در گفت‌وگو با دفاع مقدس مطرح شد

ماجرای رزمنده‌ای که به کمک اسیر عراقی راننده تریلی شد

اسیر عراقی به من فهماند که لاستیک زاپاس زیر تریلی قرار دارد؛ من نیز در عین سادگی اسلحه‌ام را به او دادم و رفتم که لاستیک زاپاس را از زیر تریلی در آورم... .
کد خبر: ۸۲۷۱
تاریخ انتشار: ۳۰ آذر ۱۳۹۲ - ۱۰:۳۸ - 21December 2013

ماجرای رزمنده‌ای که به کمک اسیر عراقی راننده تریلی شد

سید احمد ربیعی، از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در گفتگوی اختصاصی با خبرگزاری دفاع مقدس، خاطره جالبی را از عملیات والفجر 10نقل کرد که شرح آن در ذیل آمده است.

عملیات والفجر10 بود. مدتی که در خاک عراق بودیم، یک تریلی 18 چرخ صفر کیلومتر، توجه مرا به خود جلب کرده بود و مدام توی این فکر بودم که با او چه کار کنم؟! تریلی که قبلاً یکی از چرخ هایش را پنچر کرده بودم!

از میان اسرای عراقی که گرفته بودیم، یکی از آنها راننده آن تریلی بود که طی این مدت سکوت کرده و حرفی نزده بود. مانده بودم که چطور این تریلی را روشن کنم و آن را به حرکت درآورم!

یکی از اسرا که متوجه این موضوع شده بود با اشاره به اسیری که آن طرف تر بود، گفت: "او راننده آن تریلی است!"

راننده را گرفتم و به سمت تریلی رفتم. وقتی خواستم استارت بزنم، راننده به پنچر بودن لاستیک اشاره کرد و گفت: اول باید پنچریاش گرفته شود.

بعد به من فهماند که لاستیک زاپاس زیر تریلی قرار دارد؛ من نیز در عین سادگی اسلحه ام را به او دادم و رفتم که لاستیک زاپاس را از زیر تریلی در آورم.

بچههای ما کمی آن طرفتر، هر یک مشغول کارهای خودشان بودند، وقتی در زیر تریلی مشغول درآوردن زاپاس بودم، راننده عراقی با صدای بلند فریاد زد: «آبار! آبار!» به سرعت خودم را از زیر ماشین خارج کردم و اسلحه را از دستش در آوردم، چون فکر کردم قصد تیراندازی دارد.

سرش فریاد زدم و گفتم: «آبار، آبار، چیه؟! معلومه داری چی میگی؟!»

بعد از اینکه فهمیدم اوضاع آرام است، دوباره اسلحه را به دستش دادم و رفتم زیر تریلی تا لاستیک را در بیاورم اما باز هم عراقی فریاد زد: «آبار! آبار!»

چند بار این حرکت ادامه داشت تا اینکه بچهها را صدا زدم و گفتم یکی بیاد بگه این زبون بسته چی می گه.

یکی از بچهها آمد و گفت که می گوید: «مواظب باش تا لاستیک روی سرت نیفتد، اگر روی سرت بیافتد، تو را میکشد!»

من که دیدم هر کاری میکنم، لاستیک زاپاس در نمیآید، اسلحه را از دستش گرفتم و گفتم:"خودت برو درش بیار".

او به زیر تریلی رفت و بعد از چند دقیقه، لاستیک زاپاس را بیرون آورد. به او گفتم: "حالا آن را با لاستیک پنچر، جابجا کن. او از این کار امتناع کرد و گفت: من بلد نیستم. من هم اسلحه را رو به او گرفتم و با زبان مازندرانی به او گفتم: "یا وصل کندی یا تره همین جه کشمبه" (یا وصل میکنی یا همین جا میکشمت).

او که جدیت مرا دید، از جیبش عکسی را در آورد و با گریه به من فهماند که 6 تا بچه دارد.

من هم به زبان مازندرانی بهش گفتم :«ای بابا ته هم که مه واری ایال واری، خاستی چه کنی انده وچه ره؟!» (ای بابا، تو هم که مثل من ایال واری، میخواستی چیکار کنی، این همه بچه رو.)

بعد گفتم: «نگران نباش، من باهات کاری ندارم، تو اسیر هستی، نمیکشمت.»

وقتی خیالش راحت شد، سریع لاستیک را عوض کرد و بعد رفت بالای تریلی و پشت فرمون نشست. با تعجب بهش گفتم: «زود پسر خاله نشو! بیا این طرف بشین و به من یاد بده، باید چطوری برانم؟» استارت زد و دنده گذاشت و به کمک او تریلی را به عقب بردم.

وقتی نزدیک بچهها شدم، مدام بوق میزدم و چراغ میدادم. بچهها از سنگرهایشان بیرون آمده بودند و با تعجب نگاه میکردند و وقتی فهمیدند من هستم، زده بودند زیر خنده.

نظر شما
پربیننده ها