به گزارش خبرگزاری
دفاعپرس از آذربایجان شرقی، خانم «محبوبه دلامیز» از آن دسته زنانی است که در تاریخ دفاع مقدس و از تبریز در ردیف همین الگوی سوم زن ایرانی قرار میگیرد و علاوه بر کانون خانواده، در مسجد نیز نقش محوری ایفا میکند.
متن حاضر حاصل نگارش و مصاحبه خانم «رقیه غلامی» با خانم «محبوبه دلامیز» است که روایت این بانوی توانمند و نقش آفرین را بیان میکند و برای اینکه دست خوش تغییرات تنظیم خبری نشود بدون قالبهای خبری تقدیم مخاطبان میشود.
سال ۱۳۳۵ در محله نوبهار باغمیشه قدیم به دنیا آمدم، پدرم سنگ بر و مادرم خانه دار بود، شش خواهر و سه برادر داشتم و من فرزند اول خانواده بودم، دوران کودکیام به خاطر نبود فضای آموزشی کافی و شرایط آن روزگار به جای تحصیل در کمک به مادرم و خانواده گذشت.
چون فرزند بزرگ خانواده بودم علاوه بر کمک مادرم در خانه داری، بیشتر خرید نان و خواربار از مغازه با من بود. آن زمان آب لوله کشی نبود و کار شستشوی ظرف و لباس بیشتر در چشمه و یا از طریق آب چاه که میکشیدیم ممکن بود و در این خصوص هم کمک حال و یار مادرم بودم.
پس از گذشت زمان و پا گذاشتن به دوره نوجوانی، سیزده ساله بودم که با پسر همسایه مان که خیاط بود ازدواج کردم و پس از دوسال یعنی تا پانزده سالگیام که شیرینی خورده هم بودیم، عروسی کرده و زندگی مشترکم را آغاز کردم.
دوران ما زندگیها ساده بود و مانند امروز همه وسایل و امکانات مهیا و در دسترس نبود و برای داشتن یک زندگی موفق باید صبر و سازش داشتیم و خدا را شکر با وجود همه سختی ها، با همسرم زندگی خوبی را تجربه میکردیم تا اینکه وقتی هفده سال داشتم خدا اولین فرزندم را که پسر بود به ما عطا کرد.
همسرم مرد خوبی بود و به کار خیاطی اشتغال داشت، من هم مانند همه سرگرم کار خانه داری و بچه داری شدم تا اینکه زمزمههای انقلاب و تظاهرات را از مسجد محل مان «کلانتر» که برای نماز آن جا میرفتیم شنیدیم.
همراه دوستان و خانواده در بیشتر تظاهرات ضد شاهنشاهی شرکت میکردیم، در یکی از روزها که از تظاهرات برمی گشتیم روبروی محله ما مرکزی بود که از بچههای بی سرپرست و ناتوان نگهداری میکردند، کادر آن مرکز به انقلابیها توهین کرد.
رفتم از خانه نیمه کاره خودمان که هنوز کار ساخت آن تمام نشده بود، تکههای آجر داخل کیسهای جمع کرده، آوردم و همراه چند نفر از خانمها با آجر پارهها شیشههای بیرون آن مرکز را شکستیم، کادر آنجا با بیان اینکه گزارش دادیم خواستند ما را ترسانده و تهدید کنند ولی ما انگار نه انگار که کاری کرده باشیم، ابستادیم و اعلام کردیم اینجا هستیم به هر کجا میخواهید گزارش دهید، مدتی صبر کردیم و دیدیم خبری نشد از هم جدا شده و به خانههای خودمان رفتیم.
به این ترتیب خودمان را در اعتراض به حکومت پهلوی مکلف و بر اساس آن در تظاهراتی که در تبریز شکل میگرفت شرکت داشتیم و با وجود سه بچه همچنان در مسجد محل همچنان فعال بودم، تا اینکه شاه فرار کرد و پس از دو هفته از آن، امام آمد.
روز آمدن امام خمینی (ره) همه خوشحال بودند و ما لحظه ورود امام را از طریق تلویزیون که آن زمان سیاه و سفید آن را داشتیم و اغلب خانوادهها نداشتند، تماشا کردیم.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی تازه مردم میخواستند طعم شیرین زندگی را بچشند که منافقان در نقاط مختلف نیروهای انقلابی را اذیت و حتی ترور میکردند.
در روزی از روزها داشتم به خانه برمی گشتم دیدم جوانی در حال فرار و نفس زنان از جلوی خانه میگذرد، در را باز کردم و پناهش دادم، غرق عرق بود و تند تند نفس میزد، دیدم از جوانان فعال مسجد خودمان است، رفتم از داخل خانه هندوانه آوردم و به آن جوان دادم، گفتم بخورید تا حال تان سر جای خود بیاید، اوضاع آرام شد میروید، بعد از سالها آن جوان هر وقت مرا میدید آن اتفاق را تعریف میکرد و میگفت شما به داد من رسیدید اگر شما نبودید معلوم نبود چه بر سر من میآمد.
ترور شخصیتها و نیروهای انقلابی همچنان هر روز به بهانههای مختلف توسط منافقان انجام میشد و ترور شهید مدنی هم جزو همین برنامههای دشمنان و منافقان بود.
روز ترور شهید مدنی، خانوادگی به همراه تعدادی از دوستان با یک مبنی بوس برای درو کردن گندم روستائیان رفته بودیم. درو کردن محصولات کشاورزان تنگدست از جمله اقدامات بسیج سازندگی بود و ما هم روزهای جمعه به روستاها میرفتیم، ظهرها هم به نماز جمعه برمی گشتیم.
تازه از روستا به نمازجمعه برگشته بودیم، همراه چند نفر از خانمها برای وضو رفتیم. تا رسیدن ما آیت الله شهید مدنی نماز جمعه را شروع کرد و ما هم اقتدا کردیم.
دو رکعت نمازجمعه که تمام میشد معمولا آیت الله شهید مدنی دو رکعت نماز میخواند، موقع خواندن نماز یک نفر خودش را به ایشان رسانده و با آغوش گرفتن آیت الله را به شهادت رساندند. غوغایی در میدان نماز به پا بود، انگار طوفان شد، جانمازها به آسمان برخاستند.
هنوز شرارتهای منافقان ادامه داشت که عراق به ایران حمله کرد و با هجوم به شهرهای جنوبی بسیاری از مردم آن شهرها خانه و عزیزان خود را از دست دادند و به دیگر شهرها پناه بردند.
در یکی از روزها از سپاه زنگ زدند و گفتند اگر مقداری پارچه و پشم بدهیم میتوانید برای جنگ زدگان لحاف بدوزید، با کمال میل پذیرفته و خانم راضیه حافظ قرآن را که از دوستان نزدیکم بود و از زمان انقلاب باهم دوست بودیم و بعدها پسرش هم شهید شد، در جریان گذاشتم.
باهم به بانوان دیگر هم که در مسجد فعالیت داشتند اطلاع دادیم، پارچه، پشم و نخ برای دوخت را که آوردند، مسجد را آماده و حتی نماز جماعت آقایان را هم به خاطر اینکه از همه فضای مسجد استفاده کنیم تعطیل کردیم.
لحافها که آماده شدند با همان دوستم راضیه خانم به فکر افتادیم که این لحافها بدون رویه و آستر که نمیشود، به بزازی که آشنایی داشتیم رفتیم و جریان را گفتیم و از او مقداری برای آستری لحافها پارچه گرفتیم و قرار شد مبلغ پارچهها را به صورت قسطی پرداخت کنیم.
بزاز قبول کرد و خودش نیز چند قواره چادری احسان داد که به خانوادههای جنگ زده تقدیم کنیم.
لحافها را رویه و آستر دوختیم و از باقی مانده پارچه ها، چند نفر از خانمها که خیاطی بلد بودند لباس برای جنگ زدهها دوختند، پول پارچههای بزازی را سه دوست بودیم پشم میآوردیم برای ریسندگی و مبلغ آن را صرف کار خیر میکردیم، از این طریق پرداختیم.
پس از مدتی چند وانت قند آوردند، مسجد را تمیز و مرتب کرده و پارچه انداختیم و به خانمهای فعال مسجد اطلاع دادیم. هرکسی با قند شکن خودش آمد، دور تا دور مسجد و وسط آن خانمها به ردیف نشسته و قندها را شکستیم و تحویل دادیم.
پس از آن کاموا آوردند برای رزمندگان لباس، شال و کلاه و دستکش بافته شود، به خانمها اطلاع دادیم. خانمها هر یک به اقتضای وقت و توانی که داشت از کامواها برداشتند تا در منزل ببافند و تحویل دهند، هر یک در ازای چیزی که میخواست ببافد کاموا برد، یکی برای شال و کلاه، یکی برای دستکش، یکی جلیقه و بلوز، پس از پایان کار بافت، لباسها را تحویل دادند دسته و بسته بندی کرده و تحویل دادیم.
در میان کارهای پشتیبانی از جنگ، در مراسمهای مختلف مانند تشییع شهدا و یادوارهها و بزرگداشت شهدا شرکت میکردیم و برای شهدا هم مراسم میگرفتیم، به دیدار مادران و خانواده شهدا میرفتیم.
ولی کار برای رزمندگان به عنوان ستاد پشتیبانی از جنگ، کار دایم ما بود و خانوادهها هم در این راستا ما را همراهی میکردند به طوری که همسرم نیز با دیگر آقایان فعال مسجدی شبها روبروی مسجد در سنگری که داشتند نوبتی کشیک میایستادند.
جنگ ادامه داشت و رزمندگان و خانوادههای جنگ زده نیازهای مختلفی داشتند برای همین تا جایی که میتوانستیم و از ما میخواستند با همه توان آماده خدمت بودیم و کار میکردیم.
در یکی از روزها خواستند برای رزمندگان ترشی درست کنیم، مواد لازم مانند هویج، کلم، سبزی، سرکه و نمک را با تعدادی دبه تحویل گرفتیم، این بار آستینها را بالا زدیم و مواد ترشی را خرد و داخل دبهها ریختیم، برای هر پنج دبه ترشی یک گالن سرکه میریختیم و پس از آن نمک اضافه میکردیم.
درست کردن ترشی با توجه به کار زیادی که داشت چند روز طول کشید و پس از آماده شدن، دبههای ترشی را تحویل مسئولان پشتیبانی دادیم.
هر روز که از کمک به جبهه میگذشت به تعداد خانمها برای مشارکت در آن اضافه میشد برای همین کارهای محوله را در سریعترین زمان انجام و تحویل میدادیم.
پس از کمکهای متعدد و مختلف، روزی چند گونی آجیل و شکلات برای بسته بندی آوردند، کار را شروع کردیم و، چون خوراکی هم بود نمیشد به خانهها برد و انجام داد، برای همین چند روز طول کشید، عصر یکی از روزها که خانمها به خانه میرفتند گفتم؛ «برین خونه به بچه و همسر و زندگی تان برسید و شام را بدین، بعد شام بیایید کار را تمام کنیم».
خانمها طبق وعده پس از شام به مسجد برگشتند و کار بسته بندی تا ساعت سه نصف شب طول کشید ولی تمام شد. خانمها را همراه راضیه خانم و همسرم با ماشینی که داشتیم بردیم و به منزل شان رساندیم و به خانه خودمان برگشتیم.
هر صبح معمولا اخبار را گوش میدادم و بعد صبحانه خورده و به مسجد میرفتم و آن روز هم رادیو روشن بود گوینده اخبار گفت؛ امام خمینی (ره) شب برای رزمندگان آجیل بسته بندی کرده است. (*)
با شنیدن این حرف در پوست خودم نمیگنجیدم با خودم گفتم کمکهای ما همزمان با کار امام بوده و این نشانه خوبی است. به مسجد رفتم که بسته بندیها را به آقایان ستاد تحویل دهم، خانمها که آمدند گفتم مژده بدهید که کار بسته بندی دیشب ما با کار امام برای جبههها همزمان بوده و این یعنی همزمان باهم برای رزمندگان کمک کردیم.
پس از گذشت مدتها کمک به جبهه، روزی از روزها خواستند مربا درست کنیم با اعلام آمادگی برای این کار، چند گاز پلوپز، کپسول گاز، قابلمه بزرگ، تشت، آبکش و کلی وسایل ریز و درشت دیگر از قبیل ملاقه و رنده و ... نیاز بود.
بسیاری از وسایلهای بزرگ را خودم در خانه داشتم، آماده کردم و به مسجد بردیم، باقی خانمها هم با اطلاع از برنامه و رسیدن هویج مانند سابق پای کار آمدند و هویجها پوست کنده و رنده شدند.
دیگها روی پلوپزها آماده برای پختن مربای هویج، کلی انرژی و زمان میخواست و همه اینها با وجود خانمها و اخلاص آنها راحت بود.
مرباها را پختیم و آماده کردیم تا سرد شوند و وسایل برای بسته بندی برسد، شب شد و ناچار مرباها را داخل دیگ، قابلمه و تشتها گذاشتیم حیاط مسجد و به خانههای خودمان رفتیم.
فردا صبح با راضیه خانم راهی مسجد شدیم، تا در حیاط مسجد را باز کردیم، دیدیم همه جا و روی وسایل سیاه دیده میشود، صحنهای ترسناک بود، متوجه شدم زنبورها مانند لایهای همه جا را گرفتند.
راضیه خانم گفت؛ الان چه کار کنیم؟
نزدیکی مسجد نجاری بود، پسرم را فرستادم چند تکه چوب بگیرد، آنها را آتش بزنیم. چوبها را موفق نشدیم به صورت کامل آنها را آتش بزنیم، به پسرم گفتم برو از خانه جارو را بیاور. جارو را آتش زدم و در را باز کردم و انداختم داخل حیاط تا با دود ناشی از آن زنبورها فرار کنند.
با راضیه خانم پشت در مسجد منتظر شدیم تا اینکه زنبورها پرواز کردند و رفتند. وارد حیاط مسجد و دست به کار شدیم، هنوز تعدادی از زنبورها روی ظرفها گیر افتاده بودند.
دست هایم را با ریکا شستم و داخل یک تشت آب ریختم و بعد با دو دستم زنبورها را از روی مرباها جدا کرده و داخل تشت شستم و بعد از شتشو روی زمین پراکنده کردم، خشک که شدند پرواز کردند و رفتند.
به این ترتیب مرباها را تمیز، آماده و بسته بندی کردیم، آمدند و تحویل گرفتند.
روزها به همین منوال در کمک به جبهه و برنامههای فرهنگی، آموزشی و بزرگداشت شهدا میگذشت به طوری که جزوی از برنامههای زندگی مان شده بود و پس از انجام کار خانه و بچه داری هر روز چند ساعتی به همین کارها اختصاص یافته بود و در شرایط خاص چند ساعت به یک روز و چند روز میرسید و در انجام همه این امور همسرم یاری میکرد و خودش نیز پای کار بود و کمک میرساند.
روزها گذشت تا اینکه خبر رسید پسر مسئول قسمت برادران مسجد شهید شده است، پس از مراسم تشییع و ترحیم، یک روز با خانمها جلسه داشتیم گفتند برای پسر ایشان بزرگداشت بگیریم و احسان بدهیم.
من قبول نکردم و گفتم پسر چند نفر از فعالان مسجد شهید شده و جنگ هم تمام نشده و چه بسا شهدای دیگری هم از خانواده مسجدیها داشته باشیم نمیتوان بین آنها فرق گذاشت، همه شهدا برای ما عزیز هستند، فردا خانواده شهدا دلخور میشوند که خون شهید آنها رنگینتر از شهید ما بوده، خداحافظی کردم و به سمت خانه راهی شدم.
نزدیک خانه بودم یادم افتاد دو روز بعد اربعین است و فکری به ذهنم رسید فوری خودم را به مسجد رساندم و گفتم دو روز بعد اربعین است اگر موافق هستید احسان مان برای اربعین و همه شهدا باشد و خانوادههای شهدای مسجد و فعالان مسجدی را دعوت کنیم این طوری فرقی هم بین شهدا قایل نیستیم اگر موافق نباشید نظر من همان صحبت قبلی است.
با این نظر من همه موافقت کردند و همه دست به کار شدند و دیگ احسان به راه انداختیم و همه خانوادههای شهدا را هم دعوت کردیم.
از آن سال تا زمان کرونا یک دیگ، ۱۷ دیگ و قابلمه شد و کنار آن نیز به پیشنهاد همسرم حلوا نیز میپختیم و همه خانوادههای شهدا و مردم را هم به مراسم دعوت و باقی غذاها را هم بین مردم توزیع میکردیم.
در زمان کرونا هم مانند همه مسجدیها آستینها را بالا زدیم و هر کمکی که از دست مان برآمد با کمک جوانان انجام دادیم بهرحال ما عمری پشت سر گذاشتیم و امروز باید جوانان میدان دار باشند ولی همچنان در کنارشان هستیم.
* زهرا مصطفوی؛ دختر امام خمینی (ره) در خاطرات خود از روزهای دفاع مقدس اینگونه تعریف میکند: دور هم نشسته و برای رزمندگان آجیل بسته بندی میکردیم که آقا از راه رسیده و کنار ما نشستند و شروع کردند به بسته بندی کردن آجیل.
من از ایشان خواستم تا برای رزمندهها بنویسیم که این بستهها به وسیله آقا پر شده تا مایه خوشحالی بیشتر آنها را فراهم کنیم که قبول نکرده و گفتند: نه، نمیخواهد.
برگرفته از کتاب گلهای باغ خاطره