و پیروز در کل عالمینی
تا وقتی با تو باشد این غیرت حسینیای میهن خدایی صحن امام رضایی
ایران ذوالفقار و ایران عاشورایی
در روح و جان من میمانیای وطن
تویی تویی تو هستی حرم تویی تو خانه من
انتهای پیام/