به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، عملیات والفجر ۴ که از تاریخ ۲۷ مهر تا ۳۰ آبان ماه سال ۱۳۶۲، یعنی چیزی در حدود ۳۳ روز به طول انجامید. تصرف دره شیلر هدف مهم این عملیات بود و با این کار معابر ورودی عناصر ضدانقلاب از عراق به ایران مسدود میشد.
در کتاب «تاریخ شفاهی دفاع مقدس: توپخانه سپاه پاسداران (جلد اول)، روایت: یعقوب زهدی» نوشته «محمود چهارباغی، امیرمحمد حکمتیان» از سری کتب تاریخ شفاهی مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدتهای سپاه به بحث پیرامون این موضوع پرداخته شده که در ادامه میخوانید:
«این عملیات با فرماندهی سپاه و ارتش در دو محور بانه و مریوان انجام شد و درنتیجه آن، اغلب ارتفاعات موردنظر در هر دو محور به تصرف درآمد، لیکن براثر پاتکهای دشمنروی قلههای کانی مانگا، برخی از قلههای آن ارتفاع دستبهدست شد و در نهایت در اشغال دشمن باقی ماند.
درعینحال، این عملیات با نتایجی همچون آزادسازی، تصرف منطقه وسیع دشت شیلر و در نتیجه انسداد تعدادی دیگر از معابر مهم تردد ضدانقلاب و نیز اشراف خودی بر شهر پنجوین و چندین روستای عراق پایان یافت.
آیه «ما رمیت»
در شهرهای خرمال و سید صادق (منطقه مسکونی در سلیمانیه عراق)، مردم زندگی میکردند و در حقیقت ما از بالای سر مردم باید گلولههایمان را میزدیم.
یکی از ملاحظات آقای ابوالفضل مقدم این بود که مردم آسیب نبینند. ایشان یک خاطرهای از عملیات والفجر ۴ دارد که میگوید؛ آقای طهرانی مقدم به دیدگاه آمد، بعد در خرمال یک پاسگاهی بود. دشمن بغل آن پاسگاه، یک آتشبار توپخانه گذاشته بود. آتشبار توپخانه دشمن با مردم شاید چند متر بیشتر فاصله نداشت، داخل منطقه مسکونی بود.
آقای طهرانی مقدم به ابوالفضل مقدم میگوید چرا آن آتشبار را نمیزنی؟! آقای ابوالفضل مقدم میگوید مگر نمیبینید مردم کنارش هستند، من چطوری آنجا را بزنم؟
بعد آقای طهرانی مقدم به او میگوید پس آیه «و ما رمیت اذا رمیت» برای چه است؟ تو این آیه را بخوان و به سمت آن آتشبار شلیک کن. ابوالفضل مقدم هم دیگر باید از دستور فرمانده اطاعت میکرد.
خلاصه توکل به خدا میکند و آیه «ما رمیت» را میگوید و شلیک میکند و اولین گلوله دقیقاً روی آتشبار میخورد. بعد آقای طهرانی مقدم میگوید دیدی گفتم و ما رمیت را بخوانی، بقیه کار هم درست میشود!»
اگر پشت گوشم را دیدم!
مرحوم سردار مهدی مهدوی نژاد هم در کتاب «تاریخ شفاهی دفاع مقدس: سرو قومس، روایت: مهدی مهدوی نژاد» در این باره چنین بیان کرده است:
ارتش عراق متوجه شده بود که با سقوط ارتفاع «کانی مانگا» و رسیدن نیروهای خودی به جاده آسفالت شهر پنجوین، ادامه عملیات برای ما بسیار آسان میشود؛ بنابراین، خیلی مقاومت میکرد.
نیروها با تمام وجود میجنگیدند، اما دشمن با اجرای آتش سنگین، هرلحظه به ما نزدیک میشد. وضع بحرانی شده بود. اوضاع را به آقا مهدی (زینالدین) گزارش کردم.
او دستور داد: عاشورایی بجنگید! حتی به مجروحان گفتم که اگر میتوانند، بمانند تا در پرکردن خشاب و بعضی کارها دستمان را بگیرند. لحظاتی، آتش ما هم روی عقبه دشمن زیاد شد. صدای احمد فیروز بخت، یکی از فرماندهان دسته در گروهان حسین توفیقیان را میشنیدم.
او آدم شوخی بود. در آن گیرودار، به گویش سمنانی به فرمانده اش میگفت: اگر پشت گوشم را دیدم، زن و بچه و سمنان را هم میبینم.
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای انفجار، مکالمه را قطع کرد. خبرش را از توفیقیان گرفتم، گفت که او همراه دو نفر دیگر به شهادت رسیدند.
لحظهبهلحظه کار سختتر میشد. دشمن مرتب نیروی تازهنفس وارد میدان نبرد میکرد و از دور و نزدیک با هرچه که داشت، آتش میریخت. مسیر شلیکها نشان میداد که آنها با دشمن درگیر جنگ تنبهتن و رودررو شدهاند.
در بخشی از منطقه درگیری که دشمن در حال پیشروی بود، محمود طاهریان با یک دامن نارنجک خودش را رساند. با هر نارنجکی که پرتاب میکرد، سروصدای عراقیها بلند میشد.
یکی دو ساعت جانانه در مقابل آنها ایستاد و اجازه نداد که دشمن از آن شیار بالا بیاید، تا اینکه به شهادت رسید و مزد جوانمردیاش را گرفت. گلوله دشمن پیشانی او را شکافته بود.
غلامحسین فیض، دبیر آموزشوپرورش، در چند قدمیام مجروح شد. به سراغش رفتم. حال مناسبی نداشت و از زخمش خون بیرون میزد. هرچه اصرار کردم که عقب برود، قبول نکرد و گفت: شرایط طوری نیست که عقب برم، برای بچهها خشاب پر میکنم.»
انتهای پیام/ 119