گروه استانهای دفاعپرس- «محمدمهدی اسلامی» کارشناس تاریخ انقلاب اسلامی ایران؛ «سیّدعلی اندرزگو» یکی از اعضای شاخه مسلحانه هیئتهای مؤتلفه اسلامی بود که بعد از اجرای حکم حسنعلی منصور، توانست با زندگی مخفی، ۱۴ سال ساواک را در حسرت دستگیری خود نگه دارد. از بهمن ۱۳۴۳ که آغاز تعقیب او بود، اندرزگو با تغییر چهره و لباس و مهاجرت به کشورهای افغانستان، عراق، لبنان، سوریه و همچنین استفاده از ۲۳ شناسنامه و گذرنامه با اسامی مستعار مختلف؛ خود را برای ساواک تبدیل به سوژهای «دستنیافتنی» کرده بود. او نه تنها در این چهارده سال به راحتی از مرزهای ایران عبور میکرد، بلکه یکی از عوامل وارد کردن انواع سلاح برای تجهیز مبارزین بود.
یکی از نقاط استقرار وی در ایران، مشهد بود که در آنجا، همچون قم، تهران و نجف به تحصیل علوم دینی نیز اشتغال داشت. از جمله در مسجد بازار سرشور نزد ادیب نیشابوری میرفت یا در تکیه اصفهانیها نزد آقای موسوی درس فرامیگرفت. بعداز ظهرها به چند طلبه در منزل عربی و جامعالمقدمات و نهجالبلاغه و درس میداد و در عین حال، با روحانیت مبارز مشهد نیز مرتبط بود. رهبر معظم انقلاب اسلامی در یکى از کلاسهاى درس دانشگاه علوم اسلامى رضوى در دوم آذر ۱۳۶۳ در این باره چنین میگوید: «ادیب نیشابوری سهمى هم در انقلاب دارد و آن، این است که مرحوم سیدعلى اندرزگو در مشهد به نام دکتر آمده بود اینجا مدت چند سال ماند... بیکار نماند و شاگرد و از دوستان نزدیک ادیب شد. درس ادیب مىرفت منزلشا... هم شاگرد ادیب شده بود، هم مأنوس با ادیب شده بود و به قدرى ادیب به ایشان علاقهمند شده بود، نمىدانست که این یک چریکى است که تمام دستگاه امنیتى کشور به جریان افتادند که این را بگیرند. راحت پهلوى ادیب نشسته بود، ایشان هم پیرمرد با خیال راحت مشغول کارش بود، و پسرهاى ادیب هم توى کارهاى مبارزات و اعلامیه و این چیزها بودند، و حادثهٔ بامزه این است که ریختند منزل ادیب براى دستگیرى پسرهایش در حالى که سیدعلى اندرزگو آنجا بود و او را نتوانستند بگیرند و اینها، نفهمیدند که این کی هست! یک طلبهاى بود نشسته بود آنجا و بچههایش را گرفتند و بردند».
یکی از اصلیترین مبارزان مشهد که اندرزگو با وی در ارتباط بود، آیتالله سیّدعلی خامنهای بود. فردی که برای خواندن نماز پشت سر او اهتمام و به او ارادت داشت. در آن سالها او به توسعه معارف دینی خود میپرداخت و به رسم حوزه، همزمان طلاب دیگر را نیز از اطلاعات علمی و البته مبارزاتیاش بهرهمند میکرد. در مشهد چندین خانه عوض کرد و نیز پنهانی به سفر حج مشرف شد.
البته به اقتضای روش مبارزه، اطلاعات از آن روزهای سید زیاد نیست. «سید مرتضی صالحی» از دوستان نزدیک اندرزگو که سابقه آشناییاش به سالهای قبل از زندگی مخفی باز میگردد، درباره تعاملات او میگوید: «هیچوقت نمیگفت من الان چکار کردم، من الان آمدم قبلش کجا بودم، با چه کسی ملاقات داشتم و مثلا آنموقع در مشهد با آیتالله خامنهای ملاقات میکرد، یا با خود امام در عراق ملاقات میکرد و سایر موارد مشابه... فقط محرمانه و مخفیانه و فقط به خاطر رضای خدا کار میکرد، اصلا و ابدا کاری را برای خوش آمد دیگران انجام نمیداد».
«سید مهدی اندرزگو» فرزند شهید اندرزگو میگوید: «منزل ما در مشهد با منزل حضرت آقا چند کوچه بیشتر فاصله نداشت. در خاطر دارم که شهید اندرزگو برای این عزیزان کلاس آموزش اسلحه گذاشته بود؛ برای حضرت آقا، شهید هاشمینژاد و آیتالله واعظ طبسی. البته من خاطراتی را در این مورد از زبان رهبر معظم انقلاب اسلامی شنیدهام. ایشان میفرمودند: «شهید اندرزگو شبها دیروقت به منزل ما میآمدند و با هم جلسه داشتیم و در مورد مسائل مختلف با هم صحبت میکردیم»».
آیتالله خامنهای شرایط دشوار او در این ایام را چنین بیان کردهاند: «در همین شهر مقدس سالها زندگی غرورانگیز پرافتخاری را دور از چشمهای بیگانه و گوشهای نامحرم در سختترین شرایط گذرانید. آن چهره متواضع، آن اندام کوچک، آن دل مهربان و آن صورت صمیمی که بر روی آن موتور گازی حقیر با سبدی در دست در شکل کاسبکاری در حقیقت بیکاره که در کوچه پسکوچههای سرشور و کهنو به ظاهر به دنبال کاری شبیه بیکاری، اما در باطن به دنبال هدفی عظیم میگشت را نمیتوان فراموش کرد...آن روز در همین کوچه پسکوچهها از روی درددل و از سر درد و اندوه میگفت: «من چند سال است که در مشهد هستم، اما حسرت زیارت علی بن موسیالرضا علیهالسلام به دلم مانده است.» شهید اندرزگو مجبور بود که در اجتماعات ظاهر نشود، به جاهای شلوغ نیاید، چون عکس او را همه جا پخش کرده بودند. او در اشتیاق زیارت امام بزرگوار علیهالسلام میسوخت، اما به دنبال کار بزرگ خود بود»».
رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار با کارکنان اطلاعات سپاه تهران، ۲۰ آذر ۱۳۶۱ میفرمایند: «نگرانی او نابجا نبود، گاه ساواک تا یک قدمی او هم رسیده بود، اما به فضل الهی دستشان به او نرسیده بود. البته مبارزان هم در حفظ او حمیت ویژهای داشتند. به عنوان نمونه رهبر معظم انقلاب اسلامی از یکی از مبارزان یاد میکنند که به دلیل آنکه در تنگنایی گیر کرده بود، قول همکاری به ساواک داده بود اما کوچکترین گزارشی درباره اندرزگو نداشته است: «بعد از انقلاب ما توى پروندهٔ اینکه نگاه کردیم دیدیم که ایشان گزارشهایى مىداده اما چه گزارشهایى؟ گزارشهایى که در درجهٔ اوّل اهمیت نیست، مثلاً سیدعلى اندرزگوى شهید، با ما ارتباط داشت در مشهد، با آقاى طبسى با بنده با خود آن شخص هم یک ارتباط ضعیفى داشت. یک کلمه گزارش از سیدعلى اندرزگو توى گزارشهاى ایشان نبود».
البته او و همرزمانش نیز حدأکثر مراقبت را اعمال میکردند. مرحوم «علی شمقدری» تولیت سابق حسینیه آیتالله سیدجواد خامنهای در این باره میگوید: «عید نوروزی بود که رفتم منزل، احوال آقا را پرسیدم. آقا به من نشانی دادند در فلکه آب کوچه نخودبریزها و به منکه گفتند فلانی تو برو کوچه را نگاه کن ببین چیز مشکوکی میبینی؟ به من خبرش را بده. ما هم خبر نداشتیم که حالا قضیه چیست رفتم توی کوچه همانطور که آقا نشان داده بودند، عادی قدم زدم از اول کوچه تا آخر کوچه برگشتم منزل آقا گفتم من چیز مشکوکی ندیدم. بعد از انقلاب ما فهمیدیم که آنجا آقای اندرزگو منزل گرفته بود. آقا فرمودند آن روزی که من ترا فرستادم آنجا اندرزگو آنجا بود و میخواستیم ببینیم شما چیز مشکوکی میبینی یا نه.»
این حمایتها، ابعاد دیگری نیز داشت. به عنوان مثال وقتی در یکی از تعقیب و گریزها، استخوان ران اندرزگو شکسته و در مشهد نیاز به نه هزارتومان پول برای عمل داشت، از برخی از جمله آیتالله سیدعلی خامنهای این مبلغ را تأمین کرد. اما همه این همکاریها در نهایت تحفظ بود.
دقت و گستردگی مراقبتها سبب شد وقتی بعد از سالها در تاریخ ۲۰ آبان ۱۳۵۶ ساواک در یک بازجویی به احتمال ارتباط اندرزگو با آیتالله خامنهای و شهید هاشمینژاد میرسد، کمیته مستقر در اوین ۹ روز بعد همچنان از اقدامات لازم «نسبت به دستیابی و شناسایی عناصر مرتبط» سخن میگوید و وعده میدهد «نتایج حاصله متعاقبا باستحضار خواهد رسید.» که به خوبی نشانگر دست خالی ساواک از هرگونه اطلاعات در این زمینه است.
در سالهای نخست دهه پنجاه، مبارزه مسلحانه از جاذبهٔ بسیاری برخوردار شده بود و جوانان بسیاری این روش مبارزه را برمیگزیدند. از جمله فعالترین گروههای مبارزه مسلحانه در آن عصر، سازمان مجاهدین خلق بود که بر خلاف سایر گروههای الهام گرفته شده از بلوک شرق، ادعای مسلمان بودن داشتند. این موضوع بر جذابیت عضویت در سازمان برای مبارزان اسلامی افزوده بود. تا جایی که شهید آیتالله بهشتی درباره آن میگوید: «سال ۵۰ که مسئله گروه مجاهدین خلق روشن و کشف شد، از اینکه مجاهدین خلق یک سازمان سیاسی نظامی اسلامی به نظر میآمدند، خیلی خوشحال شدم و صمیمانه تائید میکردم و آرزو میکردم که بتوانم در داخل آنها حضور پیدا کنم ولی معروف بودن من و اینکه یک چهرهای بودم که برای پلیس شناخته شده بود و میتوانست همه جا مرا به آسانی پیدا کند، مانع از این بود که بتوانم رسما در مجموعه اینها شرکت کنم».
آیتالله خامنهای طی مصاحبهای با روزنامه جمهوری اسلامی در تاریخ ششم تیر ۱۳۶۴ درباره حمایت شهید بهشتی از مبارزات مسلحانه در آن ایام، چنین یاد کردند: «در سالهای ۵۱ یا ۵۲ عدهای از عناصر مبارز چریکی به ایشان مراجعه و از ایشان استفادههای فکری، مالی و معنوی میکردند که طبعاً رژیم متوجه این مسئله نمیشد».
البته با بروز ابعاد التقاطی در افکار این سازمان، آیتالله بهشتی به مثابه مرزبان اندیشهای مجاهدان مسلمان، به تقابل با آن پرداخت و سازمان فهمید چهرهای همچون شهید بهشتی خطری در برابر ماهیت مبتنی بر نفاق آنها است، لذا در سال ۱۳۵۴ طرح ترور ایشان را در دستور قرار داد.
سیّدعلی اندرزگو نماد یک «چریک مسلمان» بود و از این رو، سازمان به استقبال عضویت او رفت. در منابع مرتبط با تاریخ انقلاب اسلامی؛ میزان و نحوه ارتباط سیدعلی اندرزگو با سازمان مجاهدین خلق، مطالب مختلفی بیان شده است. نقل سید آزادگان؛ مرحوم حجتالاسلاموالمسلمین «سیّدعلی اکبر ابوترابی» این است که اندرزگو سالها با سازمان مجاهدین فعالیت کرد، اما به عضویت آن در نیامد و او را نیز از عضویت بر حذر میداشت، هر چند که در کار و ارتباط با سازمان بسیار صادق بود: «اگر عضویت پیدا میکردیم، دیگر باید طبق صلاحدید آنها حرکت میکردیم و نمیتوانستیم این طور با هم کار کنیم و مستقل باشیم».
همکاری گسترده و منظم ابوترابی و اندرزگو از تیر یا مرداد ۱۳۵۳ آغاز شد. سیدعلی اندرزگو در آن ایام به شیخ عباس تهرانی معروف بود و پس از آن دیگر خودش را در تلفنها به نام دکتر معرفی میکرد. اما سابقه دوستی آیتالله خامنهای با اندرزگو و حمایت از فعالیتهای او به قبل از این روزها باز میگردد. چه آنکه همسر شهید اندرزگو، درباره دورهای که در مشهد و با شرایط کسالت، فرزند دوم خود را در راه داشت میگوید: «آن موقع آیتالله خامنهای دکتری را در بیمارستان معرفی کرده بودند و من تحت نظر آن دکتر بودم.» ماجرایی که مربوط به سال ۱۳۵۲ است. اما آنچه مشخص است، اندرزگو واسطه آشنایی سیّدعلی اکبر ابوترابی با آیتالله خامنهای بوده است به طوری که ایشان در تقریظ کتاب «پاسیاد پسر خاک» میگویند: «اوّل بار او را در سالهای اوّل دههی پنجاه در منزل خودمان در مشهد زیارت کردم. شهید اندرزگو او را آورده بود و به او ابراز اعتماد کرد. پرسیدم شما با آقای آقاسیدعباس قزوینی که از آشنایان ما در قم بود نسبتی دارید؟ گفت پسر اویم».
در روزهایی که سازمان مجاهدین خلق، با ادعای «مارکسیسم علم مبارزه است» و با بهانهجویی که نمیشود تحت لوای اسلام دست به مبارزه زد، اقدام به تغییر ایدئولوژی کردد. این امر شوک بزرگی به مبارزین بود. آیتالله خامنهای طی مصحابه با روزنامه جمهوری اسلامی ایران، ششم تیر ۱۳۶۴، میگوید: «در سال ۵۴ که من از زندان آزاد شدم. همان شب با تلفن اول با آقای بهشتی تماس گرفتم، ایشان پرسید که شما کجایید و من گفتم من آزاد شدم. او گفت: کی میآیی اینجا؟ گفتم: همین الان، جای دیگری ندارم بروم. لباس هم نداشتم، مرا در زمستان گرفته بودند و آنموقع اواخر تابستان بود یک عبای زمستانی کلفت هم روی دوشم بود. با ریش تراشیده کوتاه. آقا محمدرضا یادشان هست، آن شب با آن وضعیت من به منزل آقای بهشتی رفتم. ایشان در آن شب اولین خبر از کمونیست شدن مجاهدین را به من دادند و گفتند که بله، همه چیز تمام شد، گفتم شما از کجا میدانید، شاید اتهام باشد، گفتند نخیر، قطعی است. وقتی ایشان این را میگفتند تازه این اتفاق افتاده بود و من که رفتم به مشهد، دو روزی نگذشته بود که مرحوم آقا سیدعلی اندرزگو را دیدم، داشتم به منزل پدرم میرفتم که او را با موتور گازیاش دیدم، سلام و علیک و بعد من یاد حرف آقای بهشتی افتادم، پرسیدم این قضیه صحت دارد، گفتند بله و بعد پرسیدند که حالا من همچنان به اینها اسلحه بدهم؟ که من گفتم نه، اگر اینطور است که قطعاً نه».
اندرزگو در کنار برخی دیگر از مبارزان مسلمان، تصمیم به ایجاد الگویی اسلامی برای مبارزه مسلحانه گرفتند. آن روزها سازمان به خلق ادبیات برای مبارزه دست زده بود. به عنوان نمونه سید محمد صدر به نقل از یکی از اعضای شاخص سازمان نقل میکند که گفته بود «عمر چریک دو سال است. یا دستگیر و اعدام می شود یا در درگیری کشته می شود». حال سیّدعلی اندرزگو که میان اعضای سازمان و مبارزان شناخته شده بود، بیش از ده سال بود که شبانه روز برای مبارزه مسلحانه میکوشید و به زندگی مخفی رو آورده بود. با این وصف کسی نمیتوانست او را یک «چریک» اسطورهای نداند، چریکی که مثلا نقض جمله معروف چپها درباره «کوتاهی عمر چریک» بود.
او به واسطه ایمان به راهش، خونسردی زیادی در هنگام عملیاتهایش داشت. حجتالاسلام سید مهدی اندرزگو میگوید: «یکی از خاطراتی که رهبر معظم انقلاب برایم تعریف کردند، این بود که بارها پدرم را در کوچه و خیابان دیده بودند و بعد از سلام و احوالپرسی متوجه شده بودند که در دست او زنبیلی پر از مهمات و اسلحه است و او با خونسردی کامل آنها را با خود جابهجا میکرد. پدرم بارها ما را هم هنگام جابهجایی مهمات با خود میبرد تا این عملیات شکلی عادیتر به خود بگیرد. البته ما اینها را بعدها از زبان حضرت آقا شنیدیم و آن زمان متوجه نمیشدیم.از ایشان شنیدم که: یک روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم که با یک موتور گازی میآمد. موتور را که نگهداشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او دربارهی خروسها پرسیدم، جواب داد که این خروسها استثناییاند و تخم میگذارند! حضرت آقا فرمودند زنبیل را که کنار زدم، دیدم زیر پای خروسها پر از نارنجک و اسلحه است».
سید اکبر صالحی این خاطره را این گونه تکمیل کرده است: «وقتی ما فیلم افطار خونین را در سال ۱۳۵۸ تهیه کردیم، رهبر معظم انقلاب اسلامی به ما گفتند که من هم یک خاطرهای از ایشان دارم در سناریوتان بیاورید. فرمودند که من یک روز از منزلم بیرون آمدم که سر ظهر نماز به مسجد پدرم بروم، دیدم که شهید اندرزگو دارد از سر کوچه میآید، یک بچه بغلش است و زنبیل هم دستش است و بین کوچه با هم برخورد کردیم و دید کوچه خلوت است، زنبیل را نشان داد، دیدم که تو زنبیلش یک مشت لباس و میوه است. اینها را کنار زد، زیر آن اسلحه و نارنجک بود. گفت ما در خدمت علما هستیم».
اندرزگو در این مقطع تجدید عهد با امام خمینی (ره) را ضروری دانست. خود را به نجف اشرف رساند و به دیدار مرجع تقلیدش رفت. سپس به سوریه و لبنان سفر کرد و به سازماندهی متفاوتی برای مسلمانان مبارز شتافت. مرحومه مرضیه حدیدچی (دباغ) درباره دیدار خود با اندرزگو در سوریه گفته است: «شهید اندرزگو وقتی دربارهٔ مسائل مختلف، از جمله تغییر ایدئولوژیک منافقین صحبت میکردند، بهشدت ناراحت بودند و میگفتند: «خوب است کسی را پیدا کنیم که برای کشتن عدهای از سران اینها فتوایی بدهد، چون اگر آنها از بین بروند، میشود دیگرانی را که در سیستم مخوف منافقین گرفتار شدهاند نجات داد، چون بسیاری از آنها متوجه شده به بیراهه رفتهاند، ولی در آن سیستم تشکیلاتی راه چارهای برایشان باقی نمانده است». ایشان فوقالعاده برای جوانانی که گرفتار شده بودند و راه نجاتی نداشتند، ناراحت بودند. یادم است بعضی از هواداران سازمان پنهانی نماز میخواندند، اما جرئت نداشتند حرفی بزنند، چون بلافاصله ترور میشدند!»
شهید محمدصادق اسلامی از آن روزها چنین گفته است: «ما تلاشمان این بود که شاخههای مذهبی جدا شده از اینها احیا بشود از این رو از طریق سیّدعلی اندرزگو و آقای ابوترابی و سایر افراد تلاش زیادی کردیم که از هر طریق کمکهای به مذهبیهای اینها یاری برسانیم. فعالیت ما بیشتر این بود که به جداشدگان از سازمان کمک مالی برسانیم . سیّدعلی اندرزگو با برخی از افراد آنها در ارتباط بود و میخواست اینها را به هم مربوط کند و یک سازمان جدیدی از گروههای مذهبی مجاهد و مبارز به وجود بیاورد، ما از طریق سیدعلی اندرزگو کمکهای زیادی برای شاخههایی از گروههای مذهبی میفرستادیم؛ تا ایشان را احیا کنیم.»
اندرزگو در بیروت هم از حمایت آیتالله خامنهای برخوردار شد. احمد قدیریان از آخرین ماههای حیات این شهید چنین نقل کرده است: «یکی دو بار برای همین کارها به بیروت رفتم. در یکی از این سفرها با مرحوم شهید اندرزگو و سایر عزیزان نیز دیداری داشتم. شهید اندرزگو نامهای را از قبل، احتمالا اردیبهشت ماه ۱۳۵۷ فرستاده بودند، مبنی بر این که من دست از خودم، خانواده ام و بچههایم کشیدم و اکنون که به این جا [بیروت] آمدم هیچ انتظاری از هیچ کسی ندارم که به من کمک کند، ولی شما بدانید که این انقلاب سر میگیرد. من میخواهم کمک بشود و شما کمک بکنید. خودم نیاز به کمک ندارم؛ ولی رزمندگانی که مشابه من هستند نیاز به کمک دارند. برای کمک به شهید اندرزگو که ساکن برجالبراجنه بودند، مبلغی نیاز بود. که مجوز شرعی پرداخت آن باید به وسیله رهبر معظم انقلاب اسلامی صادر میشد که ایشان هم موافقت کردند و حتی قرار شد توسط آقای محمد صادق اسلامی و دیگر دوستان، مبلغی به لبنان فرستاده شود».
اندرزگو با دریافت این قبیل مبالغ، اسلحه و دیگر نیازهای مبارزاتی را تأمین میکرد، اما هرگز آن را به مصرف شخصی نمیرساند و گاهی برای امور خود، به سختی میافتاد. هرچند برخی دوستان از این امر غافل نبودند. به عنوان نمونه «حاج علی آقا حیدری در تهران ماهیانه حدود ۲ هزار تومان برای مصرف شخصی به ایشان میداد و ایشان از این امر خوشحال بود».
او پس از بازگشت به ایران همزمان با اوجگیری انقلاب اسلامی تصمیم به نابودی شاه گرفت. طرح او دو مرحله داشت. او در سفر آخر مقدمات وارد کردن انواع اسلحه به ایران را تدارک دیده و گامهای غیرقابل انتظاری برداشته بود. بخش اول را مرحوم احمد قدیریان چنین روایت کرده است: «شهید اندرزگو قرارش بر این بود که از انتهای خیابان ایران که سه راه امینحضور هست تا شمالش چهارراه آبسردار و در شرق و غرب آنجا یک منطقه نظامی بسته تشکیل بدهد و افرادی را شناسایی کرده بود و یک رقم قابل توجهی را نیازمند بود، حدود سه میلیون تومان آن روز، پول میخواست که بزرگوارانی همچون حضرت آیتالله خامنهای در ریز قضایا هستند. این بزرگوار به دنبال این بود که بتواند مهمات و سلاحی را آماده کند که اگر توپ و تانک از زمین میآیند، بتواند مقابله بکند و اگر از بالا هلیکوپتر میخواهد عملیاتی انجام بدهد بتواند هلیکوپتر را بزند. لذا در این راستا تصمیم گرفته بود که گلوله و سلاح آرپیجی هفت را وارد بکند. شش قبضه تهیه کرده و وارد کشور کرده بود و در جاسازی خودش قرار داده بود. حدود بیست قبضه سلاح کمری و فشنگ مربوطه را آماده کرده بود. به دنبال تهیه تیربار بود که روی بامها تیربار بگذارد که اگر هلیکوپتر میآید، بتواند مبارزه بکند و هلیکوپتر را بیندازد. لذا برای تهیه تیربار رقمی حدود پانصد هزار تومان پول نیاز بود که مرحوم شهید بهشتی مساعدت کردند، یک مقدار تعهداتی در مسجد قبا از افراد گرفته شد که این به پول تبدیل شد و این پول به دست ایشان رسید. آخر کارهای او بود. هنوز سلاحهای تیربارش به دست نیامده بود یا در جایی پنهان کرده بود که خودش میدانست ولی عزیزانی که دست اندرکار بودند، دسترسی به آن سلاحها پیدا نکردند».
برنامه او یک گام دیگر نیز داشت. با یک برنامه شش ماهه رفت و آمدهای شاه را تحت نظر گرفت تا بتواند با وارد کردن مواد منفجره از فلسطین؛ هدف خود را پیاده کند و دست به کار شد تا به کمک شخصی در داخل کاخ سلطنتی به این مهم دست یابد که با رویداد شهادتش توفیق اجرای آن را از دست داد.
شهید اسلامی درباره این طرح گفته است: «یکی از پیشنهادهای سیّدعلی اندرزگو این بود که اگر بتوانید یک مقدار پول زیادی تهیه کنید، ما میتوانیم موشکهای هدایتشونده از خارج تهیه کنیم، بیاوریم و با این موشکها قصر شاه را هدف قرار بدهیم. روی این موضوع هم داشتیم کار میکردیم و اکبر استاد، من و چند نفر دیگر این طرف و آن طرف میزدیم تا بتوانیم یک پول بزرگی برای این کار تهیه کنیم. حتی از قرار یک ماشینی هم ساخته بود که [برای چنین کاری] جاسازی شده بود و میخواست آن را به خارج بفرستد و به وسیله آن اسلحه بیاورد». سیدعلی اندرزگو به شدت نگران تأمین سلاح برای آن عملیات بزرگ بود، به یکی از دوستان گفته بود «در آخرین سفری که به لبنان داشتم، سلاحهایی را آنجا تهیه کردیم که تا آنها نیاید نمیتوانیم برنامه خود را اجرا کنیم».
اما گویی تقدیر الهی آن بود که انقلاب اسلامی تنها با مشارکت اجتماعی عموم مردم به پیروزی برسد. قدیریان پایان آن تلاش برای عملیات را عروج اندرزگو چنین تصویر کرده است: «همه محلهها را ایشان زیرنظر گرفت و توانست آنجاها را کنترل کند، تلفنهایشان را کنترل کند. یک از مراکزی که ایشان در ارتباط بود با حاج اکبر آقا صالحی بود که لبنیاتی داشت در خیابان خراسان.» آنطور که قدیریان نقل کرده است، اندرزگو و صالحی با چند واسطه پیام را مبادله کرده بودند، اما تلفن همه آنها نیز شنود بوده است. «بعدازظهر ماه مبارک رمضان نزدیک افطار بود که ایشان در کوچه سقاباشی گرفتار ساواک میشود که از اطراف همه کوچهها به روی ایشان بسته میشود. ولی با عملیاتی که نشان میدهد ساواک فکر میکند که ایشان مسلح است، در صورتی که ایشان اصلاً سلاح همراه نداشت اما شماره تلفنها و اسنادی را به همراه داشت. ساواک از اطراف و از پشت بام از درهای مقابل خانههای مقابلی که قبلاً گرفته بود به طرفش تیراندازی میکند. ایشان آن کاغذ اسناد و تلفنها را به داخل دهنش میبرد و میجود که بعدها طبق اطلاعی که به ما رسید ساواک خواسته بود که آن اسنادی را که ایشان فرو برده، بتواند از معدهاش در آورد که چیزی به دستش نیامد».
مرحوم محسن لبانی آن شب را چنین ترسیم کرده است: «آن شب ما مهمانی داشتیم که آقایان همه اینجا بودند. حتی همه اتاقها پر بود از همین برادرهای مبارز. گفتند که مرحوم شهید اندرزگو شهید شدند، شهید اسلامی بلند شدند یک مقداری صحبت کردند که جریان چی بود، آن شب آقای فلسفی و انواری و دیگر افراد هم اینجا بودند بعد آقایان زودتر جلسه را ختم کردند و رفتند. ما رفتیم صبح مسجد وقتی برگشتیم ساواک ریخت توی خانه ما. خودمان خبر نداشتیم که تلفن ما کنترل است».
یکی از جوانان شاهد صحنه، چنین میگوید: «۱۹ ماه مبارک بود. شاید حدود سه ربع مانده بود به مغرب، در خیابان سقاباشی که الان به نام شهید قادری شده، ساواک موفق شد که ایشان را محاصره کند. زمانی که تیراندازی شروع شد به دلیل اینکه منزل نزدیک بود و من منزل بودم، متوجه شدم به سرعت خودم را به منطقه رساندم. منتهی اجازه نمیدادند کسی نزدیک بشود. در حدّی که ما میدیدیم شاید ۳۰ تیم ساواک همزمان خیابان ایران را از اطراف محاصره کرده بودند. در لحظهٔ آخر شهیداندرزگو که آمده بود بپرد روی دیوار پشت سر خودش و وارد منزلی بشود و از آن طریق فرار کند از دو طرف ایشان را به رگبار بسته بودند و درست جای یک نفر روی دیوار خالی بود، اطرافش پر از اثرات گلوله بود و قبل از اینکه ایشان به شهادت برسد از خانههای اطراف دیده بودند که ایشان چیزهایی را در حال بلعیدن هست که ظاهراً قرارها و کاغذهایی بوده که حمل میکرده است. در طول این مدت ساواک بارها به مأمورینش دستور داده بود که ما ایشان را زنده میخواهیم و سعی کنید که حتیالمقدور ایشان به شهادت نرسد ولی با شهامت و شجاعت و دلیری ایشان، در حالی که ایشان هیچ اسلحهای نداشت و تیراندازی هم نکرده بود، ایشان را آنچنان از ترس به رگبار بسته بودند».
آیتالله خامنهای دوره تبعید خود در جیرفت را میگذراند که خبر شهادت او را شنید. بعدها در رثای او چنین گفت: «برادران دیرینش او را به نام «سیّدعلی اندرزگو» میشناختند، دیگرانی او را به نام «شیخ عباس» و در مشهد بیشترین کسانی که او را میدیدند به نام «دکتر». این فضای ظلمانی و این شب تاریک، آن عقاب جوری که بال بر سر شهر و شهروندان گشوده بود، این خورشید فروزنده تابان را در زوایای خانهها، در کنج بیغولهها، در شرایط دشوار زندانی کرده بودند؛ امّا خورشید هرگز زندانی نمیشود. سالها گذرانید و دشمن با همهی تشکیلات وسیعش، با دستگاه جاسوسی شب و روز در کارش نتوانستند «شیخ عباس» را بشناسند. در آخرین ماههایی که مردم ایران برافروخته و گداخته، در تعقیب راه پرشکوه خود، راه پیروزی جنبش اسلامی بر دستگاههای ظلم و استثمار جهانی میکوبید و پیش میرفت، شهید عزیز ما، سیّد بزرگوار عالیمقام ما باز هم در هالهای از خموشی، از گمنامی، از ناشناسی، مانند شهیدان تشیّع در روزگار اختناق عبّاسی و اموی به دست گرگان خونخوارهی دستگاه جبار طاغوتی شهید شد».
منبع:
سایت دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله خامنهای
گروه حماسه و جهاد خبرگزاری دفاع مقدس
انتهای پیام/