بخش نخست/ گفت‌و‌گوی تفصیلی دفاع پرس با مادر شهید مدافع حرم "حسن قاسمی‌دانا"؛

روایت مادر شهید مدافع حرم ایرانی فاطمیون از روز بدرقه‌ی پسر

"رفت که سوار ماشین بشود. با تشر گفتم حسنم برگرد روبوسی نکردم. قرآن را دست احمد برادر کوچکش دادم. دستم را دور گردنش حلقه کردم. خواستم که صورتش را ببوسم، خودش را عقب کشید."
کد خبر: ۷۹۵۱۳
تاریخ انتشار: ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۷ - 03May 2016

روایت مادر شهید مدافع حرم ایرانی فاطمیون از روز بدرقه‌ی پسر

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: شهید مدافع حرم "حسن قاسمی دانا" از اولین نیروهای ایرانی بود که داوطلبانه و در کنار نیروهای رزمنده افغانستانی برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت. خاطره شهادت او را نخستین بار از زبان شهید مصطفی صدرزاده(سیدابراهیم) شنیدیم. آن روزی که در یکی از پارکهای کهنز شهریار مهمان شهدای گمنام بودیم. شهیدان صدرزاده و خاوری از فاطمیون و شهدای آن برای ما گفتند. سید ابراهیم حسن را خیلی دوست داشت. در عملیاتی که در سال 93 انجام شد و سیدابراهیم نیز حضور داشت، حسن به شهادت رسید. او هر روز جمعه در یک ساعت مقرر به دوستانش یادآوری میکرد که در چنین روزی حسن پر کشید. دلش پیش حسن بود و آرزوی شهادت را داشت. سیدابراهیم خیلی دوست داشت از حسن و خوبیهایش بنویسیم تا اینکه چندی پیش فرصتی پیش آمد و خدمت مادر این شهید مدافع حرم که بانوی صبر و مقاومت است رسیدیم. حال ماحصل گفتوگوی ما با این مادر شهید مدافع حرم ایرانی فاطمیون را میخوانید:

حوالی ظهر روز شنبه دوم شهریور 1363 حسن متولد شد. در روزهای کودکی آرام و دوست داشتنی بود. همهی بچهها برای پدر و مادرها عزیز هستند اما حسن یک استثنا بود.

** دنبال گمشدهاش بود

دیپلمش را که گرفت از مدرسه بیرون آمد. پس از 4 سال دوباره سر درس و مشق رفت و در رشته حقوق دانشگاه پذیرفته شد اما به دانشگاه نرفت. میگفت میخواهم ثابت کنم که اگر بخواهم درس بخوانم میتوانم اما میخواهم آزاد باشم. نمیخواست خودش را در قید و بند چیزی قرار بدهد که او را از رسیدن به هدفش بازدارد. از سن نوجوانیش اینگونه بود. کاری را انجام میداد و بعد از مدتی سراغ کاری دیگری میرفت، انگار آن کارها او را قانع نمیکرد چرا که حسن دنبال هدف بالاتری بود و گمشدهای داشت.

شغلش نانوایی بود و از سیزده سالگی پیش پدرش کار میکرد. در کنار آن به کارهای نظامی علاقه داشت. سال چهارم دبستان عضو بسیج شد. 16 ساله که شد دیگر مربی آموزش نظامی شده بود و در رزمایشها شرکت میکرد و در بسیجهای دانش آموزی، شهری و عشایر فعالیت داشت اما بیش از همه به بسیج عشایر علاقه داشت.

** حس و حال غریب حسن

اواخر سال 92 که دیگر حسن سی ساله شده بود، حس و حال غریبی در او بود. حس و حالی که من میفهمیدم. مادر همیشه حالتهای فرزندش را درک میکند. یک روز آن حس غریبش سر وا کرد و فیلمی را که همراه با خود به خانه آورده برای من و پدرش به نمایش گذاشت. آن فیلم داستان جنایات داعشیها در سوریه بود و خطری که حرم را تهدید میکرد، نشان میداد.

پس از آن گفت که مادر ما وظیفه داریم برای دفاع از حرم به سوریه برویم. امروز دین اسلام در خطر است و نیاز به یاری دارد. ببین حرامیها حرم حضرت سکینه را تخریب کردند. ببین مادر که دشمن به نزدیکیهای حرم حضرت زینب(س) رسیده است و مادر من با خودم عهد کردهام، اگر جنگی علیه مسلمانان و اسلام باشد برای دفاع حضور پیدا کنم و امروز وقت وفای به عهد است.

** اصرار به فرماندهان فاطمیون برای رفتن

جزو اولین نیروهای داوطلب بسیجی بود که به سوریه رفت. با رزمندههای تیپ فاطمیون ارتباط داشت و آنها به اصرار حسن توانستند امکان حضور او را در سوریه فراهم کنند چرا که نیروهای ایرانی تنها در قالب مستشاری امکان حضور در سوریه را داشتند. همسر یکی از فرماندهان فاطمیون میگفت، حسن شش ماه پیش شوهرم میآمد و میرفت و هر بار پیگیر کارهای حضورش در سوریه بود.

فرمانده فاطمیونی به او گفته بود که تو لهجه نداری و نمی توانی به سوریه بروی. حسن هم گفت بود که من اصلا حرف نمیزنم اما پسرم فدایش شوم خیلی پرحرف بود. آن فرمانده نیز در این فکر بود که اگر درخواست حسن را قبول کند و برای او اتفاقی بیافتد پاسخ من را چه بدهد اما من راضی به رفتن فرزندم بودم.

25 فروردین 93 حسنم به سوریه رفت. حسن که همیشه شوخ طبع بود یک هفته قبل از رفتن ساکت و گوشه نشین شده بود. او در آن مدت چند ماه قبل از رفتن دورههای آموزش نظامی را نیز گذرانده بود. مربی نظامیش میگفت: من نمیدانستم که حسن چرا اینقدر اصرار دارد که به صورت فشرده دورههای آموزشی را بگذارند. با وجود اینکه سوریه منطقه آبی ندارد اما او دوره غواصی را هم گذرانده بود. در یک جمله میتوانم بگویم که حسن با آگاهی و بصیرت به سوریه رفت.

** میگفت اسلام مرز ندارد

وقتی حسن شهید شد خیلیها مرا سرزنش کردند که چرا گذاشتی فرزند برای دفاع از عربها به کشوری غریب برود و کشته بشود. پاسخ من به آن ها خندهای بود و میگفتم امام خمینی(ره) فرمودند اسلام مرز ندارد. این حرف امام را حسن قبل از رفتنش به من گفته بود. میگفت مامان اسلام مرز ندارد. این ما هستیم که روی نقشه خط میکشیم. در نگاه اسلام، امت مسلمان یکی است. حسن اگر در جایی دیگر نیز جنگ بود که اسلام در خطر میبود، میرفت.

وقتی که رفت احتمال میدادم که شهید شود. احتمال جانبازی را هم میدادم اما تصور اسارت را نداشتم. آن روزی که رفت نوع خداحافظیش با دفعات دیگر فرق داشت. مانند پرندهای شده بود که برای پریدن روی زمین بند نمیشود. قدم که برمیداشت انگار که داشت پرواز میکرد.

** ساک مسافرت سه روزه را برای سفر سه ماه برداشت

پسرم وسایل دفاع شخصی بسیاری داشت که با نظم خاصی آنها را در خانه چیده و دسته بندی کرده بود. همچنین یک کوله برای مسافرت دو روزه، یک کوله برای مسافرت یک هفتهای و یک کوله برای مسافرت یک ماهه داشت اما حسن کوله مسافرت سه روزهاش را برداشت و یک دست لباس راحت و ساده به تن کرد. حسنی که خیلی به نوع لباس پوشیدن اهمیت میداد و همیشه تاکید داشت که لباسهایش اتوکشیده و خیلی شیک باشد، چند وقت قبل از رفتن دیگر ساده لباس میپوشید و خیلی به این موارد اهمیت نمیداد.

قبل از هر مسافرتی ساکش را خودم میبستم. حسن دوست داشت ساکش را خودم ببندم. آن روز وقتی داشتم ساکش را میبستم گفتم پسرم چه میخواهی برایت در ساک بگذارم. حسن گفت چیزی نمیخواهم مادرجان. گفتم: مادر چند وقت میمانی؟ گفت: 3 ماه. گفتم: پس مادر جان برای 3 ماه لباس زیاد لازم داری این تعداد لباس کم است. گفت: نه همین لباسهایی که تنم است کافیه یک دست لباس هم در چمدان است.

** او رفت

حسن یک شال عزا داشت که تنها در ماه محرم از آن استفاده میکرد. محرم که تمام میشد شالش را میشستم و در کمد میگذاشتم. آخرین محرم که تمام شد گفت مادر شال را نشور. گفتم مادر جان این شال عرقی شده و باید بشورم اما حسن میگفت: میخواهم این بار شال را با گریههایی که کردهام و عرقهایی که ریخته ام نگه دارم. همان شال نیز برداشت.

آماده رفتن شد. نگاه عجیبی در چشمهایش بود. آینه و قرآن را برداشتم. رفتیم در خانه. او را از زیر قرآن رد کردم. حسن نگاهی به خانه و نگاهی به من کرد. رفت که برود سوار ماشین بشود. با تشر گفتم حسنم برگرد روبوسی نکردم. هربار که میخواست سفر برود دست به دور گردنم میانداخت و مرا میبوسید. قرآن را دست احمد برادر کوچکش دادم. دستم را دور گردنش حلقه کردم. خواستم که صورتش را ببوسم، خودش را عقب کشید. عوضش دستهایم را گرفت و بر روی و سینهاش کشید و در نهایت آنها را بوسید. نگاهش کردم، حسنم سرش پایین بود و بعد رفت سوار ماشین شد. هر بار که سفر میرفت از پشت شیشه ماشین دست تکان میداد اما این بار رویش را سمت دیگری کرد. به ماشینی که از من دور میشد خیره شدم اما حسن نگاهی به سوی من نکرد و از چشمان من دور شد. میترسید که نگاه به من او را از حرم دور کند.

ادامه دارد...

نظر شما
پربیننده ها