به گزارش گروه فرهنگ دفاعپرس، کتاب «حمید، حمید، مهدی» زندگینامۀسردار خیبر شهید حمید باکری به روایت همرزمان او است؛ مردی که تمام سعیاش را کرده بود تا از او سایهای هم نماند، اما شخصیتی بس شگرف داشت.
برای انجام قسمت تاریخ شفاهی پروژه «حمید، حمید، مهدی» با پنجاهودونفر نزدیک ۸۰ ساعت مصاحبه شده است. در قسمت پژوهشهای خانوادگی نیز از مصاحبههای فاطمه چهلامیرانی (همسر شهید حمید باکری) و کتابهای: «نیمه پنهان ماه» و «به مجنون گفتم زنده بمان» استفاده شده است. متاسفانه رضا باکری برادر بزرگ ایشان حاضر به مصاحبه نشدند.
مولف کتاب در ابتدای این مجموعه نوشته است: با توجه به اینکه شیوه نگارش این مجموعه تاریخ شفاهی و مستندنگاری بود و در کنار آن از منابع مکتوب بهرهبرداری شده است. همه تلاشم را کردم تا رویکرد فردی خودم را در این کتاب دخالت ندهم و امانتدار و روایت راویان از هر طیف فکری، سیاسی و اجتماعی باشم.
در خصوص نام کتاب «حمید، حمید، مهدی» باید عنوان کنم از آنجا که مهدی باکری هروقت به وجود حمید نیاز داشت، حمید با همه وجود و بدون هیچ بهانهای به کمک مهدی میشتافت، هرجا احتمال میرفت راه بیبازگشت خواهد بود، مهدی برادرش حمید را در نوک حمله به آنجا میفرستاد.
بر اساس مطالعاتی که داشتم میدانستم با یک تیپ معمولی روبهرو نیستم. بلکه با شخصیتی روبهرویم که نمیتوانم تک بعدی ببینماش و به سهولت درکش کنم. حمید باکری جزو شخصیتهایی بود که همیشه پایش را جای پای برادرش مهدی گذاشته بود، تا نه از او ردپایی بماند و نه سایهای. این موضوع کارم را سختتر میکرد. سخت بود از سیلاب خاطرات مهدی، حمید را پیدا کردن، دستش را گرفت و او را از سایه کشید بیرون. مردی که تمام سعیاش را کرده بود تا از او سایهای هم نماند، اما شخصیتی بس شگرف داشت.
کتاب «حمید، حمید، مهدی» در بیستوهشت فصل (تاریخ شفاهی) و بخش عکس و اسناد به نگارش درآمده است. بیشتر عکسها و حتی اسنادی که در کتاب مورد بهرهبرداری قرار گرفته، از بایگانی شخصی راویان بوده است، یکسری اسناد هم از مرکز حفظ و آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان آذربایجان غربی، کنگره ۱۲ هزار شهید ارومیه، بنیاد ایرانشناسی شهر ارومیه، همچنین سپاه عاشورا در این مجموعه استفاده شده است.
این کتاب علیرغم محتوای ارزشمندش، صحافی ضعیفی دارد، به اندازهای که بعد از مطالعه چند صفحه از کتاب، جلد آن از بدنه کتاب جدا میشود.
قسمتی از متن کتاب
برنامه هر روزه ما این بود که قبل از طلوع آفتاب میرفتیم خط. آفتاب زده بود و هوا بسیار مطبوع بود و آسمان آبی. تقریباً یک سرمای مطبوعی هم در فضا وجود داشت. وارد شدم به تنگه سانواپا. روبهرو خاکریزی بود که تازه زده بودند و با بارش باران تبدیل شده بود به گِل. قبل از اینکه برویم گردانها را سرکشی کنیم با یاسر زیرک فرمانده یکی از گردانها رفتیم به شیاری که سنگر حمیدآقا آنجا بود. راننده ماشین هم من بودم. یک دستگاه جیپ روباز بود. همین که وارد شدیم دیدیم حمید و بیسیمچیاش آمدند بیرون و زیر نورآفتاب ایستادند. عدهای کلاه برسر داشتند و عدهای هم بیکلاه بودند. بچهها زیر آفتاب نشسته، آتشی هم روشن کرده بودند تا گرم بشوند. آقا مهدی گفت: «پس چرا اینا بیرون سنگر وایسادند.» رفتیم توی سنگر و دیدیم تا کمر، آدم میرود توی آب.
بااینکه سنگر یک سوله آهنی بود، اما آب تا کمر بالا آمده بود. جعبههای مهمات را که خالی میشدند، میآوردیم و میچیدیم توی سنگر و به عنوان کمدی برای ظرف و ظروف یا کاغذ و اینها استفاده میکردیم. اینها هم که جنسشان از چوب بود و روی آب معلق مانده بودند. وسایلی را که خراب میشدند، گذاشته بودند بیرون. مابقی وسایل هم روی آب بود. لحظهای به خودم گفتم حمید توی این شرایط و در این سرما به جای اینکه بگویید سیل آمده بوی سنگر زار و زندگیمان را به هم زده، جا نداریم برای خوابیدن و سرما استخوانمان را خشکانده و فلان، میگوید با رحمتالله دست دادم! از آن لحظه مهر و محبت من به حمید بیشتر شد، چون او انسانی بود که شدیدترین مصیبتها را برای خودش از جانب خدا میدانست.» «صبح که شد حمید آقا به ما گفت: «شما به عقب برید تا ما اینجا را سروسامان دهیم. بعد خبر میکنیم تشریف بیارید.» ما بدون کفش آمدیم در حالی که پلمان را هم سیل برده بود.» (صفحه ۳۰۶ و ۳۰۷)
کتاب «حمید، حمید، مهدی، زندگینامۀسردار خیبر شهید حمید باکری به روایت همرزمان» تالیف معصومه جعفرزاده، در قطع رقعی، جلد شومیز، کاغذ تحریر با ۵۶۸ صفحه مصور، با شمارگان هزار نسخه در سال ۱۴۰۴ توسط انتشارات مرزوبوم منتشر شد.
انتهای پیام/ 161