به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، بامداد ۲۴ خردادماه، تجاوز وحشیانه رژیم صهیونیستی به خاک ایران، فرماندهان ارشد، دانشمندان هستهای و شمار زیادی از مردم غیرنظامی؛ زنان و کودکان؛ را به شهادت رساند. در میان شهدا، سروان شهید «جواد میرزائیان»، ۳۹ سالهای از نیروهای مخلص یگان ویژه فراجا، نیز حضور داشت که ظهر روز دوم تیرماه در حمله هوایی اسراییل به محل خدمتش در منطقه افسریه تهران به شهادت رسید.
او پدری مهربان و فداکار برای دو فرزند خردسالش، فاطمه و محمدطاها و همسری دلسوز و متعهد برای «خانم قدس» بود. برای شنیدن روایت همسر شهید از روزهای آشنایی تا شهادت این شهید گرانقدر به شهرستان ورامین رفتیم تا پای صحبتهای ایشان بنشینیم. در ادامه متن این گفتوگو را میخوانید.
خانم قدس، از آشناییتان با شهید بگویید.
همسرم متولد شهریور ماه ۱۳۶۵ بود و من حدود یکسال از ایشان کوچکترم. ما در جوار حرم علی بن موسی الرضا (ع) با یکدیگر آشنا شدیم. من همراه خانواده در پایان ماه صفر برای ایام شهادت به زیارت امام رضا (ع) رفتیم و زمانی که در آنجا بودیم ایشان مرا انتخاب کردند، چند روز بعد که از زیارت برگشتیم، مادرشان با منزل ما تماس گرفتند و اجازه گرفتند که برای خواستگاری به خانه ما بیایند.
مراسم ازدواج و آغاز زندگیتان چگونه بود؟
۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹ جلسه خواستگاری ما بود و به مدت یک ماه پدرم درباره ایشان تحقیق کردند و نتیجه تحقیقات بسیار مثبت بود. مراسم نامزدی و عقد به خواست آقا جواد در تیرماه همان سال انجام شد. این زندگی ۱۵ سال ادامه داشت و نتیجه آن دو فرزند با نامهای فاطمه و محمدطاها است که در سالهای ۱۳۹۳ و ۱۳۹۴ متولد شدند. جالب است بدانید روز شهادت همسرم با سالگرد عقدمان مصادف شد.
شهید میرزاییان در خانه چگونه رفتاری داشت؟
همسرم اعتقاد نداشت که کارهای خانه بر عهده زن است و در تمام کارها به من کمک میکردند. همیشه در امور مربوط به بچه داری یار و یاور بودند و الگوی ایشان در همسرداری و امور خانه حضرت علی (ع) بودند و حرف دیگران برایشان حائز اهمیت نبود بلکه رفاه من و فرزندانش در اولویت بود، تا روزهای آخر هم با وجود شرایط سخت کاری و جنگ همین گونه رفتار کرد البته این اواخر به دلیل احوال ناخوش و بیماری کمتر میتوانست وقت بگذارد.
همسرتان از چه زمانی وارد کار نظامی شد؟
وقتی با من ازدواج کرد هنوز وارد کار نظامی نشده بود و کارمند پیمانی بنیاد تعاون ناجا در اماکن رفاهی بودند. پس از ازدواج و گذشت سه یا چهار سال شرایط استخدام در ناجا برای او ایجاد شد و وارد شغل نظامی شدند. من اول مخالف بودم، چون پدرم هم نظامی بود و سختیهای زندگی با مرد نظامی را از نزدیک لمس کرده بودم، اما بعد با اصرار خود شهید و وساطتها قبول کردم.
روزهای آغاز جنگ ۱۲ روزه را چگونه به یاد دارید؟
وقتی خبر حمله اسرائیل رسید، همکار جواد در ساعات اولیه بامداد با او تماس گرفت و اعلام کرد تا فوری به محل کارش برگردد. شرایط استرس زایی بود و من به شدت دچار بیقراری شده بودم همسرم در حال آماده شدن بود تا به سرعت راهی محل کار شود، ما در منزل چند عروس هلندی نگهداری میکنیم، آن صبح این پرندهها مثل مرغ بیسر دائم خودشان را به در و دیوار قفس میزدند، من خیلی جدی گفتم حتی حیوانات هم از شرایط موجود استرس گرفتهاند، اما او به شوخی گفت: «نه، اگر روزی من شهید شدم بگو مثل مرغابیها که جلوی حضرت علی (ع) را گرفتند، این عروس هلندیها نگذاشتند من بروم.» و با لبخندی زیبا سعی کرد مانند همیشه آرامش را به من هدیه دهد.
آخرین روزها چه گذشت؟
۳۱ خرداد حالش خیلی بد بود. چشمهایش قرمز شده بود و بیماری قلبی و فشار خون بالا اذیتش میکرد، متاسفانه به خاطر شرایط سخت جنگی و استرسهای ناشی از جنگ شرایط بیماریهای آقا جواد تشدید شده بود. داروهایش در محل کار تمام شده بود به خانه آمد تا داروهایش را برای فردا با خود ببرد. فردا شب یعنی اول تیرماه خیلی غافلگیرانه به خانه آمد، در کنار ما ماند، بچهها را در آغوش گرفت، آنها را نصیحت کرد و از آنها قولهایی گرفت و فردا صبح به محل کارش رفت، در همان روز آخرین بار ساعت ۱۰ صبح با هم تماس تلفنی داشتیم و صحبت کردیم و این آخرین باری بود که صدای جواد را شنیدم.
آخرین مکالمهتان چه بود؟
همیشه در پایان مکالمات مان میگفت: «میدانم حواست به بچهها از من خیلی بیشتر است، اما اول مراقب خودت باش.» میدانست من استرس میگیرم و شدید بی تاب میشوم، با وجود اینکه خودش هم فردی استرسی بود، اما تلاش میکرد آرامش را به من بدهد تا آرام بگیرم و نگذارد از شرایط سخت و خطرناکی که حاکم بود چیزی بفهمم.
او درباره شهادت چه نظری داشت؟
یکبار که مانند همیشه اخبار ۲۰:۳۰ را تماشا میکردیم، فرزند خردسال یک شهید را نشان میداد که کنار تابوت پدرش نشسته بود و با قاب عکس پدر شهیدش بازی میکرد فارغ از اتفاق تلخی که برای دنیایش افتاده، من با دیدن این صحنه گریه کردم، آقا جواد مرا آرام کرد و گفت: «نگران نباش، پدر شهید آن دنیای فرزندانشان را تضمین میکند.» بعد گفت: «دعا کن من هم شهید بشوم، تو در حق من دعا میکنی، اجابت میشود.» من گفتم چرا باید چنین دعایی کنم؟ دلم نمیخواهد دعایی کنم که با دستان خودم تو را از دست بدهم و هیچ وقت همچنین دعایی نکردم، چون هیچ زنی دوست ندارد سقف خانه اش فرو بریزد.
الگوهای معنوی شهید چه کسانی بودند؟
شهید ابراهیم هادی را خیلی دوست داشت و به ایشان ارادت ویژهای داشت، به شهید پلارک و شهید سجاد زبرجدی هم به طور ویژهای احترام میگذاشت. جواد در اردیبهشت ماه یعنی دوماه قبل از شهادتش یک هفته در بیمارستان بعثت تهران به دلیل شدت بیماری و اوضاع جسمی نامناسب بستری بود. چند روز بعد از ترخیص از بیمارستان، گفت میخواهد به گلزار شهدای بهشت زهرای تهران برود. سرمزار شهید زبرجدی خیلی گریه و بی تابی کرد نمیدانم در آنجا چه خواستهای از آن شهید بزرگوار داشت و در دلش چه گذشت، اما به یاد دارم همیشه برای همه رفتگان و اسیران خاک به ویژه شهدا فاتحه و آیت الکرسی میخواند و میگفت: «میخواهم ثواب آن به همگی برسد.»
چه آرزوهایی برای خودش و فرزندان داشت؟
همیشه بعد از نماز و بر سر سجاده با صدای بلند دعا میکرد، برای همه مردم، برای همه جوانان و هموار شدن شرایط زندگی آنان، سلامتی همه بیماران و بعد هم برای عاقبت به خیری بچههایمان و سلامتی من دعا میکرد و برای خودش مرگ با عزت از خدا طلب میکرد، اعتقاد داشت خداوند مرگ با عزت را به همه کس نمیدهد و باید لیاقتش را داشت.
خانم قدس بفرمایید که حالا نبود پدر برای خانواده چه معنایی دارد؟
نبود جواد برای من و بچههایمان خیلی سخت است، اما همین که میدانم عاقبتبهخیر شده و مرگ باعزتی که همواره از خدای متعال طلب کرده به آن رسیده، دلگرمی و تسلی ماست و این را هم متوجه شدیم که در جاهایی که واقعاً به وجود او نیاز داریم حضور دارد و با دعایش مسیر را برای ما هموار میکند، گاهی اوقات آنقدر دلتنگ میشویم که هیچ چیز و هیچ کس نمیتواند آرامشی را که باید تامین کند، اما از خودش که میخواهم بعد از مدتی کوتاه آرامشی در وجودمان شکل میگیرد تا آن دلتنگی رنگ ببازد، اما در کل دخترم بیشتر از پسرم اذیت میشود، چون وابستگی شدیدی به پدرش داشت. همان شب اولی که یگان محل خدمتش مورد حمله قرار گرفت، خواب عجیبی درباره شهادت پدرش دید.
خواب دخترتان چه بود؟
فاطمه گفت: خواب دیدم پدرم در کنار خانه کعبه است. مردم زیادی در آنجا عبادت میکردند و بابا مابین من و خانه کعبه قرار داشت، اما نزدیکتر به خانه کعبه بود. یک سربند «یا حسین شهید» روی سرش بود و با لبخندی زیبا و همیشگی به من نگاه میکرد. شاید فکر کنید اغراق است، اما پیکر همسرم را در معراج شهدا که نشان دادند و روی صورتش را باز کردند، همان سربند روی سرش بسته شده بود، الان آن سربند پیش ماست و امانتی است که باید به فاطمه خانم تحویل شود.
آیا پیامی برای دشمن دارید؟
دشمن باید بداند انسانیت شرط اول و برتری است و نژاد و رنگ پوست و محل زندگی تعیینکننده نژاد برتر جهان نیست، ما در دین مبین و کامل اسلام هم برتری نژادی یا قومیتی نداریم و شرط برتری به میزان انسانیت و تقوای افراد بستگی دارد.
اسرائیل نژاد برتر که نیست هیچ حتی بسیار بیفطرت و بیریشه است، آنها به منازل مسکونی، بیمارستانها و ... و حتی مراکز نظامی هم به ناجوانمردانهترین شکل ممکن حمله کردند. سربازان و کادر نظامی در حین خدمت خالصانه در بیدفاعترین حالت ممکن شهید شدند که همسر من یکی از آنها بود.
خائنان داخلی و خارجی باید بدانند کشور ما هرگز از بین نمیرود و قطرات خون شهدای مظلوم ما حافظ این مرز و بوم است و دامن دشمنان را دیر یا زود خواهد گرفت چرا که دست امام زمان (عج) پشت و تکیه گاه ماست. یک تقاضا هم دارم که دولتها بیشتر پاسدار خون شهدا و خانواده آنان باشند.
منبع: نوید شاهد
انتهای پیام/ 119