به گزارش خبرنگار
دفاعپرس از رشت؛ سمیه اقدامی- امیر مومنان حضرت علی علیهالسلام در خطبه ۲۱۵ و ۱۲۹ نهج البلاغه برای مالک این چنین فرموده است؛ خدا مالک را بیامرزد! اگر کوهی میبود، قلهای دست نیافتنی و دور و بلند مینمود و اگر سنگ میبود، صخرهای سخت مینمود. آفرین بر مالک!
مالک که بود؟! آیا زنان، مانند مالک را میزایند؟ آیا در روزگار ما، چون مالک هست؟!... آری قرنها گذشت و گذشت و تاریخ تکرار شد و از نسل شیعیان مولا علی علیه السلام فرزندانی متولد شدند که همانند مالک و عمار و مقداد و ابوذر و سلمان شدند. اینبار در دل تاریخ انقلاب اسلامی ایران فرزندی از دیار شیعیان علوی دیده به جهان گشود که همانند اصحاب پیامبر و حضرت علی علیه السلام سینه تاریخ را شکافت و با ظلم و جور و ستم مبارزه کرد.
آقا مرتضی حسینپور یکی از آن مالکهای زمانه بود که اگر در زمان حیات پیامبر عظیمالشان اسلام و حضرت علی (علیه السلام) هم زندگی میکرد قطعا در سپاه و رکاب با اهل بیت شمشیر میزد و جان خود را نه یکبار که هزاران بار فدای پیامبر و امامش میکرد؛ آری این بار سخن از فرماندهای جوان است که طول عمرش اگر چه کوتاه بود، اما عرض عمرش و رشادتهای بیکرانش نام و یادش را بر سینه تاریخ حک کرد.
همو که با وجود داشتن پدر ومادر و خواهران و همسر جوان و فرزند متولد نشدهاش سینه سپر کرده و در جنگ با کفار زمانه آنچنان مردانه رزم کرد که ریشه داعش را در دل بیابانهای بغداد و سوریه خشکاند و لحظهای از رشادتها و دلاورمردیها غافل نشد و آنقدر بر دل دشمنان اسلام حملهور شد تا اینکه به عالیترین مقام رستگاری یعنی شهادت رسید و جاودانه شد.
در آستانه فرا رسیدن هشتمین سالگرد عروج عارفانه فرمانده نابغه ایران اسلامی سردار شهید مرتضی حسینپور شلمانی معروف به حسین قمی برگهایی از خاطرات و رشادتهایش را در گفتوگو با فاطمه کاظمی همسر بزرگوار شهید خواهیم شنید و خواهیم خواند.
فاطمه کاظمی همسر شهید از آشناییاش با آقا میگوید: مرتضی دوست صمیمی برادرم بود، ۲۲ سال داشتم که اولین بار به خواستگاری من آمد. ابتدا جواب منفی دادم و نپذیرفتم. دلیل مخالفتم پاسدار بودنش بود. پدر و دو برادرم پاسدار بودند و سختیهای زندگی پاسداری و نبودنهای پدرم را لمس کرده بودم؛ میدانستم کسی که پاسدار است در خدمت نظام است و نمیتواند زیاد برای خانواده وقت بگذارد. این کمبود را خودم در زندگی شخصی حس کرده بودم نمیخواستم فرزند آیندهام هم این گونه باشد برای همین مخالفت کردم.۶ سال از آن موضوع گذشت. در این مدت تقریباً مرتضی هر سه ماه یک بار از طریق برادرم درخواست آمدن به خواستگاری را مطرح میکرد و من مخالفت میکردم.
بعد از ۶ سال به برادرم گفتم به مرتضی بگو بیاد تا یه بار خودم رو در رو جواب منفی بدم تا بره؛ وقتی مرتضی با مادر و خواهرش آمد و دیدمش دلم نیامد نه بگویم؛ نفسهایش که به شماره افتاده بود را میشنیدم؛ حجب و حیای و متانتش را؛ باور نمیکردم کسی که من را نمیشناسد اینقدر دوستم داشته باشد.
من هر شرطی برای مرتضی گذاشتم قبول کرد. گفتم اجازه نمیدهم به ماموریت بروی سرش را تکان داد. هرچه گفتم قبول کرد من بهانهای برای جواب رد دادن نداشتم، اما سه روز بعد از عقد رفت ماموریت و تا زمان شهادتش مرتب در ماموریت بود. ما اول خرداد ۱۳۹۳ عقد کردیم و ۲۳ بهمن ۱۳۹۳ جشن عروسیمان را گرفتیم.
وقت ازدواج با اینکه بیش از ۱۰ سال از عضویت مرتضی در سپاه میگذشت و حقش بود که از خانه سازمانی استفاده کند، اما هرگز قبول نکرد. میگفت بچههایی هستن که بیشتر از من به خونه سازمانی نیاز دارن میگفتم: این حق توئه چرا ازش استفاده نمیکنی؟ مرتضی میگفت: همیشه که قرار نیست آدم حقش را بگیره. خیلی وقتها هم باید آدم از حقش بگذره.. ما بعد از ازدواج به خانهای که پدر مرتضی برایمان تهیه کرده بود رفتیم و زندگی مشترکمان را از آنجا آغاز کردیم. هر روزی که از زندگی مان میگذشت من در کنار مرتضی کاملتر میشدم همانی که مرتضی دوست داشت.
مرتضی خیلی اهل بذل و بخشش بود. داراییاش را بیمنت میبخشید، مشکل مالی همکارانش، مشکل او هم بود. کسی را دست خالی رد نمیکرد. اگر خودش هم نداشت، از نزدیکانش قرض میگرفت مشکل آنها را حل میکرد! میگفتیم: وحی مُنزل که نیست! یک کم صبر کن پول که اومد دستت به هر کسی خواستی قرض بده. اما توجهی نمیکرد. جالب اینکه اگر پولی را قرض میداد، اصلاً دیگر به پس گرفتنش فکر نمیکرد. از مشهد انگشتری خریده بود که خیلی آن را دوست داشت، یک بار یکی از همکاران به او گفت:چقدر انگشتر قشنگی داری مرتضی، از کجا خریدی؟ انگشتر را از دستش در آورد و گفت: از مشهد بیا مال تو.. بدون هیچ حرفی، انگشتر را بخشید. به او گفتم:حالا یه ذره صبر کن شاید بعداً پشیمون بشی گفت: دیگه اون رو بخشیدمش! میدانستم که از صمیم قلب این کار را کرده است. حتی پولی را که از طریق ماموریت به مرتضی داده میشد عموماً استفاده نمیکرد.

درجه نظامی مرتضی با سال ورود او به تشکیلات همخوانی نداشت. درجهاش خیلی بیشتر از روال معمول بود. علت هم این بود که مرتضی به علت تواناییها و انجام ماموریتهای ویژه و فرماندهی قوی، تشویقات بسیاری را از فرماندهان کسب کرده بود تاجایی که به علت محدودیتهای ناشی از قوانین اداری، امکان اعمال بسیاری از این تشویقات در پروندهاش فراهم نشد در غیر این صورت درجه نظامی او بالاتر هم میشد. همه اینها جدا از جانبازی چندین باره او در جبهه مقاومت بود.
مرتضی بارها مجروح شد. مجروحیتهای مرتضی یکی دوتا نبود. یک بار از ناحیه پا یکبار دیگر در عراق از ناحیه شکم مجدداً از ناحیه صورت یک بار هم از کتف چند بار هم موج انفجار را مجروح کرده بود. هر بار که برای درمان به بیمارستان برده میشد سریع به منطقه درگیری بر میگشت و میگفت: من همه نیروهام داخل میدان نبرد هستند سریع باید بروم کنارشان.
مرتضی چندین بار در محاصره دشمن افتاده بود و خود و نیروهایش را نجات داده بود. بارها تانک دشمن به چند متری او رسیده بود ولی مرتضی توانسته بود خود را نجات دهد. مرتضی میگفت: آن لحظه که تک تیرانداز مرا هدف گرفت و تیر خوردم و افتادم احساس کردم دارم شهید میشم یک لحظه گفتم: "فاطمه" بعد گفتم خدای فاطمه بزرگه چشمهایم را بستم و شهادتینم را گفتم گفتم: مرتضی به این راحتی از من دل کندی؟ گفت: دل نکندم که به یک بهتر سپردمت.
این چیزی بود که همیشه مرا میترساند. وقتی ناراحت میشدم میگفتم: مرتضی نری شهید بشی میگفت: من برای شهادت نمیرم میخوام تا وقتی که جوانم و توان دارم خدمت کنم، اما اگه خدا برام شهادت رو بخواد و بگه مرتضی الان وقتشه نه نمیگم.
تمام فکر و ذکرش خدمت بود. یک بار مرتضی به من گفت: میدونی چه چیز جهاد ما قشنگه؟ اینکه به خاطر اهل بیت از عشق ۶ سالت میگذری. وقتی این حرفها را میزد به او حسادتم میشد. یک بار زنگ زده بود و پشت گوشی بلند داد میزد:دوستت دارم گفتم:مردونه پیشت نیست؟ گفت: چرا یک عالم آدم سیبیلو کنارم نشستن. خودشون باید بفهمن من دارم با خانومم حرف میزنم بلند شن برن بیرون. بعد صدا از پشت گوشی میآمد که داد میزد پا شین برین بیرون من میخوام با خانمم حرف بزنم من ۴۰ روزه که به زنم نگفتم دوست دارم حقمه که بگم دوست دارم!.
جانباز ۱۵ درصد بود. درصد جانبازی که هیچ وقت مرتضی برای اعمال در درجه و حقوق پیگیریاش نکرد. وقتی میگفتم میشه دیگه ماموریت نری؟ به شوخی میگفت: بله اگر این جانبازیم بشه ۷۰ درصد دیگه نمیرم.
مرتضی نه تنها به زبان عربی فصیح مسلط بود بلکه لهجههای عربی سوری عربی عراقی و عربی لبنانی را نیز با تسلط و مهارت بسیار بالا صحبت میکرد. طوری که عراقیها میگفتند مرتضی عراقی است سوریها میگفتند مرتضی از ماست و سوری است!
علاوه بر اینها مرتضی به زبان کردی هم کاملاً مسلط بود! به علت این توانایی از مرتضی خواستیم که در قسمت مترجمی مهمانان خارجی مشغول به کار شود. اما مرتضی به لفظ خودش میگفت: من برای کار توی ترمینال نیومدم سپاه! آخرش هم رفت یگانه رزم! حاج قاسم سلیمانی هم خبر نداشت وقتی به او گفتیم به فکر فرو رفت وقتی مرتضی توی منطقه معمولاً سوار موتور میشد و از همون موتور توی ماموریتها استفاده میکرد. آقا مرتضی اون موتور را با پول شخصی خودم خودش خریده بود! میگفت: نمیخوام اگر اتفاقی برام بیفته موتور بیتالمال آسیب ببینه! یکی از دوستان از او خرده گرفت و گفت: شما که استفاده از امکانات بیت المال نکردی، چرا موتور شخصی رو واگذار میکنی؟ مرتضی جواب داد توی انجام ماموریت ممکنه از خودروی سازمان بیش از حد معمول استفاده کرده باشم و از این بابت حقی به گردنم باشه!
مرتضی به عنوان فرمانده در کارش جدی بود حتی گاهی سر نیروها فریاد میزد بعضی اوقات نیاز بود که جدیت بیشتری به خرج بدهد، اما شب هنگام سراغ تک تک افرادی که سرشان داد زده بود میرفت به هر طریقی که میشد شوخی خنده رضایتشان را جلب میکرد حتی با آنها کُشتی میگرفت. سعی میکرد کدورتی از او در دل کسی نماند.
مرتضی چندین سال رجب و شعبان و رمضان را پیاپی روزه میگرفت شدت گرما به حدی بود که بسیاری از رزمندگان عراقی طاقت از کف داده بودند. نیروهای عراقی میگفتند: به قیافه فرمانده حسین که نگاه میکردیم میدیدیم لبهای او از فرط تشنگی ترک برداشته است، اما حاضر به افطار نبود.
در پاسخ اصرار ما به شکستن روزه لبخندی میزد و میگفت:اگر بمیرم شما که به جای من روزه نمیگیرید پس بگذارید خودم روزهام را بگیرم.
همیشه در فکر اصلاح خودش بود. خیلی وقتها از من میپرسید: فاطمه! من چه اخلاق بدی دارم؟ من هم سنگ تمام میگذاشتم و بدون تعارف جوابش را میدادم، اما از اون لحظه به بعد دیگر آن مورد در مرتضی دیده نمیشد. مرتضی میگفت من باید به جایی برسم که خدا من رو با انگشت نشان بده و بگه این مرتضی رو که میبینی من عاشقش شدم و خون بهاش رو با شهادت دادم. من دوست ندارم رو به قبله بشینم و دعا کنم شهادت شهادت ... من هم شوخی میکردم و میگفتم بشین تا خدا عاشقت بشه. مرتضی هم میگفت: فاطمه! آخر میبینی خدا چه جور عاشقم میشه؟ مرتضی ارادت خاصی به سردار شهید حسین املاکی داشت آنقدر که میگفت یک روز عکس من رو هم مثل شهید املاکی روی در و دیوار نصب میکنند.
وقتی که تصویر مقام معظم رهبری را میدید انگار پدرش را دیده. پدری پیر که عاشقانه دوستش دارد. آنقدر عاشقانه محو تصویر حضرت آقا میشد که بعد از دقایقی من به مرتضی میگفتم:من هم هستما! بعد از اولین جانبازیاش یک بار به دیدار حضرت آقا مشرف شده بود خودش برایم تعریف میکرد و میگفت وقتی حضرت آقا رو از نزدیک دیدم فکر کردم دیگه هیچ چیز توی این دنیا نمیخوام. اصلاً همه چیز برام تمام بود. بهشت را دیدم زیباییهای دنیا را دیدم همه چیز رو اونجا دیدم.
وقتی فهمیدم داریم بچهدار میشویم مرتضی منطقه بود. پشت تلفن که به او اطلاع دادم در پوست خودش نمیگنجید. حتی چند بار زنگ زد و دوباره پرسید مطمئنی؟ گفتم: آره حالا اگه بابایی پاشو بیا یه سر به بچهات و مادرش بزن. طاقت نیاورد که منطقه بماند. سه روزه خودش را رساند. تبرکی هم از حرم حضرت زینب و حرم حضرت رقیه آورد.
دکترها ابتدا گفتند فرزندمان دختر است و من و مرتضی برایش وسایل دخترانه تهیه کردیم. گفت اسمش را فاطمه بگذاریم. گفتم نمیشه اسم من و بچه هر دو فاطمه باشه. کمی گذشت که مرتضی گفت من این سری آخر که تو سوریه بودم خواب دیدم بچهمون پسره من میخندیدم به مرتضی و میگفتم الهی بمیرم برات.. بچهمون دختره. انشالله بعدی پسر میشه. مرتضی گفت: نه من همون روز که این خواب رو دیدم رفتم حرم حضرت زینب و قرآن رو باز کردم، دفعه بعد که رفتم دکتر گفت چه پسر شیطونی! از اتاق آمدم بیرون و گفتم مرتضی پسر شد. گفت یعنی اسمش رو باید بزاریم علی؟ من توی سامرا قول دادم اسمش رو بذارم محمد مهدی، ولی خوب توی خونه هر بچه شیعه باید یه علی و فاطمه باشه اسمش رو میذاریم علی احتمالاً بشه حجتالاسلام والمسلمین سردار دکتر علی حسینپور.
اصلاً تصورش را هم نمیکردم بار آخر باشد که با مرتضی خداحافظی میکنم مثل همیشه خداحافظی کردیم به من گفت فاطمه دعا کن برگردم بچهام را بغل کنم خیلی عشق این بچه را داشت به علی هم که هنوز به دنیا نیامده بود سفارش کرد و گفت مراقب مادرت باش تا من برگردم گفتم من را به این بچه میسپاری؟ گفت دست کم نگیرش گفتم پسرمون هم بزرگ بشه باید پاسدار بشه؟ مرتضی گفت: آره دیگه امام حسین مجاهد و مدافع کم داره علی باید لباس جهاد بپوشه.
روز قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت من میرم جایی فردا صبح به شما زنگ میزنم فاطمه جان خودم انشاالله میام میبرمت بیمارستان نگران نباش در آن شرایط به من آرامش میداد.
یکی از همرزمانش تعریف میکرد که یک بار در حرم حضرت رقیه بودیم که آن شعر معروف منم میخوام برم آره برم سرم بره را میخواندند و سینه میزدند من ناراحت شدم و به مرتضی پیام دادم بیا بیرون داخل حیاط حرم آمد و از من پرسید چی شده گفتم من نمیخوام تو این شعر رو بخونی گفت نمیخوندم وایستاده بودم و داشتم میخندیدم.. میخندیدی به چی.. گفت به دوستام من نمیخوام سرم بره من میخوام برم بیت المقدس نماز بخونم من میخوام برم آمریکا کار دارم میخوام برم عربستان بجنگم من میخوام انتقام بگیرم من تا ریشه اینها را نسوزونم نمیمیرم. بزرگترین آرزوی من در دنیا اینه که لباس جهاد بپوشم و برم توی کوچههای مدینه قدم بزنم آرمانش بیتالمقدس بود و از بین بردن تکفیریها به بچهها میگفت: خدمت کنید و بجنگید نه اینکه فقط به فکر شهادت باشید به فکر دفاع و انتقام باشید.

سرانجام در جریان عملیات شبانه ۱۶ مرداد ماه سال ۱۳۹۶ داعش در منطقه مرزی جمونه و به عبارتی شمال منطقه تنف سوریه مرتضی و ۱۳ همرزم ایرانی و ۱۳۰ نیرو مجاهد عراقیه تحت امر فرمانش وسط داعش مورد حمله قرار میگیرند. گلولههای رسام کالیبر ۲۳ که مخصوص ضد هوایی است از روی خاکریز عبور میکند و همه سینه خیز حرکت میکنند، اما مرتضی بدون ترس در این صحنه ایستاده و قدم میزند. مرتضی در میان امواج پی در پی انفجارهای سنگین ناشی از خودروهای انتحاری و آتش سنگین سلاحهای داعش نیروهایش را مدیریت میکند تا با کمترین شهید حمله شدید داعش را متوقف نماید و در این امر موفق میشود.
نیروهای داعش مدتی پس از درگیری شدید و بر جای گذاشتن حدود ۳۰ کشته به عقب باز میگردند در حین این عملیات مرتضی اگرچه بر اثر اصابت تیر به پهلویش زخمی شده و خون زیادی از دست میدهد، اما دلاورانه میجنگید و ۱۲ داعشی را به هلاکت میرساند.
در این درگیری سه ترکش نارنجک به مرتضی حسینپور اصابت و یکی از آنها ریه مرتضی را مجروح میکند بعد از عقب نشینی نیروهای داعش آقا مرتضی در حین انتقال به بیمارستان صحرایی به شهادت میرسد.
همسرس میگوید: وقتی مرتضی را آوردند به صورتش دست کشیدم بدنی که همیشه گرم بود سرد سرد شده بود دست کشیدم به لبانش دیدم مثل چوب خشک شده صورتش خیلی لاغر شده بود به مرتضی گفتم: خیلی ظلمه آدم عشقش رو توی تابوت ببینهای کاش مرتضی من رو توی تابوت میدیدی و این جمله رو میگفتیای کاش...
شهید مدافع حرم و فرمانده نابغه جبهه مقاومت مرتضی حسینپور معروف به حسین قمی اهل گیلان و شهر شلمان لنگرود گیلان متولد ۳۰ شهریور ۱۳۶۴ بود که در سال ۱۳۶۷ به همراه خانوادهاش به قم رفتند. سال ۱۳۸۳ وارد سپاه شد. دوسال و دوماه مقطع کاردانی را در دانشکده افسری گذراند و داوطلبانه به اتفاق بقیه دانشجویان دوره را ترک کرد و به محور مقاومت در عراق پیوست.
به عشق حضرت فاطمه معصومه نام جهادی حسین قمی را برگزیده بود. فرمانده پدافند سامرا بود و در شکستن محاصره سامرا به عنوان فرمانده لشکرهای حیدریون در عملیاتها مشارکت داشت.
حدود ۴ و نیم سال در عراق بود. از سال ۸۹ و با شروع فتنه وارد سوریه شد. شش و نیم سال در آن سرزمین مجاهدت کرد بارها مجروح شد؛ چهار بار تای پای شهادت رفت. در گرمای ۵۰ درجه تدمر روزه بود؛ با همه جراحات وارده بر بدن، اما مصمم بر سر اهدافش ماند.
پنج ماه بعد از شهادتش یگانه پسرش علی دیده به جهان گشود؛ پسری که هیچ گاه آغوش پدر را ندید.
شهید مرتضی حسینپور شلمانی فرمانده شهید محسن حججی بود. فرمانده جوانی که سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در اربعین شهادتش گفته بود کهای کاش من به جای مرتضی حسینپور به شهادت رسیده بودم.
آری تاریخ مالکها و عمارها و سلمانها را هر چند قرن به بعد میبینید و امثال مرتضی حسین پورها یکی از آن مالکها و عمارهای اسلاماند پس باید خوب این شهدا را بشناسیم و به دیگران معرفی کنیم و بر سینه تاریخ نام و یادشان را گرامی بداریم.
انتهای پیام/