روایتی از نخستین گروه اعزامی اردبیل به جبهه‌های لبنان

تصمیم یک گروه ۱۷ نفره از رزمندگان اردبیلی که برای اعزام به لبنان، نه با دستور، بلکه با یک «استخاره» گرفته شد و پس از آن همگی گفتند: «جبهه، جبهه است» و راهی سرزمینی ناشناخته شدند و روایت این رزمندگان را از زبان شفیع شکوهی یکی از ۱۷ رزمنده اردبیلی را خواهیم خواند.
کد خبر: ۷۸۲۲۱۶
تاریخ انتشار: ۰۹ مهر ۱۴۰۴ - ۰۹:۳۶ - 01October 2025

گروه استانهای دفاع‌پرس _ «مهران احدی لاهرودی»؛ گوش کن... گاهی زندگی در پشت نقابِ روزمرگی پنهان می‌شود، اما هستند راز‌هایی که از جنسِ همیشه‌اند. راز‌هایی که در سینهٔ خاکِ تاریخ و در قلبِ مردانی نهفته که آسمان را به زمین نزدیک‌تر کردند.

روایتی از نخستین گروه اعزامی اردبیل به جبهه‌های لبنان

امروز، می‌خواهیم کلیدی برداریم و درِ گنجینه‌ای را بگشاییم که بوی عشق و ایثار از آن می‌آید؛ عشقی به بلندای ایران، و ایثاری که نامش را "دفاع مقدس" گذاشتند. پای صحبت شفیع شکوهی یکی از آن گروه ۱۷ نفره از رزمندگانی که جبهه لبنان را فرصتی برای جهاد در راه خدا پیدا کردند می‌نشینیم که روزگاری، نفس‌هایش با نسیمِ کوهستان‌های کردستان گره خورد و دلش زیر آفتاب سوزان جنوب تپید. او آمده تا از روز‌هایی بگوید که هر ثانیه‌اش، شعری بود عاشقانه برای وطن.

این تنها یک گفت‌وگوی ساده نیست؛ سفری است به اعماقِ وجودِ انسان‌هایی که در سخت‌ترین لحظات، معنای راستینِ زندگی را در آغوش کشیدند. از شور اولین اعزام تا شکوه عملیات بزرگ، از ترسِ شیرینِ عبور از میدان مین تا شجاعتِ روبروشدن با تانک دشمن، و از غمِ ازدست‌دادن برادران تا شادی پیروزی.

روایتی از نخستین گروه اعزامی اردبیل به جبهه‌های لبنان

دفاع‌پرس: از اولین روز‌های اعزام به جبهه دفاع مقدس فضای عمومی شهری که به آن رفتید در آن مقطع حساس برایمان بگویید.

شکوهی: اولین اعزام ما در پاییز سال ۵۹ بود، تقریباً دو ماه پس از شروع جنگ. مقصدمان کردستان بود، شهر مرزی اشنویه. فضای شهر بسیار ملتهب و پر از التهاب بود. گروهک‌ها فعال بودند و منطقه کاملاً ناامن. ما آنجا مستقر شدیم در سپاه اشنویه. آقای مهدی سوادکوهی که اکنون سردار هستند و خدا سلامتشان دارد، در آن زمان مسئول روابط‌عمومی سپاه اشنویه بودند.

ایشان فردی بسیار پرانرژی و مدیر بودند. بعداً با حفظ سمت، دادستان اشنویه هم شدند و بنده را به‌عنوان معاون خودشان در آنجا به کار گرفتند. بیشتر کار‌های اجرایی و ارتباط با مردم محلی با من بود. اشنویه واقعاً سنگر اول بود. هر روز خبری بود، درگیری بود، اما روحیه بچه‌ها عالی بود.

بعد از چند ماه مأموریت در اشنویه، به پادگان بازگشتیم، اما مدت زیادی نگذشت که دوباره توفیق خدمت پیش آمد. این بار نوبت اعزام به لشکر تازه‌تأسیس عاشورا بود. لشکر عاشورا در آن زمان چندین تیپ مستقل داشت. من در بخش تخریب لشکر مشغول شدم. فرمانده تخریب لشکر، شهید جوادی بودند، مرد شجاع و باتجربه‌ای. به همراه افرادی مثل حاج قربان تمجید و مسلم فتحی که از پیش‌کسوتان بودند. دوره‌های فشرده تخریب را آنجا گذراندیم؛ کار با مواد منفجره، عبور از موانع، تاکتیک‌های مختلف. بعد از پایان دوره، به‌عنوان مسئول تخریب گردان والفجر یک منصب شدم. گردان ما در حال آماده‌سازی برای عملیات بزرگی بود.

روایتی از نخستین گروه اعزامی اردبیل به جبهه‌های لبنان

دفاع‌پرس: خاطره‌ای خاص از دوران آموزش یا اولین عملیات‌های تخریب دارید؟

شکوهی: بله، دوره آموزش سخت ولی بسیار زیبا بود. ما در منطقه عمومی "سرپل ذهاب" تمرین می‌کردیم. یک بار در یک تمرین شبانه، بنا بود از یک میدان مین آموزشی عبور کنیم. تاریک بود و استرس زیادی داشت. من که جلودار گروه بودم، ناگهان پایم روی یک شیء فلزی رفت. همه یخ زدیم. 

خداروشکر که از آن مدل مین‌های فشاری آموزشی بود که غیرفعال شده بود، اما همان لحظه عرق سردی از پیشانی‌مان پایین آمد. این تجربه به ما درس بزرگی داد برای دقت در عملیات واقعی. اولین عملیات واقعی‌ام در "والفجر یک" بود. مأموریت داشتیم با تخریب یک سنگر دوشکا، راه را برای پیشروی پیاده باز کنیم. ترس بود، اما وقتی انفجار رخ داد و سنگر از بین رفت، احساس غرور عجیبی به ما دست داد. گویی یک دیوار بزرگ را برداشته‌ایم.

دفاع‌پرس: در عملیات والفجر چهار که اشاره کردید، جزئیات بیشتری از آن شب و درگیری با تانک بگویید.

شکوهی: همان‌طور که گفتم، ما از رودخانه شیلر عبور کردیم و خودمان را به پشت خطوط دشمن در ارتفاعات لاله حمله رساندیم. هوا بسیار تاریک بود، فقط نور ماه کم‌رنگی بود. بوی علف‌های کوهی و خاک نمناک به مشام می‌رسید. ناگهان صدای موتور تانکی به گوش آمد. صدایی مکانیکی و وحشت‌آور. سپس روشن شد و قالب آن در تاریکی نمایان گردید. 

وقتی لوله آن به‌آرامی به سمت ما چرخید، قلبم ایستاد. فریاد شهید خوش لحن بود که ما را به خود آورد: "آرپی‌جی! آرپی‌جی! ". حافظ حیدرند، آرپی‌جی‌زن گروه ما، کنارم بود. بدون فکر، آرپی‌جی را از او گرفتم. حتی هدفگیر را دقیق نمی‌دیدم، فقط جهت کلی را تخمین زدم. در آن لحظه، فقط به خدا توکل کردم و آیه "وَ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ" را زمزمه کردم. وقتی شلیک کردم، نور سفید و صدای مهیبی تمام کوهستان را لرزاند. وقتی دود کنار رفت، دیدیم برجک تانک کج شده و افتاده است. آن شلیک، شاید از نظر فنی کامل نبود، اما از نظر ایمان، خالص بود.

روایتی از نخستین گروه اعزامی اردبیل به جبهه‌های لبنان

دفاع‌پرس: پس شهید طالعی در این عملیات شهید شد؟

شکوهی: متأسفانه در همان حمله، شهید کلام‌الله طالعی که از بچه‌های شبستر و از فرماندهان شجاع دسته بود، مورد اصابت چند ترکش قرار گرفت. وضعیتش وخیم بود. او را در یک نقطه امن پشت تپه گذاشتیم. آقای مهدی آقازاده، امدادگر گردان که همیشه با خونسردی مثال‌زدنی کار می‌کرد، پیش او ماند. من به آقازاده گفتم: "مهدی، هوای کلام رو داشته باش تا ما برگردیم. " وقتی صبح با پیروزی برگشتیم، متأسفانه کلام‌الله به فیض شهادت نائل شده بود. این از سخت‌ترین لحظات برایم بود. ازدست‌دادن یک هم‌رزم، مثل ازدست‌دادن یک برادر است.

دفاع‌پرس: چگونه از جبهه‌های جنوب به سوریه و لبنان منتقل شدید؟ این تصمیم چگونه گرفته شد؟

شکوهی: پس از مجروحیت در سال ۶۲ و بهبودی، ما گروهی حدود ۱۷-۱۸ نفر از پایگاه ثارالله اردبیل، دوباره قصد رفتن به جبهه‌های خودمان را داشتیم. اما در سپاه اردبیل، آقای عوض محمدی به ما گفتند که به دلیل شرایط متغیر عملیات خیبر، محل استقرار لشکر دقیق نیست و اعزام متوقف شده است.

ما ناامید شدیم. احساس بیکاری می‌کردیم. در همین گیرودار، خبری رسید درباره نیاز به نیرو برای کمک به برادرانمان در لبنان. ابتدا برایمان عجیب بود. اما شهید نادر دیرین، که روحانی ما بود، پیشنهاد استخاره داد. استخاره گرفتیم و این را نشانه دانستیم. همه با هم گفتیم: "جبهه، جبهه است، فرقی نمی‌کند کجا باشد. " پس با موافقت مسئولان، اعزام ما به سوریه و لبنان کلید خورد.

دفاع‌پرس: فضای ورود به لبنان و استقرار در آنجا چگونه بود؟

شکوهی: پس از عبور از سوریه، وارد لبنان شدیم. منظره بسیار متفاوتی بود. کوهستان‌های سرسبز، اما اثری از جنگ در همه‌جا. مردم لبنان با آغوش باز از ما استقبال کردند. آنجا در "بعلبک" مستقر شدیم. من به همراه چند نفر از بچه‌های دامغان و مشهد، مسئول یک قبضه توپ در منطقه‌ای نزدیک پادگان امام علی (ع) شدیم. سه رزمنده لبنانی نیز به ما ملحق شدند. مجموعاً شش نفر بودیم. زبان مشترکمان ابتدا مشکل بود، اما کم‌کم با اشاره و چند کلمه عربی، با هم ارتباط برقرار کردیم. هدف مشترکمان، مبارزه با دشمن صهیونیستی، همه تفاوت‌ها را کم‌رنگ می‌کرد.

روایتی از نخستین گروه اعزامی اردبیل به جبهه‌های لبنان

دفاع‌پرس: در درگیری‌های لبنان، چه مأموریت‌هایی داشتید؟

شکوهی: مأموریت اصلی ما، پشتیبانی توپخانه‌ای از مواضع نیرو‌های مقاومت بود. یک‌بار، هواپیما‌های دشمن برای بمباران مواضعی در نزدیکی ما آمدند. ما به‌سرعت موضع گرفتیم و به سمت آنها شلیک کردیم. من که به دلیل موج انفجار‌های قبلی در جبهه جنوب، دچار مشکل شنوایی شده بودم، با هر شلیک، درد شدیدی در گوشم احساس می‌کردم. 

در آن درگیری، آن‌قدر پیاپی شلیک کردیم که از گوشم خون آمد. مجبور شدم به بیمارستان امام خمینی (ره) در بعلبک بروم. پزشک ایرانی آنجا، آقای دکتر حریری، معاینه‌ام کرد و گفت: "شما باید از انفجارات دوری کنید، وگرنه گوش دیگرتان هم آسیب جدی می‌بیند. "، اما من گفتم: "دکتر جان، من مسئول این توپم. چگونه می‌توانم کنار بکشم؟ "

پس از آن ماجرا، گزارشی به دفتر فرماندهی سپاه در سوریه نوشتم. سردار حاج حسین دهقان، فرمانده بودند. ایشان وضعیتم را دیدند و پیشنهاد دادند که به دلیل سابقه‌ام در امور حفاظتی، در دفتر فرماندهی و به‌عنوان مسئول حفاظت شخصی ایشان مشغول شوم. من پذیرفتم. گفتم: "من برای اطاعت از فرمان امام آمده‌ام، هر کاری شما بگویید. " بنابراین، از خط مقدم جبهه لبنان به دمشق منتقل شدم و مسئولیت حفاظت از فرمانده سپاه در سوریه و لبنان را بر عهده گرفتم. این کار، اگرچه به‌ظاهر متفاوت بود، اما بسیار حساس و پرمسئولیت بود.

دفاع‌پرس: در آن مقطع فرماندهان مطرح و رهبران حزب‌الله لبنان را هم از نزدیک ملاقات کردید؟

شکوهی: بله، ارتباط نزدیکی بین سپاه و نیرو‌های مقاومت لبنان، به ویژه "حزب الله" بود. من به همراه فرمانده، در جلسات متعددی با شهید سید عباس موسوی، دبیرکل وقت حزب الله، و همچنین با سید حسن نصرالله که در آن زمان از فرماندهان ارشد بودند، شرکت می‌کردم. شهید موسوی، شخصیتی بسیار آرام، عمیق و با اخلاص بودند. صحبت‌هایشان از ایمان سرشار بود. خاطرم هست در یکی از جلسات در منزل ایشان، بر اهمیت وحدت بین مسلمین تأکید بسیار کردند. بعد‌ها که خبر شهادت ایشان را شنیدیم، بسیار متأثر شدیم. گویی یکی از بزرگان خودمان را از دست داده بودیم.

دفاع‌پرس: برگردیم به دوران دفاع مقدس. از روحیه و ایثار رزمندگان در سخت‌ترین شرایط برایمان بگویید.

شکوهی: روحیه رزمندگان، چیزی فراتر از توصیف بود. در سرمای زمستان کردستان یا گرمای طاقت‌سوز جنوب، کسی شکایت نمی‌کرد. شب‌های عملیات، که گاهی تا صبح در سنگر‌های پر از آب و گل به سر می‌بردیم، با خواندن دعا و شعر‌های انقلابی، خود را گرم می‌کردیم.

یادم می‌آید در یک عملیات، آذوقه ما کم شده بود. یک نان خشک و چند دانه خرما بین چند نفر تقسیم می‌شد، اما هر کسی سعی می‌کرد سهم خود را به دیگری بدهد. این ایثار و گذشت، عادی شده بود. حتی در لحظه شهادت یک رفیق، پس از یک دقیقه حزن، دوباره روحیه می‌گرفتیم و با عزمی راسخ‌تر ادامه می‌دادیم، چون می‌دانستیم که او به آرزویش رسیده است.

ایمان، محور اصلی همه چیز بود. نماز‌های اول وقت در خط مقدم، با آن همه خطر، برپا می‌شد. دعای کمیل در شب‌های جمعه، حتی در دل کوهستان برگزار می‌شد. این مناجات‌ها به ما آرامش و قدرت می‌داد. بسیاری از تصمیمات مهم با استخاره گرفته می‌شد، همانطور که در ماجرای اعزام به لبنان دیدید. ما واقعاً باور داشتیم که "لا حَوْلَ وَ لا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ". این توکل بود که باعث می‌شد در مقابل تانک‌ها بایستیم یا از میدان‌های مین عبور کنیم. این جنگ، یک جنگ معمولی نبود؛ یک جنگ نور علیه ظلمت بود.

دفاع‌پرس: از خانواده‌های رزمندگان و نقش آنان چه خاطراتی دارید؟

شکوهی: خانواده‌ها پشت جبهه بودند، اما گاهی از خط مقدم هم دیده می‌شدند. یادم می‌آید مادران و همسرانی که با دستان خود، نان و مربا و خشکبار برای بچه‌های جبهه می‌فرستادند. یک بار در منطقه جنوب، مادر سالخورده‌ای را دیدم که پیاده خودش را به نزدیکی‌های خط رسانده بود تا یک بسته کوچک برای پسرش بیاورد. وقتی به او گفتیم منطقه خطرناک است، با چشمانی پر از اشک گفت: "من فقط می‌خواهم بداند مادرش یادش هست. " این صحنه واقعاً تکان‌دهنده بود. حمایت‌های معنوی خانواده‌ها، به ویژه مادران شهدا، بزرگترین پشتوانه ما بود.

روایتی از نخستین گروه اعزامی اردبیل به جبهه‌های لبنان

دفاع‌پرس: و سخن پایانی؟

شکوهی: فقط می‌خواهم بگویم که آنچه ما انجام دادیم، وظیفه‌ای بود در برابر خدا و میهن. خون شهدا، به ویژه شهدای گرانقدری که نام بردم، پایه‌های این انقلاب و امنیت امروز است. امیدوارم نسل جوان، قدر این فداکاری‌ها را بدانند و راه این عزیزان را ادامه دهند. ما پیروزی‌هایمان را فقط از الطاف خداوند می‌دانیم. "وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِندِ اللَّهِ"؛ و اینگونه، سفر ما به اعماق روز‌های نورانی به پایان می‌رسد؛ اما آیا واقعاً پایانی در کار است؟ گویی صدای قدم‌هایش، نجوای دعا‌های نیمه‌شبش و بوی خاک خیسِ سنگرها، برای همیشه در فضای دل ما جاودانه شد.

حالا بهتر می‌فهمیم که عشق، چه شکوهی دارد؛ وقتی در طلوعِ یک عملیات متولد می‌شود و در غروبِ شهادت، به ابدیت می‌پیوندد. هر خاطره‌ای که شنیدیم، گلی بود که بر سر سفره ایثار چیدیم تا عطرش جانمان را تازه کند.

پس این کلام، تنها یک خداحافظی ساده نیست؛ دعوتی است برای ماندن. ماندن در این مسیر، زنده نگه داشتن آن آرمان‌ها و سپردن این قصه پاک به نسل‌های فردا. بگذاریم این شمعِ روشن شده، هیچ‌گاه خاموش نشود و نورش، راه ما را برای همیشه روشن نگه دارد.
با قلبی پر از امتنان و چشمانی نمناک از شکوهِ آن ایثارها، وداع می‌گوییم؛ اما با این امید که صدایمان، پلی باشد میان دیروز‌های پرافتخار و فردا‌های پراز آرمان.

به امید روزی که هر نَفَسمان، ادامه راه آن عاشقان باشد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار