گریه نکن، زندگی کن!

همه وصیت‌نامه‌اش یک جمله بود: «گریه نکن... زندگی کن!»؛ اما چشمان همسرش هنوز هم بی‌اختیار دنبال ردپایش می‌گردد. این عاشقانه‌ترین وصیت یک شهید برای بازماندگانش بود.
کد خبر: ۷۷۵۳۸۷
تاریخ انتشار: ۱۵ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۹:۳۲ - 06September 2025

گروه استانهای دفاع‌پرس- «مهران احدی لاهرودی» کارشناس علوم حوزوی؛ آسمان خاکستری سحرگاه، بوی باروت و عشق می‌داد. زمین، زیر پای مردانی لرزید که رفتند تا جنگ به خانه‌های ما نرسد. رفتند تا بانگ اذان، از مأذنه‌های وطن قطع نشود. رفتند تا خاک ایران، با خونشان تقدیس شود.

گریه نکن، زندگی کن!
شهدای مدافع حرم، نگهبانان بی‌صدا بودند؛ سربازانی که مرز‌های ایمان را با جان خود محکم کردند. در میان این قهرمانان، نامی می‌درخشد که قصه‌اش، قصه عشق بی‌پایان است... قصه جوانی که دل به آسمان سپرد و عهدش را با خون سرخ گره زد. 

صدایی که در مسجد می‌پیچید...، اما چه کسی بود این مرد؟

کسی بود که صدایش در مسجد، روح را تکان می‌داد. کسی بود که سینی چای را با چهل استکان می‌گرفت، نه برای نمایش که برای خدمت. کسی بود که در سکوت شب‌های سوریه، نجوایش به آسمان می‌رسید. اما چه کسی بود این مرد؟ چه رازی در سینه‌اش نهفته بود که حتی مرگ، نتوانست عشقش را دفن کند؟ 
نامش علی بود... علی آقائی.
گریه نکن، زندگی کن!
 
از سینی چای مسجد تا خط مقدم؛ قصه یک عاشق
 
علی در سی‌ام شهریور ۱۳۶۶، در روستای حمل‌آباد چشم به جهان گشود. کودکی‌اش با عطر نماز و نوای قرآن عجین بود. هفت‌ساله بود که سینی چای مسجد امام حسین (ع) را با دست‌های کوچکش حمل می‌کرد؛ گویی از همان ابتدا، بار مسئولیت را به دوش می‌کشید. خانواده‌اش به اردبیل کوچ کردند و علی، در مدرسه شیخ بهایی، رشته الکترونیک را آموخت. اما دانشگاه را رها کرد؛ نه از سر تنبلی که از سر غیرت. نمی‌خواست بار مالی بر دوش خانواده باشد.

سال ۱۳۸۵، سربازی آغاز شد و سپاه، رویای دیرینه‌اش را محقق کرد. او در دوره‌های نظامی، همیشه اول بود. در تبریز، درجه‌داری و تکاوری را با رتبه یک به پایان رساند. ورزشکار بود؛ جودو، شنا، کشتی... در هر میدانی، پیروز می‌شد؛ اما برترین افتخارش، رفاقت با شهیدانی چون حسین آخربین، مهدی مرادی‌تپه و هاشم دهقانی‌نیا بود؛ مردانی که با هم در عملیات سخت، جان‌ها را نجات دادند.
اما علی، فقط یک سرباز نبود... او یک عاشق بود.
گریه نکن، زندگی کن!
در دی‌ماه ۱۳۹۳، دلش به مهر دختری گره خورد؛ دختری باحجاب و متانت. پدر دختر، شیفته منطق و بزرگ‌منشی علی شد و در فروردین ۱۳۹۴، علی داماد شد. همسرش، زینب‌وار، با تمام وجود پذیرفت که عشقش، عاشق جبهه است. پنج ماه زندگی مشترکشان، مثل رویایی گذشت که زود به پایان رسید.
 
پنج ماه عشق، یک عمر شهادت
 
علی بی‌قرار بود. حرف از سوریه می‌زد. می‌دانست که باید برود. خطبه جهاد نهج‌البلاغه را خوانده بود و می‌دانست که شیربچه حیدر کرار است. در بیست و چهارمین روز بهمن ۱۳۹۴، با چشمانی پر از امید و دل پر از عشق، راهی سوریه شد. 

در سوریه، خاطراتش را با هم‌رزمانش رقم زد. شوخی‌هایش، صبوری‌اش، تواضعش... همه او را دوست داشتند. تا اینکه شب ششم اسفند، گردان علی وارد عمل شد. او قبل از موعد، مواضع دشمن را تصرف کرد. تیربارچی بود و هر تیرش، دشمن را به خاک می‌افکند. 

ساعت شش ونیم صبح هفتم اسفند ۱۳۹۴، در روستای شیخ عقیل حلب، تیر قناصه‌ای به صورتش اصابت کرد. علی آقائی، مثل علی‌اکبر (ع)، به آسمان پر کشید.‌

نمی‌گویم گریه کن... فقط ماهی یک‌بار یاسین بخوان
 
در یادداشت‌هایش نوشته بود: «خدایا! تو شاهدی که با عشق به سویت شتافتم. همسر مهربانم، عزیزتر از جانم... دنیا فانی است. نمی‌گویم گریه کن، نمی‌گویم فراموشم کن، اما بعد از چهلم، به زندگی‌ات برس. زندگی زیباست اگر در راه خدا باشد. ماهی یک‌بار برایم یاسین بخوان، اما اشک نریز. همه ما رفتنی‌ایم... خوشا به حال کسی که خدایی رفت و جاودانه شد.»

گریه نکن، زندگی کن!
علی رفت اما عشقش جاودانه ماند

علی رفت، اما عشقش ماند. او یکی از هزاران شهید مدافع حرم است که با خون خود، از حریم وطن و ایمان دفاع کرد. امروز، نامش بر تارک تاریخ می‌درخشد؛ نه به‌عنوان یک شهید، که به‌عنوان یک عاشق. عاشقی که عهدش را تا پای جان نگه داشت... 
سلام بر علی آقائی... سلام بر همه عاشقانی که رفتند تا ما بمانیم.

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها