به گزارش خبرنگار دفاعپرس از البرز، صبح امروز همزمان با اربعین حسینی، حال و هوای استان البرز و کلانشهر کرج نیز حسینی بود؛ گویی نفسهای این شهر با ذکر «لبیک یا حسین» پیوند خورده بود. اوایل صبح امروز خیابانهای اصلی کرج پر شد از رفتوآمد مردمی که لباسهای مشکی بر تن داشتند.
پرچمهای سیاه، سرخ و سبز از سردر مغازهها، ساختمانها و خانهها آویخته شده بود و هر باد ملایمی که میوزید، پرچمها را در هوا به رقص درمیآورد. انگار هر نسیم، نوای کاروان عاشورا را با خود حمل و در گوش رهگذران زمزمه میکرد: «هَل مِن ناصرٍ یَنصُرُنی؟»
کوچهها و خیابانها بوی نذری گرفته بودند؛ عطر چای داغ، آش نذری، شلهزرد و حلیم، با صدای طبل و سنج که از دور شنیده میشد، در هم آمیخته شد. مغازهدارها، کارگرها، رانندهها و حتی عابران پیاده، لحظهای مکث میکردند و به جمعیت خیره میشدند؛ جمعیتی که در قالب «اجتماع جاماندگان اربعین» گامهایشان را به یاد مسیر نجف تا کربلا برمیداشتند.
از همان ساعات اولیه صبح، مسیرهای منتهی به محل برگزاری اجتماع مملو از جمعیت شد. مادرانی که کودکانشان را در آغوش یا دستشان را محکم گرفته بودند، جوانانی که با شور و اشک حرکت میکردند و پیرمردانی که عصا در دست، اما با قلبی استوار، قدم برمیداشتند. چهرهها، با تمام تفاوتهایشان، یک حس مشترک داشتند: دلتنگی برای کربلا.
روایتهایی که از دل جمعیت شنیده شد
حاج احمد، مرد ۵۸ سالهای که موهای جوگندمیاش زیر نور خورشید برق میزد، گفت: «سالهای قبل این موقع توی کربلا بودم اما امسال قسمت نشد ولی همین که کنار این جمعیت عاشق راه میرم، حس میکنم توی جاده نجف تا کربلا هستم. بوی چای نذری منو پرت میکنه وسط موکبهای مسیر اربعین.» چشمانش پر از اشک شد و با نگاه به آسمان ادامه داد: «همین حس رو خدا بهم داده که دلتنگیم کمتر بشه.»
زهرا، دختر جوانی که با دوستانش آمده بود، در حالی که پرچم سبز رنگی در دست داشت، مطرح کرد: «وقتی فیلمهای پیادهروی اربعین رو میدیدم، دلم میخواست اونجا باشم ولی امروز که این جمعیت رو میبینم، میفهمم ما هم زائر هستیم، فقط فاصلهمون فرق میکنه. اینجا هم مسیر عشق جاریه.»
حضور مادر شهید؛ قدمهایی به یاد پسر
در گوشهای دیگر، مادر شهیدی با آرامش خاصی در میان جمعیت گام برمیداشت. پرچم یا حسین(ع) را محکم در دست داشت و گفت: «پسرم همیشه آرزو داشت اربعین رو در کربلا باشه. وقتی برای دفاع از حرم رفت و شهید شد، با خودم عهد کردم که تا زندهام، اربعین رو قدم بزنم. امروز که این مسیر رو میرم، انگار دارم کنارش راه میرم. حس میکنم بوی تربت کربلا همینجا پیچیده.»
در طول مسیر، موکبهای کوچک و بزرگ برپا شده بود. بعضیها چای داغ میدادند، برخی شربت خنک، خرما یا حلوا. خادمان با لبخندی گرم و نگاهی مهربان، زائران جامانده را پذیرایی میکردند. یکی از خادمان که مردی میانسال بود، گفت: «سالهای قبل خودم در کربلا چای میدادم. امسال که قسمت نشد برم، اینجا همون حس رو پیدا کردم. خدمت به زائر امام حسین(ع) فرقی نمیکنه کجا باشه.»
پایان مسیر؛ آغاز دلتنگی
در میان جمعیت، کودکان با لباسهای مشکی و پرچمهای کوچک در دست، میدویدند و شعار «یا حسین» سر میدادند. برخی روی شانه پدرانشان نشسته بودند و با ذوق دست تکان میدادند. پیرزنی با عصا، آرامآرام حرکت میکرد و زیر لب میگفت: «السلام علیک یا اباعبدالله». وقتی از او پرسیدیم چرا با این سن و سال آمده، پاسخ داد: «تا جون دارم، برای حسین قدم برمیدارم. حتی اگر جسمم نرسه کربلا، دلم همیشه اونجاست.»
اما یکی از صحنههای تأثیرگذار، حضور مهدی ۱۶ ساله بود؛ نوجوانی که روی ویلچر، سینی پر از سیب را به رهگذران تعارف میکرد. او چند ماه پیش در یک سانحه رانندگی هر دو پایش را از دست داده بود. با لبخندی آرام گفت: «هر سال همراه پدرم در پیادهروی اربعین شرکت میکردم. امسال که نشد، با دوستام اومدم اینجا. همین که به زائرا خدمت میکنم، حس میکنم توی همون جاده هستم.»
جمعیت آرامآرام به بقعه متبرکه رسید. مراسم رو به پایان بود، اما کسی دل رفتن نداشت. عدهای زیارتنامه میخواندند، برخی دعا میکردند و خیلیها در سکوت اشک میریختند. این پایان مسیر زمینی بود، اما آغاز مسیری در دلها؛ مسیری که مستقیم به بینالحرمین میرسد.
آری، هرچند گامهای جاماندگان امروز به خاک کربلا نرسید، اما دلهایشان آنجا بود. شاید راز اربعین همین باشد؛ اگر دل به راه بیفتد، فاصله معنایی ندارد؛ تو هم زائر میشوی، حتی اگر فرسنگها دور باشی.
انتهای پیام/